❣یا امام رضا🤲
🌷سال ۴۳ بود. شبی در خواب دیدم, در دشتی سرسبز و با صفا هستم. اقا امام رضا را دیدم. گفت:چرا حیران و نگرانی به زودی صاحب فرزندی به اسم رضا می شوی...
چهل روز بعد رضا به دنیا امد.
بعد از ان خواب, حسابی در بانک برای زیارت امام رضا(ع) باز کردم. رضا دو ساله بود که بردمش زیارت امام رضا. بار اول بود که نزدیک ضریح می شد. دست در شبکه های ضریح کرد و با تمام وجود به ان چسبید. هرچه کردم جدا نشد. یکی از خدام حرم امد و به زور او را جدا کرد. صدای صلوات مردم بلند شد. مردم به تبرک بخشی از لباسش را کندند و نقاره خانه شروع به نواختن کرد...
وقتی لباسش را در اوردم دیدم پشتش جای پنج انگشت سبز است...
🌷تازه به خواب رفته بودم که خواب دیدم می خواهند مرا به عقد امام زاده ای در بیاورند, از خواب پریدم...
دوباره به خواب رفتم. این بار خواب امام رضا را دیدم که سر در میان ابرها داشت. مرا صدا زد راضیه!
با تعجب گفتم من, اسم من که راضیه نیست. گفت بله تو را می گویم!
صبح روز بعد بود که خواهر اقا رضا برای خواستگاری به منزل ما امد.
بعد ها که با رضا محرم شدم, اولین چیزی که به من گفت این بود از این به بعد تو را راضیه صدا می زنم, چون راضی هستی به انچه قرار است برای تو رخ بدهد!
🌷پا که در حرم امام رضا گذاشتیم. رضا دستم را محکم گرفت گفت برام دعا می کنی؟
گفتم چی؟
گفت خودت می دونی!
گفتم خدایا, به حق امام رضا(ع), اگه رضا لیاقت شهادت داره, من و این بچه را سد راهش قرار نده!
🌷در بازار رضا دنبال کفن بود کفن را که خرید. باز کرد گفت اقا این که کوچیکه!
فروشنده نگاهی به قامت رشید رضا کرد و گفت ان شالله پیر می شی, چروکیده می شی, کوچیک می شی اندازت میشه!
رضا خندید و گفت اقا من کفن برای جوونیم می خوام!
روز بعد کفن را برد حرم. وقتی برگشت شوخی و جدی گفت کفنم متبرک شد به دست آقام امام رضا(ع)
وصیت کرده بود مرا با این کفن بپوشید تا نشانی از غلامی من باشد نسبد به ثامن الحجج...
🌷با بچه های مخابرات رفتیم مشهد. یه روزشهید عزیز ضیایی با ناراحتی امد پیش اقا رضا و گفت:اقا رضا خرج سفر بچه ها که دستم بود را گم کردم!
رضا خندید و گفت همین!
عزیز گفت:شرمنده بچه ها می شیم!
اقا رضا خیلی جدی گفت:شما فکر می کنید با پای خودتان امدید زیارت.شما مهمان اما رضایید. خودش شما را بر می گرداند.
یک ساعت بعد امد و عین پول را به عزیز داد و گفت دیدی گفتم مهمان امام رضایید.
از استان قدس قرض گرفته بود!
🌷اعزام اخرش بود. گفت بابا من این بار از امام رضا اجازه گرفتم!
گفتم اجازه چی؟
سرش را پایین انداخت. گفتم اجازه برای شهادت؟
گفت:اره!
گفتم وقتی اقا اجازه داده و برات شهادت داده, من چی کارم مانعت شوم، برو به سلامت!
🌾💐🍃💐🌾
هدیه به شهید رضا پورخسروانی صلوات,,شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣3ماه بود که در سومار از یک تپه حراست میکردیم.
گفتم حاج علی ما که مجردیم بریدیم،توکه زن و بچه داری دلتنگ نمیشی؟
اشک تو چشماش جمع شد...
گفت خانه ما سقف درستی ندارد و با یک نم باران چکه میکند، ولی ماندن من در اینجا ضرورت دارد، الان کشور بیشتر از خانواده به ما نیاز دارد!
