❣۱۳ ماه رجب؛ در شهر کربلا به دنیا آمد....
پدر چند اسم نوشت، گذاشت بین قرآن، رفتیم توی حرم امام حسین گرفت جلو دخترِ بزرگش اسمی که او کشید این بود: " طالب "
تا حدود سال ۵۰ ، در کربلا ساکن بودیم که توسط رژیم بعث از عراق اخراج شده و به شیراز آمدیم.
بعد از انقلاب پدرمان به عضویت سپاه در آمد. چون به زبان عربی مسلط بود، او را به عنوان مترجم به سوریه و لبنان اعزام کردند. سال ۶۴ بود که به دست اشرار هم پیمان اسراییل به شهادت رسید. که تنها سر از بدنش جدا کرده و برای گرفتن جایزه به اسراییلی ها تحویل میدهند. باقی مانده بدنش بعد ها به ایران برگردانده و در گلزار شهدا شیراز دفن شد.
طالب خیلی به پدر علاقه داشت بارها می رفت پایین پای پدر می نشست و میگفت دوست دارم من هم همین جا کنار پدرم دفن شوم.
شانزده سال نداشت که در شناسنامهاش دست برد و به جبهه اعزام شد و وارد گردان غواصی حضرترسول(ص) شد. پاییز ۶۵ به اتفاق جمعی از بچه های گردان مشرف شدیم مشهد بعد هم قم یکی از بچه ها که همراه و کنار طالب بود . وقت برگشت، طالب تعریف می کرد در قم خیلی گریه و بیتابی کردم که یا حضرت معصومه دلم برای پدرم تنگ شده. در همان حال گریه خوابم برد. دیدم خانم حضرت معصومه کنارم امد و گفت چه میخواهی. گفتم دوست دارم مث پدرم شهید شوم. خانم قرانی جلو من گرفتند که سه کاغذ بین ان بود. یکی را کشیدم. رویش نوشته بود شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ (شبیه همان اتفاقی که زمان تولدش در حرم امام حسین پیش آمد)
بعد از سفر مشهد، بچه ها رفتند مرخصی. اما همزمان شد با سیل شدید در استان فارس و برگشت انها با تاخیر مواجه شد خیلی از بچهها به همین ترتیب از کربلای ۴ جا ماندند من جمله "طالب"
وقتی برگشت خیلی ناراحت بود میگفت :
شما باعث شدید من از عملیات و شهادت جا بمانم.
این ناراحتی بود تا خبر کربلای ۵ آمد. دیگر سر از پا نمی شناخت. شب عملیات یعنی ۱۹ دی ماه ۶۵ دستور آمده بود به تعداد لباس غواصی نیرو ببرم لباس کم بود، طالب هم قدو قواره کوچکی داشت و لباس برایش گشاد بود ،گفتم طالب تو نیا لباس نداریم. زد زیر گریه و التماس. انقدر اشک ریخت که دلم سوخت. با خودم گفتم کسی که انقدر انرژی و انگیزه برای شرکت در عملیات دارد بیشتر به دردم می خورد تا کسی که بخواهد با اجبار بیاید. گفتم بیا…
هنوز یک ساعت از شروع عملیات نگذشته توی آب تیر خوردم. مرتب در آب بالا و پایین میشدم. هیچ کنترلی برای نگه داشتن خودم نداشتم. دیدم جسم سیاهی کنارم است. دست انداختم گرفتمش. یک غواص بود که شهید شده و روی آب شناور بود. با یک دستم مچ دستش را گرفتم با یک دستم مچ پایش، سرم را از پشت گذاشتم روی کمرش. وجودش کمک کرد تا از آن آشفتگی و خفه شدن نجات پیدا کنم. وقتی توانستم خودم را نگه دارم ، غواص را چرخاندم. دیدم طالب است. انقدر آرام و زیبا شهید شده بود که گویی خواب است. (شاید می خواست با نجات من تصمیمی را که برای امدنش به عملیات گرفته بودم جبران کند)
دوباره او را چرخاندم و ساعتی سرم را روی بدنش گذاشتم تا قایق ها آمدند و من را از آب گرفتند..
به روایت : صادق خوشنامی
#غواص_شهید
#شهید_طالب_لاریان
#شهدای_فارس
[ هدیه به شهید طالب لاریان صلوات ]
@defae_moghadas2
❣
❣ #دستانی_که_امشب_بسته_میشود
.
