eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣روز عاشورا بود. گروهی برای اجرای تعزیه به سیدان آماده بودند. من و مادرم هم رفتیم. نمایش رسید به صحنه‌ای که امام حسین (ع)، پسر شش ماهه‌اش، حضرت علی‌اصغر را روی دست‌های خود بلند کرد و حرمله لعنت الله علیه به گلوی علی‌اصغر (ع) تیر می‌زند... خیلی تحت‌ تأثیر این صحنه قرار گرفتم. گویی خودم را در کربلا و شاهد تیر خوردن علی‌اصغر (ع) می‌دیدم. حتی احساس می‌کردم خون علی‌اصغر (ع) در دستان بازیگر امام حسین جمع شده است و از آن می‌چکد. بی‌اختیار بلند جیغ می‌کشیدم. با تکان‌های مادرم به خودم آمدم. مادرم می‌گفت: چه خبره... چرا این کار می‌کنی... چرا آن‌قدر جیغ می‌کشی و گریه می‌کنی!؟ با گریه و زاری گفتم: می‌خواهند امام حسین (ع) را شهید کنند، چرا هیچ‌کس به امام حسین (ع) کمک نمی‌کند! چند نفری که کنار ما نشسته بودند خنده‌شان گرفت و گفتند: دختر این نمایش است. اما من مرتب این کلام را با گریه تکرار می‌کردم و می‌گفتم: نه، نمایش نیست، مگر شما خونی که از دستان امام حسین می‌چکد را نمی‌بینید، چرا به کمکش نمی‌روید؟ مادرم گفت: اصلاً خودت اگر پسر داشتی، حاضر بودی برای کمک امام حسین بفرستی کشته بشوند؟ با هق‌هق گریه گفتم: ها، بله که می‌فرستم! خانم‌هایی که اطراف ما بودند، شاید از شیرین‌زبانی کودکانه‌ام می‌خندیدند. آنها خندیدند، اما من بعد از تمام‌شدن تعزیه، حتی در مسیر خانه اشک چشمانم بند نیامد. راوی مرحومه سیده طاهره صفوی مادر شهیدان سید عبدالرضا و سید عبدالرسول سجادیان 🌹🏴🌹 هدیه به شهیدان سجادیان و مادر و پدر بزرگوارشان صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2
❣ شب عملیات والفجر هشت؛ نیروها باید بدل امواج خروشان اروند میزدند. 🌷 شهید مـزرجـی به شهید شوشتری گفـت: « امشـب اگـر عـراقی‌ها مـا را نـزنند؛ تـوی آب کوسـه‌ها می‌زنند! اگـر هیچ کدام نزنند؛ ما لای سیم خـاردار و تلـه‌های انفجاری گیر می‌کنیم. با محاسبات مادی، امشب ما نمی‌توانیم از آب رد بشویم. • من امشـب فقـط وارد آب می‌شـوم تا امــام که در جماران است، به ایشان خبر دهند که آقا! بچه‌ها به عشق شما زدند به خط. دیگر برای من مهم نیست که آنطرفِ خـط، برسیم یا نرسیم !» • و بعـد از آن گفـت: «اونی کـه وظیـفه ماسـت، وارد آب شدن اسـت. از این آب بیـرون اومـدن دیگـر در اختیار و وظیـفه ما نیست؛ اون دیگـه با خداست.» 🔹 بعد گفت: «خـدای آن طرف اروند، خـدای این طـرف اروند است. اگـر کسی این طـرف، قلبـش آرام است، آن طـرف می‌ترسد؛ توحیـدش مشـکل دارد.» @defae_moghadas2