هدیه به شهید حاج علی نوری و سه برادر شهیدش حسین،غلام و محمد صلوات
"شهدای فارس"
@defae_moghadas2
❣
❣امام خامنهای: شرح حال شهدا را بخوانید؛؛؛؛
*پرنده نغمه خوان*
قبل از اینکه ابراهیم متولد شود آرزوی داشتن پسری را داشتم!
موضوع را با خانم سیدهای در میان گذاشتم!
آن خانم سیده داستان حضرت ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل را برایم گفت!
من خوشحال شدم و با خدای خودم عهد بستم که اگر خداوند پسری به من عنایت کند او را همچون حضرت ابراهیم تربیت نمایم!!
خداوند پسری به من عنایت کرد و نامش را ابراهیم گذاشتم و او را همانطوری که با خدا عهد بسته بودم ابراهیمگونه تربیت کردم!
شبی که ابراهیم به شهادت رسید، نیمههای شب پرندهای پشت بام منزل ما نشسته بود و نغمهسرایی میکرد!
با دلهره و هراسان از خواب بیدار شدم و دست به دعا برداشتم که پروردگارا ابراهیم را سالم به من برگردان و گریه بسیار نمودم!
اما هرچه بیشتر التماس خدا میکردم نغمههای پرنده هم بیشتر میشد!
تا اینکه گفتم خدایا تو بزرگی و کریمی و رحیمی صلاح ابراهیم در دست توست و هرطور خودت صلاح میدانی من هم راضیم به رضای تو!
این جمله را که با اخلاص بیان نمودم پرنده نغمهخوان هم به پرواز درآمد و رفت و من هم تا صبح راحت خوابیدم!
فردای آن روز خبر شهادت ابراهیم را برایم آوردند و من هم خدای را شکر کردم و راضی شدم به رضای خدا!!!
«خاطره مادر شهید ابراهیم آبروشن از شهید نوجوانش»
این شهید ۱۵ ساله در سال ۱۳۴۶ در بهبهان متولد و در سال ۱۳۶۱ در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣روایت حبیبِ گردان بلال
#شهید_محمد_محمدی
🌱شاید مُسِن ترین رزمنده گردان بلال بود. ۵۶ ساله. برای اعزام به او گفته بودند باید بروی تدارکات و پشتیبانی. نمی گذاشتند توی عملیات باشد. بد جوری ناراحت شده بود و بهش برخورده بود.
🌱گفت: «با هر کس که گفتید مسابقه می دهم! اگر کم آوردم آنوقت بگویید در عملیات شرکت نکن! »
🌱بعد از اعزام نیرو برای عملیات کربلای ۴ در مقر گردان بلال در پادگان کرخه (پروژه) مستقر بودیم. قرار شد اسامی تک تک نیروهایی را که توانایی های مختلف عملیاتی و سابقه ی شرکت در عملیات های قبلی را دارند یادداشت کنم و به فرماندهی بدهم.
🌱به تک تک نیروهای گروهان قائم سر می زدم و شرح حالشان را می پرسیدم و اسامی را یادداشت می کردم.
🌱رسیدم به مشهدی محمد! نگاهی به سر و رویش و موهای سفیدش انداختم. نیاز به پرسش و پاسخ نبود. به خاطر سن و سالش صلاح نبود توی عملیات باشد. موضوع را که فهمید ناراحت شد و خودش را به من رساند و گفت: «اسم من را هم بنویس!»کم کم حرف هایش رنگ التماس گرفت و وقتی اصرارهایش با انکارهای من روبرو شد ، شروع کرد به قسم دادن! کمی دلم لرزید، اما باز کوتاه نیامدم. رضایت نمی دادم و او همچنان قسمم می داد. دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: «فکر نکن پیر و ناتوان هستم و شب عملیات دست و پاگیرتان می شوم! نه! اصلاً اینطور نیست! من چندین عملیات قبل از این هم بوده ام! تجربه دارم! اصلاً تا هر کجا که گفتی می دَوَم!» و باز هم اصرار و اصرار و اصرار.
