eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🍱🍴رنگینک🍴🍱 راوی: کاظم حقیقت ( قسمت اول) صبح ، داخل محوطه مقر تیپ، وضو می گرفتم. توی باغچه غنچه های نیمه باز گل سرخ، باران خورده بودند و باد، شاخه بی برگ و خشک پیچک را از دیوار روی پنجره اتاق انداخته بود.چشمم به جلال و اسماعیل توکلیان که از در مقر وارد شدند افتاد. جلال سرش را تراشیده بود. در دستشان گونی برنج، پلاستیک گوشت و حلبی روغن بود. وسایل را عقب ماشین گذاشتند. صورتم را با چفیه دور گردن خشک کردم و جلو رفتم. _ جلال ، باز حقوقت رو خرج این چیزا کردی؟! اسماعیل که کنار تویوتا چادر برزنتی را روی وسایل می کشید، گفت: با سکه ای که دیروز مسئول دفتر تیپ بهش عیدی داد، این خوراکی ها رو خریده! لبخندی زدم و گفتم: این دفعه که اومدم جهرم، به مادرت میگم واست زن بگیره تا پول اضاف نیاری! جلال لبخندی زد و حرف همیشگی اش را تکرار کرد. _ کاظم، این قدر توی جبهه می مونم تا شهید بشم! _ همین حرفا رو می زنی که شهید میثم کوشکی تو رو شهید جلال صدا می زد. آنی چشمان جلال به خیسی اشک نشست و تمام وجودش اندوه شد. با صدایی که لرز توی آن افتاده بود گفت: از من سبقت گرفت! میثم و جلال ، مانند یک روح توی دو بدن بودند. جلال کنار حوض رفت و لحظه ای به درون آب خیره شد. آستین ها را بالا زد و وضو گرفت. ساعت نه، سوار تویوتای خاک مالی شده شدیم و به طرف پادگان پنجم شکاری امیدیه حرکت کردیم. شهر، خلوت و ساکت می زد. صف انبوه نخل های بیرون از شهر را که پشت سر گذاشتیم، داخل جاده آسفالته امیدیه پیچیدم. از کنار استوانه های بزرگ سیمانی تخریب شده سیلوهای گندم و چاه های نفت، عبور کردیم. جلال دو دست را پشت سر گذاشته و به صندلی تکیه داده بود و بیرون را نگاه می کرد. از بیابان خشک و تشنه، گردبادی خاک صحرا را می پیچاند و به هوا می برد. از آیینه جلو ماشین نگاهش کردم. _ تو فکری؟! نفس بلندی کشید. _ چیزی نیس! _ چرا یه چیزی هس، بگو! به دوردست ها خیره شد و گفت: امروز توی بازار، مردم دیوونه شده بودن! تعجب کردم. _ چی طور؟! _ تو گیرودار جنگ و بمباران، چنان غرق معامله شده بودن... فروشنده و مشتری با هم بحث می کردن... فکر نمی کردن عاقبتشون چی میشه و کجا می رن! به بیابان زل زدم. در بیابان، جای گندم های سبز و دهقان ها، خار و خس روییده بود. فرمان ماشین را چرخاندم و پیچ جاده را رد کردم، دیوارهای بلند پایگاه پنجم شکاری امیدیه نمایان شد. جلوی دژبانی ترمز زدم و برگ تردد را به دژبان سورمه ای پوش ورودی پایگاه نشان دادم و داخل شدم.بعد از گذشتن از پمپ بنزین، به محوطه بزرگ ساختمان واحد اطلاعات رسیدیم. تعدادی بسیجی و پاسدار در محوطه پراکنده بودند. ماشین را کنار در پارک کردم و با کمک چند نفر، وسایل را خالی کردیم. نمای بتونی ساختمان، سالها بود که به تعمیر احتیاج داشت. با جلال و اسماعیل توی راهرو آمدیم. راهرو هم دست کمی از بیرون نداشت. در طول چند سال جنگ ، بسیجی های سرتاسر ایران، یادگاری های زیادی، با خودکار، مداد و ماژیک روی دیوارهای آن نوشته بودند. جلال جلوی در اتاق ادوات، ایستاد! سرکی توی اتاق کشید. حاج میرزا داخل اتاق نبود. پاورچین پاورچین داخل رفت. جلوی در کشیک می دادم. نمی دانستم دنبال چه می گردد. سرش را نزدیک صندوق های زیتونی رنگ مهمات می برد و آنها را بو می کرد. یک مرتبه نگاهش روی یکی از صندوق ها ثابت ماند. خندید، آن را بلند کرد و به اتاق خودمان آورد. کنجکاو شده بودم، داخلش چه هست؟!... ادامه دارد 💠🌀💠🌀💠 برگرفته از کتاب شن های خیس. روایت سردار شهید جلال کوشا. جانشین اطلاعات عملیات لشکر ۳۳ المهدی( عج) @defae_moghadas2