چند استکان هم به نیت من بشوی! 🔻 سال‌های پُرتب‌وتاب دفاع مقدس است... سال‌های خون و آتش و دود... شهید بابایی، خلبان شجاع، پاکباخته و فدایی اسلام و انقلاب به دیدار حضرت امام می‌رود و در حالی که جاذبهٔ ملکوتی امام روح و روانش را تسخیر کرده است خطاب به حضرت ایشان می‌گوید: - امام عزیز! می‌خواهم به گونه‌ای که در کار جنگ خللی پیش نیاید چند روزی به مرخصی بروم. اجازه می‌فرمایيد؟ - در بحبوحهٔ جنگ کجا می‌خواهید بروید؟ - من در دههٔ اول محرم برای شستن استکان چای عزاداران به هیئت‌های جنوب شهر که مرا نمی‌شناسند می‌روم. مرخصی را برای آن می‌خواهم و گوش به زنگم که بلافاصله بعد از اعلام نیاز به جنگ بازگردم. - به یک شرط اجازه مرخصی می‌دهم. - هر چه بفرمایید با جان و دل می‌پذیرم. - به این شرط که هنگام شستن استکان‌ها به نیت من هم چند استکان بشویی. @defae_moghadas2
❣نمازهایت‌را عاشقانه‌ بخوان حتی‌ اگر خسته‌ای‌ یا حوصله‌ نداری تکرار هیچ‌چیز جز نماز در این‌ دنیا قشنگ‌ نیست . . ! شهید🕊🌹 @defae_moghadas2
❣همین طور خمپاره بود که می آمد. حسین عین خیالش نبود. همین طور آرام، یکی یکی دست می کشید روی سر و صورتشان، خاک ها را پاک می کرد، حال و احوال می کرد، می رفت سنگر بعد. آن ها حرص می خوردند حسین انقدر آرام بین سنگرها راه می رود. @defae_moghadas2
❣شهید محمدرضا خطیبی تاریخ ولادت: ۱۳۳۷/۸/۶ (آمل) تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۴/۲ (هور الهویزه) برگی از خاطرات🥀: پنج روز بعد از مراسم عروسی ام به منطقه برگشتم. برای دیدن همرزم هایم به پادگان شهید بیگلو-بین راه اهواز،حمیدیه-رفتم. وارد پادگان که شدم،محمدرضا خطیبی و آقای صحرایی را دیدم.احوال پرسی کردیم.هنوز چاق سلامتی مان تمام نشده بود که آقای خطیبی گفت: _سیّد!پس شیرینی عروسی ات چی شد؟ وقتی مِنّ و مِنّ مرا دیدند،گفتند: _بی‌‌خودی بهانه نیار!بلند شو برویم اهواز. سه نفری سوار ماشین شدیم و رفتیم اهواز.آن ها دق‌دلشان را سرم خالی کردندو هرکدام شان به اندازه ی چند نفر بستنی و کیک خوردند.گفتم: _بابا! کمتر،یه وقت قند خون تان بالا می رود. محمدرضا درحالی که شیشه ی آبلیمو را سر می‌کشید گفت: _این هم عامل خنثی کننده است.مشکلی هست؟ @defae_moghadas2
روز ۴خرداد گذشته است، امایاد حماسه ی دزفول، پایتخت مقاومت، شهری که درشیرینی آزادی خرمشهرگم شد!، نگذشته است. 🔹عراقی ها به آن بلد الصواریخ و ایرانی ها به آن شهر هزارموشک می گفتند. شهر کوچکی که درطول ۸سال ۱۷۶موشک بعضاً ۹ و ۱۲ متری در کوچه های ۳ متری آن فرود آمدو بماند ۳۰۰ راکت هواپیماو ۲۵۰۰ گلوله توپ خالی شده برسرمردمش! 🔹شهری که بیشترین شباهت را به غزه امروزداشت و از ۲۶۰۰ شهیدش،بیشتر آنان را زنان،کودکان و شهروندان بی دفاع تشکیل می داد. شهری که در آن یک موشک ۱۲متری به منزل«حاج ابراهیم آریانپور» برخورد و ۲۳ نفراز اعضای خانواده وی از جمله عروس، داماد،پد،مادر، خواهر، براد،نوه و مادربزرگ او را به کاروان عاشورا رساند. 🔹شهری که میگ‌های عراقی وقتی قصد بمباران جایی راداشتند ودر آن خصوص موفق نمی‌شدند، برای اینکه موشک های خود را به عراق بازنگردانند آنها رابر سر مردمش خالی می‌کردند! 🔹علی رغم همه فشارهای عجیبی که در طول ۸ دفاع مقدس بردزفول بوداما این شهر نه تنها هیچ گاه تخلیه نشد،بلکه رونق هم گرفت!همان شهری که مردمش هشت سال شبانه چراغ خانه خودرا روشن نکردند اما چراغ های زندگی و دل خودرا روشن ترازقبل نگه داشتند! 🔹امام خمینی (ره):«شمادزفولی‌ها امتحان دادیدو ازاین امتحان خوب بیرون آمدید.شمادین خودرا به اسلام ادا کردید.» ♦️شهید آوینی:«صراط مستقیم از متن جهنم می گذرد،جهنمی که بادست اغواشدگان شیاطین برکره زمین برپا شده است.هرکس به پیامبراسلام (ص)گرویده، مأموریت به استقامت دارد.» 🔸منبع:کتاب «گنجینه آسمانی» @defae_moghadas2
