19.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣گزیدهای از کتاب سینهخیز تا عرش، زندگینامه شهید عبدالحمید تقیزاده بهبهانی
نویسنده: حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣سرباز که بود، دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد.
نماز نخوانده هم نمی خوابید.
می خواست یادش نرود که دوماه پیش
یک شب نمازش قضا شده بود...
📚منبع: یادگاران، جلد ۴، کتاب حسن باقری، ص ۸
#شهید_حسن_باقری
@defae_moghadas2
❣
🆔 @iranrhdm
همراه با ابراهیم به سمت مقر سپاه میرفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم. صدای اذان ظهر که آمد، ماشین را در مقابل یک مسجد نگه داشت.
گفتم: آقا ابراهیم، بیا زودتر بریم مقر، همونجا نماز رو میخونیم. ما که بیکار نیستیم. داریم کار رزمنده ها رو انجام میدهیم. این هم مثل نمازه.
با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت: تموم این کارها بازیه. هدف از جنگ و جبهه و... اینه که نماز زنده بشه. هدف تمام کارهای ما اینه که ما عبد خدا و اهل نماز اول وقت بشیم. انشاءالله اثر اهمیت به نماز اول وقت رو تو زندگی خودت میبینی.
#شهید_ابراهیم_هادی
🆔 @iranrhdm
4.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ به یاد شهدای
لشکر ۲۷ محمد رسول الله
@defae_moghadas2
❣
❣اینک خداوند بزرگ به این بنده گناهکار فرصت رسیدن به این توفیق را داده است تا ان شاالله اگر لیاقت جهاد و شهادت را داشته باشم بتوانم که گامی در این راه برداشته باشم. ای امت شهید پرور، ای امتی که تمام مسلمانان در اقصی نقاط جهان چشم به شما دوختهاند و اینک که شما الگوی شیعیان شدهاید و هر حرکتی که در جهان رخ میدهد نشان از مبارزه شما در آن دیده میشود. از شما میخواهم که این چند صباحی که در این دنیا زندگی میکنید تنها به مادیات و مسائل زودگذر خودتان را مشغول نکنید و به این مسئله توجه داشته باشید که هدف شما تنها چند روز زندگی کردن تنها نیست بلکه شما هدف والائی دارید هدفی که به زندگی شما معنی می بخشد.
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷 لالهای از لالهزار بهبهان
🌹شهید: مهدی شاهدی
تاریخ ولادت: ۱۳۴۶/۸/۱۲
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۶
محل شهادت: فاو
@defae_moghadas2
❣
2.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن ،سرو خرامان نرود
😭❣
پنج شنبه است و هفته دفاع مقدس.
شادی ارواح پاک و مطهرشهداء #صلوات❣
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک تحت رایه ولی امرک❣
#مهدویتبصیرت
@defae_moghadas2
❣
❣با یه عده طـــلبه آمدند قم.
همه شهــــید شدند الا محــــسن.
خواب امام حسیــــــن'ع' رو دیده بود.
آقــــــا بهش گفته بود:
"کارهات رو بکن این بـــار دیگه بار آخــــره "
یه ســـــربند داده بود به یکےاز رفقاش،
گفته بود شهید که شدم ببندیدش به ســـــینه ام.
آخه از آقا خواســـتم بےســــر شهید شم.
با چند تا از فرماندهان رفته بود توی دیدگـــــاه.
گلوله 120خورده بود وسطـــــــشون
جنـــــازه اش که اومد،ســـــر نداشت.
سربند رو بستیم به سیـــنه اش..
روی سربند نوشته بود ؛
"أنا زائر الحســــــین ع"
#شهید_محسن_درودی
@defae_moghadas2
❣
🍱🍴رنگینک🍴🍱
راوی: کاظم حقیقت
( قسمت اول)
صبح ، داخل محوطه مقر تیپ، وضو می گرفتم. توی باغچه غنچه های نیمه باز گل سرخ، باران خورده بودند و باد، شاخه بی برگ و خشک پیچک را از دیوار روی پنجره اتاق انداخته بود.چشمم به جلال و اسماعیل توکلیان که از در مقر وارد شدند افتاد. جلال سرش را تراشیده بود. در دستشان گونی برنج، پلاستیک گوشت و حلبی روغن بود. وسایل را عقب ماشین گذاشتند. صورتم را با چفیه دور گردن خشک کردم و جلو رفتم.