🌱امیر پریان(شهید) آمد و برایش پادرمیانی کرد و گفت بگذار مشهدی محمد هم در عملیات باشد! با پادرمیانی امیر، بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و ماند توی گروهان قائم.
@defae_moghadas2
❣
❣روایت حبیبِ گردان بلال
ادامه👇
🌱توی صبحگاه بهتر از جوان ها می دوید و پا به پایشان میآمد. طبق قولی که داده بود، واقعاً کم نمی آورد.
🌱شب قبل از عملیات کربلای۴ در فرودگاه آبادان گفت که خواب پیامبر ﷺرا دیده است. همانجا بود که فهمیدم مشهدی محمد آسمانی می شود.
🌱تصویر آخرین باری که دیدمش هنوز پیش چشمانم است. به گفتن نمی آید آنچه دیدم. توصیفش و تصویر کردنش جگر آدم را کباب می کند. کنار یک دیوار بلوکی در جزیره سهیل. ترکش بزرگی به پشت سرش خورده بود و پوست سر و صورتش مثل یک ماسک ضد شیمیایی افتاده بود روی زمین! ( شاید این تصاویر را نباید گفت و نوشت، اما این ها حقایقی است که اگر نگوییم به تاریخ بدهکار میشویم )
🌱پیکرش همانجا ماند تا بعد از ۱۲ سال به همراه تعداد زیادی از بچه های کربلای ۴ در ماه محرم سال ۱۳۷۷ به شهر برگشت. باز هم نشان داد که از جوانان گردان کم نمی آورد و پا به پای آنان می تواند بدَوَد.
🌹شهید محمد محمدی قلعه عبدشاهی
متولد ۱۳۰۹ در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای۴ و در جزیره سهیل به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش اردیبهشت ماه ۱۳۷۷ به شهر و دیارش برگشت و در گلزار شهدای اسحاق ابراهیم به خاک سپرده شد.
روحششادباصلوات
@defae_moghadas2
❣
❣به یاد بسیجی دلسوخته اباعبدالله
" شهید سعید سعاده "
دوستانش بارها شاهد بودند که پول توجیبیاش را به روضهخوانِ حرم مطهر حضرت محمد بن موسی الکاظم (علیهالسلام) دزفول میداد و خودش پای روضهاش مینشست و گریه میکرد...
آخرین تقاضایش در وصیتنامهاش این بود:
«اگر كسی می بايستی پولی به من بدهد در روزهای پنجشنبه آنها را به چند نفر بدهد و برايم مصيبت اباعبداللهالحسين(ع) بخوانند، چون در مدت كوتاهِ زندگیام از اين مصيبت خوشم میآمد...»
شهید سعید سعاده ۱۷ساله در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ مجروح و سه روز بعد در بیمارستان اهواز به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است.
#السلام_علی_الحسین
#السلام_علی_انصارالحسین
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
@defae_moghadas2
❣
•
❣شهید "علیاصغر جعفرزاده"
عشق بازی در آب را بر دنیا ترجیح داد!
🌷یک روز حمید رایگان پیش من آمد و گفت تعدادی از همشهریانم را برای آموزش غواصی به گردان آوردهام. بین آنها به جوان لاغر اندامی اشاره کرد و گفت ایشان علیاصغر جعفرزاده است. برادرش نیز « شهید » شده است، با اصرار زیاد بر پدر و مادرش توانسته است در جبهه حضور پیدا کند. پدرش او را به دست من سپرده است. او نیز خیلی دوست داشت در گردان غواصی باشد. حاجرسول او را جایی به کار بگیر که در خطر نباشد.
🌷پس از گذشت مدتی، علی اصغر متوجه رفتار متفاوت من با او شد. او از خانوادهای متمکن بود. آمد پیش من و پیشنهاد رشوه داد. گفت حاجی شما اگر بگذارید من همراه بچهها دورههای آموزشی ببینم و جزو افراد خط شکن در شب عملیات باشم، مقداری از اقلام گردان را تهیه میکنم. من گفتم شما برو اقلام را بیاور، یک کاریش میکنیم. علیاصغر دو وانت پراز وسایل شنا همچون حوله و دمپایی و... به اضافه دو موکت و یک تلویزیون بهجبهه آورد.