سیدِ شهیدان اهل قلم،مرتضی آوینی: کسانی به امام زمانشان خواهند رسید که اهل سرعت باشند! و الا تاریخ کربلا نشان داده که قافله‌ی حسینی معطل کسی نمی‌ماند. @defae_moghadas2
❣یادی از امیر خلبان شهید عباس بابایی فرمانده پایگاه پای برهنه در میان عزاداران... ✳️ در یکی از روزهای ماه محرم همراه عباس و چند تن از خلبانان ماموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم... عباس برای اینکه بقیه در مضیقه نباشند به راننده گفت: پیاده می‌رویم شما بقیه بچه ها را برسانید... 🌷من وعباس سوار نشدم و هر دو پیاده به راه افتادیم پس از دقایقی به یکی از خیابان ها رسیدیم. صدای جمعیت عزادار از دور به گوش می‌رسید عباس به من گفت بریم به طرف دسته عزادار...برسرعت قدم هایمان افزودیم .. پرچم‌های دسته عزاداراز دور پیدابود...خوب که دقت کردم دیدم عباس کنارم نیست... ✳️ وقتی برگشتم اطراف و پشت سرم را نگاه کردم دیدم عباس مشغول در آوردن پوتین‌هایش است... به آرامی پوتین و جوراب را از پا در آورد و بندهایش را به همدیگر گره زد و آن را به گردن اویخت... سپس بی اعتنا از کنار من عبور کرد... با دیدن این صحنه بی اختیار به یاد حر بن یزید ریاحی هنگامی که به حضور امام شرفیاب میشود افتادم... چند لحظه بعد عباس میان انبوه عزاداران بود و با صدای زیبایش نوحه می‌خواند و جمعیت سینه زنان و زنجیر زنان به طرف مسجد می‌رفتند. من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی با پای برهنه عزاداری کنند ولی ندیده بودم که فرمانده کل پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل عزاداری ونوحه خوانی کند... ✍️ خاطره از امیر سرتیپ خلبان فضل الله جاویدن 🏴السَّلامُ عَلَیْکَ یٰا اَباعَبْدِاللَّهِ الحسین🏴 @defae_moghadas2
❣ سالروز شهادت 🇮🇷رمضان سال 1364 بود که به مرخصی آمد. گفت مادر 15 روز می‌خواهم پیشت بمانم. برایش یک تشک ابری آماده کردم تا شب‌ها روی آن بخوابد. یک شب اتفاقی به اتاقش رفتم. دیدم تشک را جمع کرده و بالای سرش گذاشته و روی زمین به خواب رفته است. صبح از او پرسیدم چرا روی تشک نمی خوابی؟ گفت مادر دوستان من در جبهه روی زمین می‌خوابند، من چطور می‌توانم روی تشک بخوابم! گردن‌بند طلایی خریده بودم، با شادی گفتم: سلیمان این را نگه داشته‌ام که هدیه کنم به عروس تو! خندید و گفت: مادر، بگذار برای عروس برادرم یوسف، من تصمیم ندارم همسر دنیایی بگیرم، زن من از سرایی دیگر است. یک شب دوستانش را دعوت کرد. در شوخی و خنده‌هایشان سلیمان گفت: بچه‌ها برایم جشن حنابندان بگیرید! جشن حنابندان را شب قبل از عروسی می‌گرفتند. دوستانش او را دوره کردند و پاهایش را حنا گذاشتند و من حیران به جوان رعنایم نگاه می‌کردم که مثل دامادها شده بود. وقتی متوجه حال متغیر من شد گفت: مادر، می‌خواهم آن‌چنان به جبهه بروم که داماد به حجله عروس می‌رود. می‌خواهم حضرت زهرا (س) مرا این‌گونه ببیند! 