_ جلال ، باز حقوقت رو خرج این چیزا کردی؟!
اسماعیل که کنار تویوتا چادر برزنتی را روی وسایل می کشید، گفت: با سکه ای که دیروز مسئول دفتر تیپ بهش عیدی داد، این خوراکی ها رو خریده!
لبخندی زدم و گفتم: این دفعه که اومدم جهرم، به مادرت میگم واست زن بگیره تا پول اضاف نیاری!
جلال لبخندی زد و حرف همیشگی اش را تکرار کرد.
_ کاظم، این قدر توی جبهه می مونم تا شهید بشم!
_ همین حرفا رو می زنی که شهید میثم کوشکی تو رو شهید جلال صدا می زد.
آنی چشمان جلال به خیسی اشک نشست و تمام وجودش اندوه شد. با صدایی که لرز توی آن افتاده بود گفت: از من سبقت گرفت!
میثم و جلال ، مانند یک روح توی دو بدن بودند. جلال کنار حوض رفت و لحظه ای به درون آب خیره شد. آستین ها را بالا زد و وضو گرفت.
ساعت نه، سوار تویوتای خاک مالی شده شدیم و به طرف پادگان پنجم شکاری امیدیه حرکت کردیم. شهر، خلوت و ساکت می زد. صف انبوه نخل های بیرون از شهر را که پشت سر گذاشتیم، داخل جاده آسفالته امیدیه پیچیدم. از کنار استوانه های بزرگ سیمانی تخریب شده سیلوهای گندم و چاه های نفت، عبور کردیم. جلال دو دست را پشت سر گذاشته و به صندلی تکیه داده بود و بیرون را نگاه می کرد. از بیابان خشک و تشنه، گردبادی خاک صحرا را می پیچاند و به هوا می برد. از آیینه جلو ماشین نگاهش کردم.
_ تو فکری؟!
نفس بلندی کشید.
_ چیزی نیس!
_ چرا یه چیزی هس، بگو!
به دوردست ها خیره شد و گفت: امروز توی بازار، مردم دیوونه شده بودن!
تعجب کردم.
_ چی طور؟!
_ تو گیرودار جنگ و بمباران، چنان غرق معامله شده بودن... فروشنده و مشتری با هم بحث می کردن... فکر نمی کردن عاقبتشون چی میشه و کجا می رن!
به بیابان زل زدم. در بیابان، جای گندم های سبز و دهقان ها، خار و خس روییده بود. فرمان ماشین را چرخاندم و پیچ جاده را رد کردم، دیوارهای بلند پایگاه پنجم شکاری امیدیه نمایان شد. جلوی دژبانی ترمز زدم و برگ تردد را به دژبان سورمه ای پوش ورودی پایگاه نشان دادم و داخل شدم.بعد از گذشتن از پمپ بنزین، به محوطه بزرگ ساختمان واحد اطلاعات رسیدیم. تعدادی بسیجی و پاسدار در محوطه پراکنده بودند. ماشین را کنار در پارک کردم و با کمک چند نفر، وسایل را خالی کردیم. نمای بتونی ساختمان، سالها بود که به تعمیر احتیاج داشت. با جلال و اسماعیل توی راهرو آمدیم. راهرو هم دست کمی از بیرون نداشت. در طول چند سال جنگ ، بسیجی های سرتاسر ایران، یادگاری های زیادی، با خودکار، مداد و ماژیک روی دیوارهای آن نوشته بودند. جلال جلوی در اتاق ادوات، ایستاد! سرکی توی اتاق کشید. حاج میرزا داخل اتاق نبود. پاورچین پاورچین داخل رفت. جلوی در کشیک می دادم. نمی دانستم دنبال چه می گردد. سرش را نزدیک صندوق های زیتونی رنگ مهمات می برد و آنها را بو می کرد. یک مرتبه نگاهش روی یکی از صندوق ها ثابت ماند. خندید، آن را بلند کرد و به اتاق خودمان آورد. کنجکاو شده بودم، داخلش چه هست؟!...