اسمش منصور بود.
منصور مهدوی نیاکی ، متولد ۱۳۴۶ آمل.
پدرش کاسب بود و مادر خانه دار.
سال ۱۳۶۲ دانش آموز سوم دبیرستان رشته تجربی بود که رفت جبهه و تا زمان شهادت بیش از ۱۷ ماه با عضویت بسیجی تو جبهه ها حضور داشت....غواص بود و تو عملیات کربلای چهار ( ۴ دی ۱۳۶۵) با دست بسته به همراه ۱۷۴ غواص دیگر زنده به گور شد و بشهادت رسید...تصویری که مشاهده میکنید مربوط به شهید مهدوی میباشد که دستانش را با سیم بسته بودند...شادی روحش صلوات🇮🇷
.
▪️نوشتم یه شهیدِ، خوندی غواص
▪️نوشتم پر پرِ، خوندی گل یاس
▪️نوشتم کربلا ی چهار، دستاش
▪️نمیدونم چرا میخونی "عباس"
@defae_moghadas2
❣
❣بمناسبت سالگرد شهادت سردار زهرایی شیراز
📌ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ محمداسلامی نسب ديدم, از چهرهاش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد.
بعد از نماز در گوشهاي نشستم و او شروع به صحبت كرد:
"حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. ميدانم كه ديگر بر نميگردم. "
گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچههاي بسيج به تو عادت كردهاند. انشاء الله به سلامت بر ميگردي.»
اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز ميدانستم اين كبوتر هم پريدني است. ادامه داد:
«حاج آقا من هيچ وقت دلم نميخواست خانهاي داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختماني بسازم.
حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.»
از اين حرف دلم گرفت اما هيچ نگفتم... چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت:
« به آقاي اسلامي نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است.
هنوز بنا، پيچ كوچه را طي نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكي سفر جاودانه محمد را خبر داد.
آن روز دعايي را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب ميديدم و محمد را بر بال ملائك ..
@defae_moghadas2
❣
جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
1️⃣قسمت اول
نمیدونم این دِلِه که روح رو تو مشت خودش میگیره یا این زرنگی روحه که حرفش رو از زبان دل میزنه. چون میدونه حرف دل، بیشتر به دل میشینه.
به هر حال هیچ کدوم از ای دو نمیتونند حرفشونو سیاهه کاغذ کنند مگر که دست به دامن قلم بشن؛ که حرف عقل که از دل بر اومده رو به تحریر در بیارن.
و این بار هرسه باهم همراه شدند تا حماسه شهیدان دیگری از گروهان ابوالفضل(علیه السلام) رو بیان کنند.
حماسهی کربلای پنج را !!!
در ابتدای کلام قلم نوشت:
جاده ای بهسوی بهشت
اینکه ماجرای اون جاده چیه و چه اتفاقی افتاده رو دل روایت میکنه و قلم اینطور مینویسه:
سوم دی ماه سال 1365 بود، ما که یکی از گروهانهای گردان فجر بودیم به همراه بقیه نیروها از چند روز جلوتر از عملیات کربلای چهار در محل شهربانی آبادان مستقر شده بودیم و روزشماری میکردیم که کی به عملیات میریم. توی اون چند روزی که اونجا بودیم، میگفتیم و میخندیدیم و خوش بودیم و تنها دغدغهمون شرکت در عملیات بود. آخه برای این عملیات کلی آموزشای سخت دیده بودیم و حالا وقتش بود که نتیجهی آموزشا رو نشون بدیم. تا بالاخره انتظارا به سر اومد و سومین شب از دی ماه 1365 حاج کمال صادقی فرمانده گردان در جمع نیروها اعلام کرد که امشب عملیات کربلای چهار شروع میشه و ما باید منتظر شکسته شدن خط توسط غواصها باشیم.
چون عملیات با گذشتن از رودخانه اروند راه میوفته. بعداز حرفهای فرمانده و حلالیت طلبی نیروها، هرکسی تو لاک خودش فرو رفت و همه منتظر دستور فرمانده شدن تا برای ادامه عملیات به جلو برن.
هیچ کس آروم و قرار نداشت.
حاج کمال به منطقه عملیاتی رفته بود و هممون منتظر برگشتش و فرمان رفتن به جلو بودیم.