🌷حالا او اصرار داشت که جلو برود، من هم میخواستم او را قانع کنم که وظیفهش در پشتیبانی واجبتر است. قبل از عملیات کربلای۴، رزمندهها را به منطقهای بردیم. علی اصغر خیلی اصرار کرد که او را ببریم و اشک میریخت. اما او برای پشیبانی در مقر گردان ماند.
🌷وقتی به منطقهی عملیات رفتیم، دیدم علی اصغر خود را به رزمندهها رسانده است و در جمع آنان است. گفتم علی اصغر باید برگردی عقب، اما به قدری اصرار کرد و اشک ریخت که در نهایت مجبورم کرد در خط نگهش دارم. انگار خودش میدانست که این عملیات لحظهی عروجش است. شب عملیات کربلای ۴، در تاریکی شب در آبهای شلمچه تیری به او اصابت کرد و به شهادت رسید و ما حتی نتوانستیم پیکر او را به عقب بیاوریم و وقتی دو هفته بعد در عملیات کربلای۵ از همین محور عمل کردیم، پیکرش را یافتیم و به عقب آوردیم.
🌷پدر شهید علی اصغر جعفرزاده برای ما تعریف میکرد:
وقتی علی اصغر گفت میخواهم به جبهه بروم، گفتم برادرت تازه شهید شده است. بیا اینجا در همین شهر کنار خودم کار کن. اصلا خودم یک زمین ۵۰۰ متری برایت میگیرم و طبق خواستهی خودت میسازم. بعد هر دختری را که خواستی برایت به خواستگاری میروم. هر وسیله نقلیه هم که خواستی بهت میدم. بالاتر از اینها اینقدر پول به تو میدهم که تو نیازی به کار کردن نداشته باشی و هرجای دنیا که خواستی بروی تفریح کنی. علی اصغر برگشت و به من گفت: پدر جانم تو سعادت مرا میخواهی یا شقاوتم را؟ گفتم: خوب معلوم است که هر پدری سعادت فرزندش را میخواهد. گفت: پس پدر جان سعادت من در این است که به جبهه بروم و در راه خدا شهید بشوم.
به نقل از : حاجرسول نصیری
فرمانده گردانغواصی لشکر۱۹فجر فارس
#شهید_علیاصغر_جعفرزاده
#روحش_شاد_با_ذکرصلوات
@defae_moghadas2
❣
❣قهرمانان دفاع مقدس
🌟شام سوم دی ماه ۱۳۶۵ شبی است که ۱۷۵ غواصان برای عملیات کربلای ۴ به آب زدند و ۳۰ سال بعد با دستهای بسته بازگشتند.
🗓 سالروز عملیات کربلای ۴
🍃🌷
@defae_moghadas2
❣
❣۱۳ ماه رجب؛ در شهر کربلا به دنیا آمد....
پدر چند اسم نوشت، گذاشت بین قرآن، رفتیم توی حرم امام حسین گرفت جلو دخترِ بزرگش اسمی که او کشید این بود: " طالب "
تا حدود سال ۵۰ ، در کربلا ساکن بودیم که توسط رژیم بعث از عراق اخراج شده و به شیراز آمدیم.
بعد از انقلاب پدرمان به عضویت سپاه در آمد. چون به زبان عربی مسلط بود، او را به عنوان مترجم به سوریه و لبنان اعزام کردند. سال ۶۴ بود که به دست اشرار هم پیمان اسراییل به شهادت رسید. که تنها سر از بدنش جدا کرده و برای گرفتن جایزه به اسراییلی ها تحویل میدهند. باقی مانده بدنش بعد ها به ایران برگردانده و در گلزار شهدا شیراز دفن شد.
طالب خیلی به پدر علاقه داشت بارها می رفت پایین پای پدر می نشست و میگفت دوست دارم من هم همین جا کنار پدرم دفن شوم.
