❣«آزادگان، تندیسهای صبر و استقامت»
وقتی خاطرات آزادگان عزیز را مطالعه میکنی، حتماً غم و غصه قلبت را فشار میدهد و باید به این همه سنگدلی کوفیان لعنت بفرستی!!
واقعاً به این همه صبر و پایداری دوستان همرزم اسیر در دست دشمن باید غبطه خورد!!!
«مگر میشود»
با تن مجروح و دستان بسته، همرزم شهیدت را لگدمال کنند و یا زیر شنی تانک له کنند و تو فقط توانسته باشی هق هق گریه سر دهی!!
«مگر میشود»
پیکر مطهر همرزم شهیدت را در آبهای هور برای خوراک ماهیان بیاندازند و تو فقط با دستان بسته غصه خورده باشی!!
«مگر میشود»
در پیش رویت، دشمن ملعونت پرچم کشورش را در سینه شکافته شده دوست شهیدت فرو کند و فقط تو توانسته باشی از ته دل نفرینش کنی!!
«مگر میشود»
پای مجروح و شکستهات را افسر بعثی زیر کفشش له کند و تو فقط فریاد بزنی و او قهقهه سر دهد!!
«مگر میشود»
نوجوان باشی و بجای دست نوازشگر پدر، صورتت با سیلی نامردی که دستش سه برابر دست توست سرخ و گوشَت کر شود و تو فقط در دل نفرینش کنی!!
«مگر میشود»
با شلاق و کابل سیمی بر پیکر نحیف و مجروحت نواخته شود و تو هیچ راه فراری نداشته باشی و فقط خدا را صدا بزنی!!
«مگر میشود»
در اردوگاه تنگ و تاریک و نمور بوده باشی و به خاطر ایستادگی در برابر ظلم تو را در سلول انفرادی تنگ و تاریک انداخته باشند و تو دم نزنی!!
«مگر میشود»
برای حتی نماز خواندن و دعا خواندنت هم کابل بعثی بر سرت خورده باشد و تو آرام باشی!!
«مگر میشود»
غذایت فقط رنگ غذا داشته باشد و تو باز خدا را شاکر باشی!!
«مگر میشود»
دوست اسیرت را بی رحمانه در جلویت شهید کنند و فقط تو اشک بریزی!!!
«مگر میشود»
دیدن یک انسان غیر از خودت و یارانت یا حتی یک پرنده یا یک درخت آرزویت باشد و حتی عکس کودکی در نامه یک اسیر دلت را شاد کند!!
«مگر میشود»
در دل گرمای تابستان حسرت وزیدن یک نسیم خنک بر دلت بماند و در زمستان حسرت یه دوش آبگرم آرزوی دست نیافتنی برایت باشد و تو فقط تحمل کنی!!
«مگر میشود»
شب و روزت یکی باشد و حتی اسمی از تو نباشد و برایت مراسم ختم گرفته باشند و تو فقط امید داشته باشی!!
«مگر میشود»
بجای حتی کلمه ای محبت آمیز شب و روز حرف زشت و توهین بشنوی و تو را مجوس و کافر بدانند و خودشون را عارف خداپرست و تو نتوانی دم بزنی!!
«مگر میشود»
به خاطر برپایی عزای حسینت کابل خورده باشی و دو سه روز آب را بر تو بسته باشند و تو فقط اشک بریزی!!
«مگر میشود»
هر روز به بهانهای تو را زیر ضربات شلاق و کابل قرار دهند و تو تحمل کنی!!
ما چه میدانیم معنای اسارت چیست و حد اعلای صبر کجاست!!