اما هرچی شب سیاهتر میشد بازم هیچ خبری نبود. با وجودی که از منطقه عملیاتی دور بودیم اما صدای آتیشای تند دشمن خیلی خوب میرسید و این یعنی عملیات سختی رو درپیش داشتیم.
بچه ها که نگران عملیات بودند مرتب میپرسیدند پس چی شد؟ چرا حاج کمال نمیاد یا چرا تماسی نمیگیره؟
منم مثل اونا نگران بودم.
ولی جوابی نداشتم جز که بگم صبور باشید و دعا کنید تا خط راحت و با کمترین تلفات شکسته بشه.
بعداز یه شب پر از نگرانی و بیخوابی دیگه دمدمای صبح بود که یهو...
یهو سرو کله حاج کمال پیدا شد.
ما که خوشحال بودیم که الان دستور حرکت داده میشه، با دیدن چهرهی غمگین و چشای پر از اشک حاج کمال خشکمون زد
قلب پر از غم و حالات حاج کمال خبر از حال و روز عملیات میداد، ولی انگار یچیزی توی دلمون میگفت نه حتما غم چهره فرمانده بخاطر بیخوابی و خستگیه.
نه حتما فرمانده خسته است...
اما وقتی توی جمع نیروها زبان به بیان واقعهی عملیات باز کرد هممون وارفتیم و دنیا رو سرمون خراب شد.
حاج کمال گفت که ظاهراً عملیات لو رفته بوده و دشمن از شروع عملیات باخبر بوده، وقتی غواصا همه به آب زدند، آتیش از زمین و زمان بود که میبارید، انقدر کوبوندن و کوبوندن که دونه دونه بچههامونو پرپر کردند.
حاجی میگفت حتی نیروهای پشتیبانی که توی قایقا منتظر شکستن خط بودن هم از رگبار دشمن بینصیب نموندن و همه با آتیش توپخونه و خمپارهها مجروح و شهید شدند
بخاطر همین فرماندهها تصمیم به پایان عملیات گرفتند و نیروها را به عقب کشیدند، فقط میتونستیم یه گوشه بنشینیم و زار بزنیم و اشک بریزیم
فرمانده گفت آبادان دیگه جای موندن نیست و باید به محل گردان تو پادگان شهید بهروزی اندیمشک برگردیم، وسایل خودتونو جمع کنید و آماده رفتن باشید.
چارهای نبود، وسایلمون رو جمع کردیم و عازم شدیم، وقتی به اندیمشک رسیدیم همه منتظر بودیم تا طبق روال همیشه که بعداز عملیات به مرخصی میرفتیم به مرخصی بریم اما هیچ خبری از مرخصی رفتن نبود تا اینکه حاج کمال توی یه جلسه به ما گفت:......
✍حسن تقی زاده بهبهانی
❣عملیات کربلای 4 بود، من و مسعود به عنوان نیروی اطلاعات قرارگاه نوح باید قایق ها را هدایت می کردیم. نیروهای خط شکن همه سوار قایق شده آماده حرکت شدیم از نهر جروف که تشکیل دهند جزیزه مینو بود حرکت کردیم. سکوت غریبی حاکم بود هیچ گلوله شلیک نمی شد، وقتی دستور حمله داده شد ما اولین قایق وارد اروند شدیم. به سکاندار قایق گفتم با سرعت آخر برو وسط سیم خاردار و هشت پری ها.
در یک لحظه اروند شد آتشگاه، قایق های پشت سر ما هم هدف دشمن قرار رگبار تیر قرار می گرفتند. قایق ما هم گلوله خورده و به گل نشست.
اروند مثل روز روشن شد. بی سیم زدم دیگه قایق نفرستید. تعداد کمی نیرو که خودشان را به ساحل غربی اروند رساندند، اکثرا زخمی و شهید شدند. در میان زخمی ها فرمانده گردان تیپ ۴۸ فتح، کامبیز برازجانی هم بود. دو تا تیر خورده و حالش خوب نبود. مسعود گفت: من باید برازجانی را به عقب ببرم.
گفتم مسعود آب در حال جزر شدن هست امکان ندارد با شنا بتوانی از اروند عبور کنی!
گفت برازجانی داره شهید میشه باید نجاتش بدهم!
دوتا جلیقه نجات تن برازجانی کرد و پیکرش را از چولانها به طرف آب حرکت داد. روی آب شناور شدند و رفتند. روی اروند مثل بارون گلوله می بارید.