شانزده سال نداشت که در شناسنامهاش دست برد و به جبهه اعزام شد و وارد گردان غواصی حضرترسول(ص) شد. پاییز ۶۵ به اتفاق جمعی از بچه های گردان مشرف شدیم مشهد بعد هم قم یکی از بچه ها که همراه و کنار طالب بود . وقت برگشت، طالب تعریف می کرد در قم خیلی گریه و بیتابی کردم که یا حضرت معصومه دلم برای پدرم تنگ شده. در همان حال گریه خوابم برد. دیدم خانم حضرت معصومه کنارم امد و گفت چه میخواهی. گفتم دوست دارم مث پدرم شهید شوم. خانم قرانی جلو من گرفتند که سه کاغذ بین ان بود. یکی را کشیدم. رویش نوشته بود شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ (شبیه همان اتفاقی که زمان تولدش در حرم امام حسین پیش آمد)
بعد از سفر مشهد، بچه ها رفتند مرخصی. اما همزمان شد با سیل شدید در استان فارس و برگشت انها با تاخیر مواجه شد خیلی از بچهها به همین ترتیب از کربلای ۴ جا ماندند من جمله "طالب"
وقتی برگشت خیلی ناراحت بود میگفت :
شما باعث شدید من از عملیات و شهادت جا بمانم.
این ناراحتی بود تا خبر کربلای ۵ آمد. دیگر سر از پا نمی شناخت. شب عملیات یعنی ۱۹ دی ماه ۶۵ دستور آمده بود به تعداد لباس غواصی نیرو ببرم لباس کم بود، طالب هم قدو قواره کوچکی داشت و لباس برایش گشاد بود ،گفتم طالب تو نیا لباس نداریم. زد زیر گریه و التماس. انقدر اشک ریخت که دلم سوخت. با خودم گفتم کسی که انقدر انرژی و انگیزه برای شرکت در عملیات دارد بیشتر به دردم می خورد تا کسی که بخواهد با اجبار بیاید. گفتم بیا…
هنوز یک ساعت از شروع عملیات نگذشته توی آب تیر خوردم. مرتب در آب بالا و پایین میشدم. هیچ کنترلی برای نگه داشتن خودم نداشتم. دیدم جسم سیاهی کنارم است. دست انداختم گرفتمش. یک غواص بود که شهید شده و روی آب شناور بود. با یک دستم مچ دستش را گرفتم با یک دستم مچ پایش، سرم را از پشت گذاشتم روی کمرش. وجودش کمک کرد تا از آن آشفتگی و خفه شدن نجات پیدا کنم. وقتی توانستم خودم را نگه دارم ، غواص را چرخاندم. دیدم طالب است. انقدر آرام و زیبا شهید شده بود که گویی خواب است. (شاید می خواست با نجات من تصمیمی را که برای امدنش به عملیات گرفته بودم جبران کند)
دوباره او را چرخاندم و ساعتی سرم را روی بدنش گذاشتم تا قایق ها آمدند و من را از آب گرفتند..
به روایت : صادق خوشنامی
#غواص_شهید
#شهید_طالب_لاریان
#شهدای_فارس
[ هدیه به شهید طالب لاریان صلوات ]
@defae_moghadas2
❣
❣ #دستانی_که_امشب_بسته_میشود
.
اسمش منصور بود.
منصور مهدوی نیاکی ، متولد ۱۳۴۶ آمل.
پدرش کاسب بود و مادر خانه دار.
سال ۱۳۶۲ دانش آموز سوم دبیرستان رشته تجربی بود که رفت جبهه و تا زمان شهادت بیش از ۱۷ ماه با عضویت بسیجی تو جبهه ها حضور داشت....غواص بود و تو عملیات کربلای چهار ( ۴ دی ۱۳۶۵) با دست بسته به همراه ۱۷۴ غواص دیگر زنده به گور شد و بشهادت رسید...تصویری که مشاهده میکنید مربوط به شهید مهدوی میباشد که دستانش را با سیم بسته بودند...شادی روحش صلوات🇮🇷
.
▪️نوشتم یه شهیدِ، خوندی غواص
▪️نوشتم پر پرِ، خوندی گل یاس
▪️نوشتم کربلا ی چهار، دستاش
▪️نمیدونم چرا میخونی "عباس"
@defae_moghadas2
❣