«واقعاً باید صبر را در برابر استقامتت شرمنده کرده باشی تا بدانی معنای اسارت و صبر چیست»
والا ما که بجای سیلی بعثی دست نوازشگر پدر چشیده ایم؛
ما که غذایمان با مهر و محبت مادری مزه دار شده است؛
ما که سرای زمستانمان گرم و سرای تابستانمان سرد و خنک بوده است؛
ما که گشت و گذار و ییلاق و قشلاق و مسافرتمان براه بوده است؛
ما که سفر زیارتی مان به مشهد و قم و مکه و مدینه مان سرجایش بوده است؛
ما که آبمان سرد و نانمان گرم بوده است؛
ما که .....
«ما کجا و فهمیدن معنای اسارت و دربند بودن کجا»
«باید درد دل زینب کبری و اسرای دشت نینوا را از آزادگان پرسید»
۲۶ مردادماه سالروز افتخار آفرین بازگشت آزادگان سرفراز به میهن اسلامی را به همه آزادگان عزیز تبریک عرض میکنم.
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
5.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴«ما برای خواندن این قصه عشق به خاک، رنج دوران برده ایم.»
سالروز آزادی اولین گروه از اسرای ایرانی
🔸️دو سال بعد از اتمام جنگ، در بیست و ششم مرداد سال ۱۳۶۹، طی تبادل اسرا، اولین گروه از اسرای ایرانی زندان های رژیم بعث عراق، به خاک ایران برگشتند
🔸️موسیقی متن بوی پیراهن یوسف اثر ماندگار استاد مجید انتظامی
🔴
❣عملیات قدس3 بود. هر دو پایم زخمی شده بود. توان ایستادن نداشتم. چهاردستوپا، از همان تپه بالا رفتم. دیدم حدود ده نفر از بچههای خودمان توسط عراقیها اسیر شدهاند. نیروهای دشمن هم با هلیکوپتر و ماشین در حال انتقال نیرو به منطقه بودند. چهاردستوپا به سمت سلیمان برگشتم و کنارش خوابیدم.
هزار فکر و خیال به ذهنم میآمد از اسارت تا شهادت. میترسیدم دو عراقی که زده بودم، هنوز زنده باشند و بگویند ما آنها را زدهایم و آنها بهتلافی ما را تکهتکه کنند. حتی این فکر به ذهنم آمد که خودم و سلیمان را خلاص کنم، اما به خودم گفتم خودکشی حرام است. بهتر است به خدا توکل کنم و همه چیز را به خدا بسپارم.
یکساعتی همان جا افتاده بودیم. بالاخره دو سرباز عراقی از راه رسیدند. به ما که نزدیک شدند، یکی یک لگد به ما زدند. تکان نخوردیم. فکر کردند مردهایم. رد شدند و به سمت بالا تپه جایی که سنگر مخفی بود رفتند. بالای سر دو عراقی کشته شده نشستند. یکی دست جنازه را گرفت، دیگری پایش را و از آنجا بردند. خیالم راحت شد که به درک واصل شدهاند و زنده نیستند. تا حدود ساعت 12 ظهر آنجا افتاده بودیم. خونریزی و تشنگی امانم را بریده بود. باز عراقیها برای جستجو آمدند. بالای سر ما که رسیدند، باز به ما لگد زدند، هی ما را اینطرف و آن طرف میکردند و لگد میزدند. دیگر مردهبازی، فایدهای نداشت، اگر از تشنگی تلف نمیشدیم، با این ضربهها جانمان در میآمد. به امید اینکه حداقل با آب سیراب شوم، دستم را تکان دادم و گفتم: نزنید!
ناله سلیمان هم با این لگدزدنها بلند شده بود. من را بلند کردند. لنگلنگان چند قدمی رفتم. سلیمان را بلند کردند که راه برود. به زمین افتاد. اصلاً نای ایستادن نداشت. دو پایش را گرفتند و شروع به کشیدن کردند.
با همین حال ما را به یک سنگر زیر زمینی بردند. وارد سنگر که شدیم، کتکزدن هم شروع شد. سلیمان فقط میگفت یا الله. او را میزدند و با لگد به زخمهایش میکوبیدند و میگفتند: بگو مرگ بر خمینی!