🍱🍴رنگینک🍴🍱 راوی: کاظم حقیقت ( قسمت آخر) در صندوق با صدای خشک باز شد. چشمم به حلب های خرمای رنگینک افتاد! خیلی رنگینک دوست داشتم. جلال وقتی از جهرم می آمد، اولین چیزی که جلوی بچه ها می گذاشت، ظرف رنگینک یا صندوق میوه بود. جلال توی اتاق های دیگر سر می زد. _ بچه ها... بیاین. مادرم از جهرم برام رنگینک داده. آتیش زده به مالش! در عرض چند دقیقه، بچه ها توی اتاق جمع شدند. در را بست و حلب های رنگینک را جلویشان گذاشت و آن ها را تشویق می کرد که بخورید. از کنار پنجره ی اتاق با جلال نوبتی کشیک می دادیم. _ آهای جلال!... بیا نوبت تو هس! آنی سر و کله ی حاج میرزا پیدا شد. خسته بود. توی اتاقش رفت. چند دقیقه ای طول نکشید که سراسیمه بیرون آمد و هوار کشید: به رنگینک هام تک زدن! شروع کرد از این اتاق به آن اتاق، دنبال صندوق گشتن. بچه ها هم زیر بار نمی رفتند و کتمان می کردند. یک مرتبه حاج میرزا نگاهش به تویوتای ما افتاد. شصتش خبردار شد. _ فهمیدم! کار، کار جلال هس! آمد و در اتاق ما را کوبید. انگشتم را عمود روی بینی ام گذاشتم. _هیس! بچه ها ساکت شدند. فکر کرد کسی توی اتاق نیست و رفت. در اتاق که بسته بودیم، بچه های توی حیاط، آهسته از پنجره می آمدند بالا و رنگینک می خوردند. گردوهای وسط خرماها، زیر دندان هایمان قروچ قروچ می کردند و بوی خوش دارچین رنگینک، توی فضای اتاق پیچیده بود. از خوردن رنگینک که سیر شدیم، مانده بودیم با بقیه ی رنگینک ها چه کار کنیم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: صندوق رو می بریم انبار تدارکات مبارز! چارچشمی حواسمان به حاج میرزا بود که هنوز توی سالن پرسه می زد. من و رسول از پنجره پریدیم پایین و آهسته طرف ماشین رفتیم. صدای خرخر ناهنجار استارت که بلند شد، جلال صندوق را آورد و عقب ماشین گذاشت. شیشه ها بالا کشیده و توی حرکت بودیم که یک باره حاج میرزا از آخر سالن ما را دید! طرفمان می دوید و داد می زد: می دونستم کار، کار این کله کچله! بچه ها دست روی دلشان گذاشته بودند حالا نخند و کی بخند! ۲۰ بهمن ۱۳۶۳ 💠🌀💠🌀💠 برگرفته از کتاب شن های خیس. روایت سردار شهید جلال کوشا. جانشین اطلاعات عملیات لشکر ۳۳ المهدی(عج) @defae_moghadas2
18.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 سالها ترجیح داده بود سکوت کند! سالها خیلی‌ها بدنبال صاحب این عکس می گشتند !؟ رزمنده ای که در میدان نبرد پای خود را به قبضه دوشکا بست تا فکر فرار به سرش نزند.. 👆درود بر غیرت و شجاعت ، شهامت ، ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام آن دلاور مردان افتخارآفرین بی ادعا.... 👌 بسیار دیدنی و شنیدنی ، آدم بیاد فیلم سینمایی عمر مختار می افته ، تماشای این فیلم زیبا را از دست ندهید. ⁦@defae_moghadas2
❣انقلاب اسلامی چون جریانی کوبنده در مسیر خود که همان مسیر انبیاء و اولیاء الهی هست و منتهای آن لقاء الله است، ادامه می‌دهد و هرگونه سدی را که ملحدان شب پرست در سر راهش قرار می‌دهند در کمال قدرت نابود می‌سازد. امروز ما در برهه‌ای حساس از زمان به سر می‌بریم که تمامی مستکبران با تمامی امکانات خود اعم از تبلیغاتی، نظامی، اقتصادی و غیره در جلوی انقلاب اسلامی ایران که ثمره تمامی حرکتهای تاریخ از هابیل تا کنون می‌باشد صف کشیده‌اند و ما نیز به عنوان تنها نماینده راستین اسلام راستین در عصر حاضر می‌بایست بنا به دستور صریح قرآن با تمامی امکانات جهت دفاع از آرمانهای الهی و بحق خود که همان شریعت مقدس اسلام می‌باشد مهیا نماییم. امروز