14 روز از بودنش کنار من به‌سرعت گذشت. شب آخر بود. گفت: مادر خواهشی دارم! گفتم: بفرما؟ گفت: می‌خواهم امشب همه اقوام را به خانه دعوت کنی تا من قبل از رفتن با آنها خداحافظی کنم. خیلی تعجب کردم. گفتم: هر بار که می‌خواستی برگردی، ما جرئت نمی‌کردیم که با تو خداحافظی کنیم، چی شده که حالا می‌خواهی با همه خداحافظی کنی؟ سکوت کرد. گفت: مادر خودت می‌دانی و می‌فهمی، من دیگر چه بگویم. ته دلم لرزید، حرف‌هایش بوی رفتن می‌داد؛ به‌خصوص از وقتی پسردایی‌اش، رحمت، به شهادت رسیده بود، خیلی از شهادت دم می‌زد می‌گفت خدا به من سلامتی بدهد که بتوانم از این آب‌وخاک دفاع کنم، اما دوست دارم که بروم و شهید شوم. کاری که خواست را کردم، اما آن شب خیلی برایم سخت بود و سخت گذشت. مهمان‌ها که رفتند، شروع کردم مقداری نان و حلوای محلی برایش آماده کردم. روز 15 ام، به مسجد رفت‌وبرگشت. 40 بسته نان و حلوا که آماده کرده بودم را کنار وسایلش گذاشتم. گفت: اینها برای چی هست؟ - آماده کردم که تو ببری! - من 15 روز اینجا بودم، هر چه خوردنی بود خوردم، دیگر چیزی نمی برم. - دوستانت منتظر هستند که دست پر برگردی. - پس این نان و حلوا را برای دوستانم می‌برم. خواست برود. گفتم: سلیمان پدرت خواب شهادت را دیده است، می‌دانم اگر بروی برنمی‌گردی. خنده زیبایی، میان محاسن بورش نشست و گفت: فدای پدر و مادری که پیشاپیش خواب شهادتم را هم دیده‌اند. رفت. وقتی رسید، زنگ زد و گفت: شانه‌ام خرد شد، از سنگینی این نان و حلواها، ولی بچه‌ها خوردند و دعایت کردند. اخرین تماسش بود. مدتی بعد خبر دادند در عملیات قدس 3 مفقود شده است. گفتیم شاید اسیر باشد، اما آزاده ها می‌گفتند در اسارت شهید شده، اما پس جنازه‌اش کجا جامانده بود که برنمی‌گشت و من هر شب در انتظار فردایی که قرار بود سلیمان برگردد، به خواب می‌رفتم. 16 سال از آخرین خداحافظی ام با سلیمان می‌گذشت که خواب دیدم، پنج خانم از درب بسته منزل وارد شدند و من را به بازگشت سلیمان مژده دادند. گفتم: شما که هستید؟ گفتند: فرزندت، سلیمانت را از که خواسته‌ای؟ گفتم: از حضرت زینب، از حضرت زهرا! لبخند زدند و گفتند: خوب ما هم زهراییم و زینب، خدیجه، رقیه و ام‌کلثوم! بیدار شدم. با این مژده باید آماده برگشت سلیمانم می‌شدم. نور امیدی در دلم پیدا شده بود که سلیمان می‌آید. باز خواب برگشتش را دیدم، دیدم که تابوتش پیشاپیش تمام شهدا، روی دستان مردم در شاه‌چراغ تشییع می‌شود. روز بعد به یکی از آشنایان در شیراز زنگ زدم و گفتم برو تشییع شهدا، اولین تابوت، تابوت سلیمان است و رفت و دید و بود. راوی مادر شهید 🌹🌷🌹 هدیه به سردار شهید سلیمان فرخاری صلوات،، شهدای فارس @defae_moghadas2