سلیمان درد میکشید و با تهمانده توانش میگفت: مرگ بر صدام، یزید کافر!
باز با لگد به شکم پارهاش میکوبیدند و سلیمان محکمتر میگفت: مرگ بر صدام!
آنقدر زدند که دیگر صدایش در نیامد. بعد از ساعتی ما را با چشمان بسته سوار ماشین کردند. نفهمیدم چند نفر در پشت ماشین هستیم، اما از صداهایی که در ماشین بود، فهمیدم آقای مراد نیکنام، جانشین گروهان هم که برای نجات ما آمده بود در ماشین است. ما را به زندانی در شهر الاماره عراق بردند. آنجا ما را در اتاقی حبس کردند که سلیمان بر اثر جراحتهایی که داشت دار فانی را وداع گفت و به شهدای کربلا پیوست.
👆راوی آزاده، مرحوم سید محمد تقوی
🌹🌷🌹
هدیه به شهید سلیمان فرخاری صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣خواست برود. گفتم: سلیمان پدرت خواب شهادت را دیده است، میدانم اگر بروی برنمیگردی.
خنده زیبایی، میان محاسن بورش نشست و گفت: فدای پدر و مادری که پیشاپیش خواب شهادتم را هم دیدهاند.
رفت. وقتی رسید، زنگ زد و گفت: شانهام خرد شد، از سنگینی این نان و حلواها، ولی بچهها خوردند و دعایت کردند.
مدتی بعد خبر دادند در عملیات قدس 3 مفقود شده است. در آخرين نامه اش که ساعتی قبل از عملیات قدس 3 نوشته بود، خطاب به ما نوشته بود: اين دفعه با دفعات قبل فرق کردهام و بايد هم فرق بکنم . اگر شهيد شدم و جسدم پيدا شد به خاک بسپاريد و اگر جسدم پيدا نشد بر سر قبر شهيد رحمت الله باقر پوريان پسر دائي ام برويد که من با ايشان هيچ فرقي ندارم .
این آخرین چیزی بود که از سلیمان به دستمان رسید. هنوز نور امیدی بود که شاید به اسارت درآمده است. از وقتی خبر مفقودیاش را آوردند، رادیو را از خودم دور نمیکردم. همه خبرها و همه پیامهای رادیو بغداد را با وسواس و دقت دنبال میکردم. یک شب خوابیده بودم و رادیو عراق کنارم روشن بود. بهوضوح شنیدم که میگوید: سلیمان فرخاری ۲۳ساله اعزامی از لارستان فارس بعد از دستگیری جان داد!
با خودم گفتم از بس در فکر سلیمان هستم، دچار توهم شدهام. نمیخواستم باور کنم و به کسی نگفتم. روز بعد از نگاه دیگران، حدس میزدم آنها هم این پیام را شنیده باشند، اما دوست نداشتم باور کنم و از زبان کسی بشنوم که سلیمان شهید شده است.
پنج سال با همین انتظار و دلآشوبه گذشت. جنگ تمام شد. بالاخره اسرا آزاد شدند و برگشتند. آزادههای لار هم آمدند. مراسم استقبال در حسینیه اعظم شهر بود. با بیم و امید خودم را به حسینیه رساندم. آزادهها یکی پشت بلندگو میرفتند و چند کلام حرف میزدند. نوبت "مراد نیکنام" شد. تا شروع کرد، گفت: سلیمان فرخاری هم در آغاز اسارت در کنارم به شهادت رسید...
دیگر چیزی نمیشنیدم جز صدای قلبم. چادرم را روی صورتم انداختم و گلویی پر بغض، به خانه برگشتم و با خودم و خدایم خلوت کردم. ساعتی بعد پسر بزرگم آمد. گفت: مادر، دیگر منتظر سلیمان نباش، سلیمانت شهید شده!
نگاهش کردم و گفتم: خدا را شکر، بچه من که از شاهزاده قاسم عزیزتر نیست!