ادامه دارد
💠🌀💠🌀💠
برگرفته از کتاب شن های خیس. روایت سردار شهید جلال کوشا. جانشین اطلاعات عملیات لشکر ۳۳ المهدی( عج)
@defae_moghadas2
❣
🍱🍴رنگینک🍴🍱
راوی: کاظم حقیقت
( قسمت آخر)
در صندوق با صدای خشک باز شد. چشمم به حلب های خرمای رنگینک افتاد! خیلی رنگینک دوست داشتم. جلال وقتی از جهرم می آمد، اولین چیزی که جلوی بچه ها می گذاشت، ظرف رنگینک یا صندوق میوه بود. جلال توی اتاق های دیگر سر می زد.
_ بچه ها... بیاین. مادرم از جهرم برام رنگینک داده. آتیش زده به مالش!
در عرض چند دقیقه، بچه ها توی اتاق جمع شدند. در را بست و حلب های رنگینک را جلویشان گذاشت و آن ها را تشویق می کرد که بخورید. از کنار پنجره ی اتاق با جلال نوبتی کشیک می دادیم.
_ آهای جلال!... بیا نوبت تو هس!
آنی سر و کله ی حاج میرزا پیدا شد. خسته بود. توی اتاقش رفت. چند دقیقه ای طول نکشید که سراسیمه بیرون آمد و هوار کشید: به رنگینک هام تک زدن!
شروع کرد از این اتاق به آن اتاق، دنبال صندوق گشتن. بچه ها هم زیر بار نمی رفتند و کتمان می کردند. یک مرتبه حاج میرزا نگاهش به تویوتای ما افتاد. شصتش خبردار شد.
_ فهمیدم! کار، کار جلال هس!
آمد و در اتاق ما را کوبید. انگشتم را عمود روی بینی ام گذاشتم.
_هیس!
بچه ها ساکت شدند. فکر کرد کسی توی اتاق نیست و رفت. در اتاق که بسته بودیم، بچه های توی حیاط، آهسته از پنجره می آمدند بالا و رنگینک می خوردند. گردوهای وسط خرماها، زیر دندان هایمان قروچ قروچ می کردند و بوی خوش دارچین رنگینک، توی فضای اتاق پیچیده بود. از خوردن رنگینک که سیر شدیم، مانده بودیم با بقیه ی رنگینک ها چه کار کنیم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: صندوق رو می بریم انبار تدارکات مبارز!
چارچشمی حواسمان به حاج میرزا بود که هنوز توی سالن پرسه می زد. من و رسول از پنجره پریدیم پایین و آهسته طرف ماشین رفتیم. صدای خرخر ناهنجار استارت که بلند شد، جلال صندوق را آورد و عقب ماشین گذاشت. شیشه ها بالا کشیده و توی حرکت بودیم که یک باره حاج میرزا از آخر سالن ما را دید! طرفمان می دوید و داد می زد: می دونستم کار، کار این کله کچله!
بچه ها دست روی دلشان گذاشته بودند حالا نخند و کی بخند!
۲۰ بهمن ۱۳۶۳
💠🌀💠🌀💠
برگرفته از کتاب شن های خیس. روایت سردار شهید جلال کوشا. جانشین اطلاعات عملیات لشکر ۳۳ المهدی(عج)
@defae_moghadas2
❣
18.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ #دوشکاچی
📽 سالها ترجیح داده بود سکوت کند! سالها خیلیها بدنبال صاحب این عکس می گشتند !؟ رزمنده ای که در میدان نبرد پای خود را به قبضه دوشکا بست تا فکر فرار به سرش نزند..
👆درود بر غیرت و شجاعت ، شهامت ، ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام آن دلاور مردان افتخارآفرین بی ادعا....
👌 بسیار دیدنی و شنیدنی ، آدم بیاد فیلم سینمایی عمر مختار می افته ، تماشای این فیلم زیبا را از دست ندهید.
@defae_moghadas2
❣