بعد ها برازجانی دیدم. می گفت آن شب مرتب در آب از هوش می رفتم و دوبار به هوش می آمدم و مسعود برای کشیدن و نجاتم تلاش میکرد. وقتی من را به ساحل رساند، از پشت تیر خورد و جریان تند اروند برای همیشه او را با خودش برد!
👆راوی حاج علیرضا فرمانی
🌹🌷🌹
هدیه به شهید مفقود الجسد مسعود خرمی صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣#شهيد_ابراهيم_چفقاني
🔺چند روزي از عمليات كربلاي ٤ نگذشته بود و شهادت تعدادي از بچه هاي مسجد جوادالائمه (ع) اهواز فضاي مسجد را حزين و اندوه بار كرده بود. از يك سو شهادت عزيزاني همچون سردارحاج اسماعيل فرجواني ، ابراهيم چفقاني ، محسن قريشي ، احمد قنواتي ، ... و اسارت عزيزاني همچون احمد چلداوي ، رحيم قميشي ، مسعود سفيد گر، مهدي و محمد كرباسي و از سوي ديگر شرايط عدم توفيق عملياتي و مفقودالاثري شهيدان ، همه و همه دست به دست هم داده بود كه تحمل شرايط برايمان بسيار سخت و غير قابل تحمل باشد . كسي حال و حوصله صحبت و بيان اتفاقات گذشته را نداشت .
🔺در يكي از غروبها در حياط مسجد سر و صدايي بلند بود ، متوجه گوشه ايي از حياط مسجد شدم . چهره سيه چرده و مضطرب صادق چفقاني را كه عده اي از بچه ها گرداگرد او را گرفته بودند مشخص بود. خداوند هيچ كس را به داغ برادر مبتلا نكند ؛ براي لحظه اي بياد دلتنگي هاي برادرانه صحراي كربلا افتادم ، همه اشك مي ريختند. صادق داد مي زد و خود را آواره خيابانهاي محله كرده بود؛ مدام خود را نكوهش مي كرد كه چرا نتوانسته ابراهيم را از ميان امواج اروند نجات دهد و به عقبه منتقل كند .
🔺لحظات آخر فراق برادر را كه تير خورده و مجروح بود را با حال زار بيان مي كرد . به علت خستگي ، مجروحيت ، ..... طاقتش به انتها مي رسد و اروند خروشان در اين نبرد پيروز مي شود و پيكر مطهر ابراهيم را با خود به اعلي عليين مي برد. در يادواره سال گذشته شهداي مسجد ، صادق را ديدم . بعد از گذشت سالها هنوز همان غم فراق در چهره اش مشهود است.
راوي : بيك زاده - گردان كربلا
@defae_moghadas2
❣
جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
2️⃣قسمت دوم
حاج کمال گفت: از طرف قرارگاه گفتن حالا که اکثر تیپ و لشکرها دست نخورده موندن، و حالا که عراقیها بخاطر سرمستی از پیروزیشون توی عملیات کربلای چهار، خیلی از نیروهاشون رو به مرخصی فرستادن؛ کسی قرار نیست مرخصی بره و باید آماده عملیات جدیدی که به زودی انجام میشه باشین، برید بررسی کنید اگر از نظر تدارکاتی و تسلیحاتی کمبودی هست برطرف کنین و آماده دستور باشین.
معمولا بچه ها بعداز جلساتی که با فرمانده گردان داشتیم میومدن و می پرسیدن چه خبر؟ خبریه؟
این بار هم بعداز جلسه دورم جمع شدن و پرسیدن چه خبر؟ قراره بریم مرخصی؟
گفتم: نه بچهها، قراره عملیات جدیدی بشه و باید آماده بشیم.
فکر میکردم بچه ها منتظر مرخصی رفتن هستند.
اما با شنیدن خبر عملیات از خوشحالی بال در آوردند و رفتن که بقیه دوستانشون رو هم خبر کنن، به فرمانده دسته ها گفتم بررسی کنین اگر کمبود تسلیحاتی و یا تدارکاتی دارین حتما برطرف کنید، دقت کنین همه ماسک و لباس ضد شیمیایی داشته باشند، چون احتمال داره از بمب شیمیایی به مقدار زیاد استفاده بشه،
بچهها که خبر عملیات رو شنیدن دیگه انگار بچههای قبلی نبودن و دگرگون شده بودند، راستش انگاری همه چی فرق کرده بود، نمازها و دعاها یه جور دیگه ای شده بود و عرفانیتر شده بود، هرشب عزاداری بود اما با همیشه فرق داشت، انگار همه از عمق جونشون عزاداری میکردند، هیچ گونه ریا و خودنمایی در کار نبود و همه با عشق سینه می زدند و موقع عزاداری در عالم خودشون نبودند.