میگفتند شهید شده، اما پس جنازهاش کجا جامانده بود که برنمیگشت و من هر شب در انتظار فردایی که قرار بود سلیمان برگردد، به خواب میرفتم. 16 سال از آخرین خداحافظی ام با سلیمان میگذشت که خواب دیدم، پنج خانم از درب بسته منزل وارد شدند و من را به بازگشت سلیمان مژده دادند. گفتم: شما که هستید؟
گفتند: فرزندت، سلیمانت را از که خواستهای؟
گفتم: از حضرت زینب، از حضرت زهرا!
لبخند زدند و گفتند: خوب ما هم زهراییم و زینب، خدیجه، رقیه و امکلثوم!
بیدار شدم. با این مژده باید آماده برگشت سلیمانم میشدم. نور امیدی در دلم پیدا شده بود که سلیمان میآید. باز خواب برگشتش را دیدم، دیدم که تابوتش پیشاپیش تمام شهدا، روی دستان مردم در شاهچراغ تشییع میشود. روز بعد به یکی از آشنایان زنگ زدم و گفتم برو تشییع شهدا، اولین تابوت، تابوت سلیمان است و رفت و دید و بود.
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که محاسبه و مراقبه اعمالش اولویت زندگیاش بود
🔹یک شب، شهید علی اکبر مقصودی نماز شبش را خواند و خوابید ولی برای نماز صبحش بیدار نشد، آن روز به شدت گریه کرد و بمدت سه روز، روزه گرفت. وقتی که نماز نافله شب علی اکبر، قضا میشد بسیار ناراحت بود و قضای آنرا در هر صورت می خواند.
🔹علی اکبر مقصودی به محاسبه و مراقبه در تمام ساعات زندگیاش می پرداخت و پس از شهادتش، دفترچههای محاسبه او به دست خانوادهاش رسید و مطالب آن حاصل دقتش در حالت و رفتار و سکناتش بود. او کمترین اشتباهش را مینوشت و هر شب برای رفع اشتباهاتش از خدا توفیق طلبیده و درخواست طلب و توبه کرده است.
@defae_moghadas2
❣
❣عجیب روی نماز اول وقت تاکید داشت. وقت اذان که می شد می گفت: بدوید تا داغ است به چسبانید, اگر گذشت, سرد می شود دیگر نمی چسبید!
می گفتم چرا انقدر اصرار داری؟
می گفت اخه امام زمان(عج) نماز رو اول می خونه, می خوام به نماز اقا برسم!
ما برنامه شناسایی را جوری می چیدیم که نیروها شب می رفتند, شب هم بر می گشتند, یعنی هیچ وقت در روشنایی روز بین دو سمت نبودند. دوستانش می گفتند,یکبار در مسیر برگشت, به اذان صبح خوردیم. تا وقت اذان شد, محمد به نماز ایستاد. هر کاری کردیم ننشست. رکعت اول که تمام شد نگذاشتیم بلند شود, نشسته نمازش را تمام کرد.
گفتیم چه عجله ای, بذار به خط خودمان که رسیدیم بخوان.
گفتم امدیم, چند قدم, ان طرف تر شهید می شدم, این نماز به گردنم نمی ماند؟
🌷نمی دانستم خبر شهادت محمد را چگونه به مادر بدهم, به خصوص مفقود بودنش. وقتی گفتم محمد شهید شد, خیلی ارام گفت:می دانستم!
گفتم از کجا؟
گفت یادته قبل از عملیات امد خانه!
گفتم خوب!
گفت:امد, ساکش را گذاشت و گفت کاری دارم الان بر می گردم. رفت یه ساعت بعد با یه البوم و یه پاکت امد. توی پاکت عکس های خودش بود. تمام عکس هایش را از خانه اقوام جمع کرده بود. نشست و همه را در البوم به سلیقه خودش چید!
