❣عزیزان، دل به این دنیای سراسر فقر خوش نکنید و شیفته زرق و برق آن نشوید و بقول عارف بزرگ حافظ نه عمر خضر بماند و نه ملک سکندر. نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش. عزیزان این دنیا همچون بهاری است که بزودی از بین میرود و فصل خشکی و خزان جای آن را میگیرد. پس این بهار، ارزش دل بستگی ندارد. امام را این سرچشمه نور و این فرشته رحمت را تنها نگذارید و انقلاب را که حاصل خون هزاران شهید میباشد رها نکنید و قدر این انقلاب و ارزش مسئولین را بدانید.
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷لالهای از لالهزار بهبهان
🌹شهید: عبدالصمد چوبی
تاریخ ولادت: ۱۳۴۸/۲/۲
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۴/۷
محل شهادت: ماووت
نام عملیات: نصر چهار
@defae_moghadas2
❣
❣در۷ تیر ماه ۱۳۶۶در عملیات نصر۴ در منطقه ماووت عراق عبدالصمد چوبي کنار من زخمي شد. خون زيادي از او ميرفت. سرش را روی زانویم گذاشتم. با اشاره گفت: آب میخواهم. ميدانستم آب برايش ضرر دارد. اما با توجه به زخم او متوجه شدم شهادتش حتمي است. مقدار كمي آب در دهانش ریختم. نفسی کشید. شهادتين را گفت و با لب خندان سیراب پركشيد. یک هفته بعد از شهادتش، پدرش كه پرسان پرسان آدرس خانه ما را پیدا کرده بود. آمد و گفت: شنیدهام پسرم در آغوش شما شهید شده، گفتم: بله. گفت: تو را خدا راستش را بگو، عبدالصمد قبل از شهادت تشنه بود یا سیراب از دنیا رفت؟ این را که گفت اشک در چشمانم حلقه زد. زانوهایم سست شد. پدرش را در آغوش گرفتم و بوسيدم. جريان را برايش توضيح دادم. خوشحال شد و با چشم اشكبار خدا را شاكر شد. او كه رفت با خود گفتم: خدایا این چه حکمتی است؟ من به کسی قبل از شهادت آب دادم که پدرش این همه روی او حساس بود که آیا تشنه شهید شده یا سیراب به ملاقات معبود خويش رفته است.
✍حاج احسان صباحی
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای نالهاش موجب لو رفتن مَعبر شود👇
✍🏻برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم. وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم *#شهید_حمیدی اصیل* هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که *دهان شهید پر از گِل شده بود.*
بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود.
✍🏻چقدر فرق است بین کسی که دهانش را از گِل پر میکنه تا به دشمن گرا نده، با کسی که دهانش را باید گل گرفت تا دشمن صدایش را نشنود.
🌷 *شهید سعید حمیدی اصیل*🌷
@defae_moghadas2
❣
❣حسین بہ ذکر الهے برقیہ خیلی اعتقاد داشت
میگفت تا گرهاے بہ کارتون افتاد
یہ تسبیح بردارید و بگید :
الهے برقیہ
خدا حتما بہ سہسالہ ارباب نظر میکنہ و
مشکلتون حل میکنہ 💔:)
#شهیدحسینمعزغلامی
@defae_moghadas2
❣
10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣یاران امام زمان علیه السلام اینگونهاند.
فاصله خود را ارزیابی کنیم و در فکر کم نمودن فاصله خود با ولی خدا باشیم.
@defae_moghadas2
❣
❣دلنوشته خواهر شهید محمد مسرور
بسم رب الشهدا
یادت میاد محمد !!!!
من خیلی قشنگ یادمه😔
اومدی خونه گفتی فاطمه میشه یه شهیدی رو من خیلی دوستش دارم اونو برام نقاشی کنی!!
میخوام بزارم تو واحد شهدا
منم گفتم نه نمیشه محمد!
تو هم گفتی چرا نمیشه؟؟!
گفتم عزیزم شهدا تو نوبت هستند
هنوز نوبت شهید شما نرسیده هر زمان نوبتش رسید چشم!
تو هم کمی صورتت تو هم رفت و گفتی داری اذیتم میکنی؟!
گفتم نه به خدا بین شهدا قرعه کشی کردم اسم شهید شما الان نوبتش نیست چندتا شهید جلوشِ بزار نوبتش بشه برات میکشم.
آخ خاک برسرم کنند محمد 😭😭😭
نمیدونستم عمر تو اونقدری زیاد نیست که چند ماه منتظر نقاشی بمونه
اصلا پرواز کردی و رفتی .
من موندم و حسرت خواسته برآورده نشده تو😭😭😭
به وعده ام وفا کردم ولی بعد از تو 😭
بار اول کشیدمش به جای خودت بردمش تو واحد شهدا
اونجا هم تو اغتشاشات تصویر شهید سوخت😭😭😭
انگار بدون تو نمیتونست اونجا بمونه
حالا هم دوباره قسمت شد برای یه کاری تصویر شهید مورد علاقه ات رو کشیدم
ببخشید داداشی میدونی تو حال خوبی نبودم اونجور که دلم بخواد تصویر شهیدت رو بکشم.