البته من بیشتر شبها به اتفاق دیگر فرمانده گروهانها با فرمانده گردان جلسه توجیهی منطقه عملیاتی داشتیم و نسبت به محل ماموریت گردان توجیه میشدیم اما شبهایی که با آنها عزاداری می کردم این تفاوت رو احساس می کردم، موقع نماز شب حسینیه پر میشد از نمازشبخونها، یه جورایی انگار همه نمازشبخون شده بودند، دیگه گوشه دنجی در حسینیه نبود تا کسی بخواد در خلوت خودش با خدا راز و نیاز کنه، همه مانند نماز جماعت در کنار هم می ایستادن و نماز شب می خوندن، انگاری همه نماز شب را برای خودشون واجب می دونستند، هرچند در کنار هم ایستاده بودن اما هرکس در عالم خودش بود و با خدا رازونیاز می کرد، نمیدونم بچه ها از اینکه می دونستند عملیاتی تو راهه این همه متحول شده بودند یا در عالم تنهایی خودشون با خدای خود چیزی می دونستند که بقیه از آن بی خبر بودند، البته بچه ها قبلاً هم اینگونه بودن اما این بار واقعاً جور دیگه ای بود، شاید باور نکنین اما در آن روزها حتی صبحونه ها هم فرق کرده بود و به جای نون و پنیر همیشگی هر روز نون و گردو و عسل بود، معمولاً وقتی غذا بهتر می شد بچه ها می گفتن انگاری بوی عملیات میاد، اما حالا که می دونستند قراره عملیات بشه می گفتن معلوم نیست این بار قراره چی سرمون بیارند که این طور دارند تقویتمون می کنن، این که این تقویت کردن چقدر به دردمون خورد بعداً بهش می رسیم، بعداز حدود ده دوازده روز بعداز عملیات کربلای چهار که در آنجا بودیم حاج کمال گفت وسایلتون رو جمع کنین و آماده رفتن به منطقه عملیاتی باشین، ما هم بار و بندیلمون رو جمع کردیم و منتظر اومدن اتوبوسها شدیم و اتوبوسها که اومدن راهی شدیم، عملیات در منطقه شلمچه بود و به همین خاطر در محلی بین جاده اهواز خرمشهر که گروهان پُل نامیده میشد پیاده شدیم، کانال آب بزرگی بود که البته فعلاً آبی توش نبود و خشک بود و برای پناه چادرها محل خوبی بود، چادرهای گردان که از نوع چادرهای خیمه ای بزرگ بود و در هر کدومش یک دسته جای می گرفت را در کانال برپا کردیم و بعداز استتار کردن آنها به شکل دور و اطراف در آنها مستقر شدیم تا شب عملیات برسه، تا اینکه هیجدهم دی ماه 1365 شد و...
✍حسن تقی زاده بهبهانی
❣شاید ساعتی قبل از حرکت از هتل بسوی نقطه رهایی در عملیات کربلای۴،بل بشویی در بچه ها بود!
یکی وصیت می نوشت...
یکی هنوز کوله پشتی رو تحویل نداده بود...
یکی دقیقی نودی دنبال تعویض لباس غواصی بود...
در آن لحظات پر استرس ، «شهید بیژن غلامی» در راه پله جلوی بچه ها می گرفت و درخواست عکس انداختن دو نفره می کرد!
وقت تنگ بود و اصلا حس و حال عکس گرفتن نبود اما آنچه که مرا قانع کرد،جمله بیژن بود که گفت؛
«نمی خوای با یه شهید عکس یادگاری داشته باشی»؟!
✍حسن اسدپور
@defae_moghadas2
❣
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣حالمشبیہرزمندهۍ
جاماندهازیکگردانِ شهید است . .
دقیقاهمانقدردلشکستہ
تنهاۍتنها . . !
دراینکولہپشتےامغمآوردهام
شهادت کجایۍ؟کمآوردهام . .💔!'
اللهمالرزقناتوفیقشهادتفیسبیلک
#شهادت
@defae_moghadas2
❣