ناهار را هم کنارم خورد. گفت مادر, من دارم شهید می شوم. هیچ شک و شبه ای هم ندارم. در عملیات فلان, در منطقه فلان, در سحر شهید می شم!
گفت مادر من نه زن دارم,نه فرزند نه مالی در این دنیا. تنها چیزی که دارم این البوم عکس است که برای شما درست کردم. مادر برایم گریه نکن!
کمی سکوت کرد و گفت اشکال ندارد, مادری, گریه کن. اما چون لباس سیاه مناسب نداری برایت یک لباس سیاه هم خریدم.
یک پاکت به من داد که لباس داخلش بود, بعد هم انقدر شوخی کرد و مرا خنداند که حد ندارد.
گذشت تا چند شب پیش که خواب پدر مرحومت رادیدم که چشم انتظار است. گفتم منتظر کی هستی گفت محمد, دیر کرده!
گفتم چرا می خوای پسرم را از این دنیا ببری, گفت پیمانه محمد پر شده!
از خواب پریدم, فهمیدم امشب شهادت محمد است!
سحر, زمان نماز شب شهید شد. از محمد هیچ چیز نماند. همان جور که دوست داشت مفقود شد. بعد ها ان منطقه را شخم زدیم, شهدای زیادی پیدا شد اما محمد نه. اندک دارایی هم که داشت به وصیتش درساخت مسجد استفاده کردیم.
🌾🌷🌾
@defae_moghadas2
❣
❣بی نماز ها از شفاعت محرومند
🌟یکی از آشنایان، خواب شهید سید احمد پلارک را دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد، شهید پلارک بهش گفت: من نمیتوانم شما را شفاعت کنم... فقط وقتی میتوانم شما را شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبان تان را نگه دارید در غیر این صورت هیچ کاری از من بر نمی آید...
📌خاطره ای از شهید سید احمد پلارک
@defae_moghadas2
❣
❣گفت: «بچه ها در حال آموزش غواصی در سد دز هستند.»
ادامه داد:«اما آب آنجا یک فرق اساسی با این آب ها دارد، آن آب به حدی سرد است که به این راحتی ها کسی نمی تواند سردی آن را تحمل کند!»
گفتم: پس شما چطور در آن آب سرد آموزش می بینید؟
گفت: «یکی از بچه ها که صدای زیبایی دارد، لب جایگاه پرش می ایستد و با صدای بلند می خواند "بر لب آبم و از داغ لبت می سوزم!" این را که می گوید، آتشی در قلب ما می افتد که سردی آب دز هم نمی تواند آن را خنک کند. این بیت را می خواند و ما اشک می ریزیم و در آب دز شیرجه می زنیم!»
🌷🌹🌷
وصیت شهید امان الله عباسی: خدایا خودت شاهدی که دلم واقعاً هر آن پر می زد که برود تا آن قبر آقا را در بغل بگیرم. بنشینم کنار سر آقایم، زار بزنم و گریه کنم و بگویم حسین جان، آقا جان کجا بودی ببینی که این عزیزانم این رفقایم چگونه در راه تو عاشقانه جنگیدند. حسین جان کجا بودی ببینی علی اکبر های ما چگونه زحمت کشیدند در این عملیات ها در این خط های پدافندی. خدایا خودت می دانی که آرزویم هست و امیددارم که امیدم را به گور نمی برم. اعتقاد دارم، اعتقاد دلی و قلبی ام این است که اگر شهید بشوم کربلا هستم، به این امیدوارم، امید واثق دارم.
... و از خدا می خواهم که مرگ من را شهادت در راه خود قرار بدهد، یک عمر از خدا خواسته ام که در راه تو شهید شوم و خدایا از تو می خواهم در لحظه مرگم حب ائمه مخصوصاً حب حسین بن علی و حب امام زمان در دلم باشد و اعتقادم این است که اگر در راه او شهید شوم لحظه مرگ، سرمان به دامان آقا اباعبدالله است.
@defae_moghadas2
❣