ولی میدونی چی خوشحالم کرد
لبخند خوشحالی که تو رویا بهم زدی
میدونم به خدا زنده ای
میدونم کنارمی !
دوستت دارم تمام هستی ام
با تمام وجودم تقدیمت میکنم عزیزم
ببخش کنارم نبودی بدم دست خودت 😭😭😭
#شهید_محمد_شریفی❤️
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی
تقدیم به برادر عزیزتر از جانم
#شهید_محمد_مسرور
@defae_moghadas2
❣
❣به یاد اولین روزهای جنگ
⭐هفته اول تجاوز ارتش عراق به مرزهاي ایران بود که به همراه اکیپی از سپاه فارس به سرپرستی "سید محمد کدخدا" عازم اهواز شدیم. ابتدا در پایگاه گلف بعد هم در مدرسهاي نزدیک به میدان چهار شیر اهواز مستقر شدیم. با اینکه صداي توپ بعثیها و ورود گلولههای خمسهخمسه در جایجای شهر به گوش میرسید، اما شهر اهواز هنوز حالت جنگی به خود نگرفته و مردم شـهر، به کارهاي روزمره خود ادامه میدادند. حتی یکی از بچههایی که با ما آمده بود، در این شلوغی مغازهها، براي خود یک شلوار سفید بهعنوان سوغاتی خرید.
روزي از خیابان نادري اهواز رد میشدیم، چشممان افتاد به آنسوی خیابان، جایی که فروشندهاي آش کارده میفروخت. یکی از بچهها هوس کرد تا کاسهاي آش بخورد، جلو او را گرفته و منصرفش کردم. هنوز چند قدم دور نشده، صداي انفجار مهیبی آمد. گلوله توپی در وسط دیگ آش فرود آمده و تعداد زیادي را کشته و زخمی کرده بود. آش کارده و خون همهجا پاشیده شده و صحنهاي عجیب و تکاندهنده ایجاد کرده بود. تا آن زمان هنوز گوش ما به صداي انفجارها عادت نکرده و هنوز پیکرهاي تکهتکه شده ندیده بودیم.
بعد از چند روز به منطقهاي که کارخانه نورد اهواز بود منتقلشده و مدتی آنجا بودیم. آنجا چند روزي را رو در روي تانکهاي عراقی جنگیدیم. بعد از آن بنا بهضرورت به سمت حمیدیه رفتیم. آنجا دکتر چمران را به همراه دو جوان لبنانی که کنارش بودند، در میان درختان گِز ملاقات کردیم.
دکتر چمران ، جمع پنجاهنفری ما را میان همان درختان گز نشاند و دهدقیقهای براي ما حرف زد و خطرهای پیش رو را برشمرد و گفت: اینجا منطقه جنگیه، گلوله دارد، خمپاره و توپ دارد، بمباران هوایی دارد.
بعد از گرسنگی و تشنگی، از نبودن سلاح و مهمات، از اینکه هر آن احتمال زخمی شدن و شهادت ما وجود دارد سخن گفت. دستآخر، به گوشهای اشاره کرد و خیلی رُک ادامه داد: هر کس نمیتواند این شرایط را تحمل کند آن سمت بنشیند تا ترتیب بازگشتش را بدهیم!
همه چشمها به هم دوختهشده بود، تا واکنش یکدیگر را ببینیم. اولین نفري که از میان ما بلند شد، همان کسی بود که در اهواز براي خودش شلوار سفید سوغات گرفته بود. او که بلند شد، چند نفر دیگر هم دنبالش بلند شدند. تردید و دودلی به دلم چنگ میزد، یاد جنازههای پارهپارهای که اطـراف دیگ آش کارده ریخته شده بود، حالم را دگرگون میکرد. آماده میشدم که بلند شوم و به آن سمت بروم، ناگهان کسی مچ دستم را محکم گرفت. مهـدی بود. نگاهش کردم. کنار برادرش جمال نشسته بود. در چشم هیچکدام از این دو برادر تردیدي در ماندن نمیدیدم. مهـدی دستش را در جیب پاکتی شلوارش کرد و مشت کرده بیرون آورد و گفت: سید دستت را به من بده!
کف دستم را به سمتش کشیدم. مشت گره کردهاش را میان دستم باز کرد. دستم پر شد از خردههاي نان خشک تیري . نانها آنقدر ریز بود، که بیشتر به دانه پرندگان شبیه بود تا غذای انسان. نگاه متعجبم بین مهـدی و نان خشکها میچرخید. خیلی جدی گفت: از گرسنگی نترس سید، من اینها را با خودم دارم!
جا خوردم. انگار وحی بود که از زبان مهـدی بر من نازل میشد. یادم آمد براي دفاع از این خاک آمدهایم و نباید از گرسنگی و تشنگی و تیر و ترکش بترسیم. دلم در ماندن قرص و محکم شد.
📖برشی از کتاب سهمی برای خدا
🌹🌷🌹
هدیه به شهیدان مهدی و جمال ظل انوار صلوات-
@defae_moghadas2
❣
❣برادران شهید، مهندس کمال ظل انوار، مهندس جمال ظل انوار و مهندس مهدی ظل انوار
@defae_moghadas2
❣