روز امتحان است و مبادا امام را تنها بگذارید و او را فراموش کنید. که وی وارث انبیاء است. مساجد را ترک نکنید که مساجد پایگاه‌های انقلابند. مبادا عوض اینکه خود را مدیون انقلاب بدانید انقلاب را مدیون خود بدانید. مبادا بار مسئولیت خون شهدا از آغاز تاکنون را به سرمنزل نرسانید. بدانید ائمه علیهم السلام برای هدایت بشر آمده‌اند و آخرین آنان نیز در غیبت کبری است و جانشین آن بزرگوار در این زمان حضرت امام خمینی است و بدانید که اطاعت از ایشان اطاعت از آن حضرت می‌باشد. «قسمتی از وصیت‌نامه» 🌷لاله‌ای از لاله‌زار بهبهان 🌹شهید: مجید نگاهداری تاریخ ولادت: ۱۳۴۴/۸/۴ تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۷ محل شهادت: شلمچه نام عملیات: کربلای پنج @defae_moghadas2
❣هربار مادرش تماس می‌گرفت کاملا مودبانه رفتار می‌کرد... اگر درازکش بود می‌نشست اگر نشسته بود می‌ایستاد می‌گفت: درسته که مادرم نیست و نمیبینه ولی خدا که هست... @defae_moghadas2
3.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣انتشار به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس 📢 یک پیام تاریخی در ساعات اول جنگ 🔹 ساعاتی پس از بمباران فرودگاه مهرآباد توسط رژیم صدام، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان نماینده حضرت امام خمینی پیامی را خطاب به ملت ایران بصورت رادیویی تلفنی صادر می‌کنند. ایشان در این پیام تاریخی ملت را رسما از تهاجم صدام به کشور باخبر کرده و آنان را به حفظ آرامش و رد شایعات دعوت میکنند و به مردم اطمینان میدهند که ارتش جمهوری اسلامی در برابر تجاوزکنندگان خواهد ایستاد. 💻 Farsi.Khamenei.ir @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و شیعه هم به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی ها، غربت ها و دوری هاست و جز با فداشدن محقق نمی شود حقیقتاً. نمی‌خواهم حرف‌های آرمان‌گرایانه بزنم و یا غیر واقعی صحبت بکنم؛ نه! حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفته‌ایم؛ هم من، هم تو. بحمدالله؛ خدا را باید بخاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم. @defae_moghadas2
3.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣سرزمین نینوا یادش بخیر کربلای جبهه‌ها یادش بخیر
خاطره ای زیبا از استاد شهید سیدمهرداد مجدزاده 🔹عملیات والفجر مقدماتی بود و استاد عرفان،فلسفه واخلاق "شهید سید مهرداد مجدزاده" ، پاهای خود را از ناحیه بالای ران ار دست داده بود. وی در حالی که عینک ته استکانی و قرآن جيبی اش را که همیشه باخود همراه داشت رو باز کرده و با خدای خود نجوا می کرد . با اون شدت جراحات و اون حجم اتش عراق صدا زد فلانی!! نمیتوانستم چیزی بگویم چون عقب رفتن امکان نبود اما به ارامی گفتم چیه؟ گفت از این بسته بیسکویت های پوتی بری که ۴ بسته بهم داده بودی.. گفتم خوب! گفت ۲ تای ان را برای دخترم بردم آیا اشکال ندارد؟ پیش خود گفتم خدایا این با این وضعیت که اینچنین ازش خون میره در ذهنش چه میگذره...او از ما بیشتر با دین و حلال و حرام الهی آشنا بود ، معرفت حضور را می دانست، تعهد به بیت المال را می دانست، بیسکویت سهم خودش بود در لحظات اخر سوال کرد که حسابی در دنیا نداشته باشد. آری اولیاء الهی و بندگان خوب خدا حتی در آخرین لحظات عمر و وداع با دنیای فانی دغدغه حساب و کتاب و رعایت بیت المال را دارند و از کوچکترین مسائل که به زعم بسیاری از ما قابل چشم پوشی و یا توجیه پذیر هستند نیز غفلت نمی کنند. روحش شاد و یادش گرامی. @defae_moghadas2