❣جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج!
3️⃣قسمت سوم
بعداز ظهر روز 18 دی ماه بود، باید نیروها رو نسبت به عملیاتی که قرار بود در شب انجام بشه توجیه میکردم، نیروهای گروهان که جمع شدند، روبروی اونا ایستادم و نگاهی به چهره پاک و معصوم و نورانیشون کردم؛ راستش دلم لرزید، چون تا الان اینطور بشاش و نورانی ندیده بودمشون، گفتم خدایا این بار چرا همهچی یه جور دیگهای شده، اون توی پادگان شهید بهروزی و حالات عجیب بچه ها، اینم اینجا با این چهرههای نورانی، ترسیدم که نکنه خدای نکرده قراره اتفاقی جمعی برای بچهها پیش بیاد، چون این بار که روبروی بچه ها ایستادم بچه ها رو جور دیگه ای می دیدم، توی ذهنم مجسم کردم که الان پدر و مادر و خواهر و برادراشون چشم انتظار بازگشتون هستند و مادرشون حتماً نگران اینه که تو دل سرمای زمستون الان پسرم جاش گرمه؟! سرده؟! اوضاعش خوبه؟! بده؟! و حتماً چقدر دل نگرانه که الان پسرش کجاس و چکار میکنه، هرچند خودشون بی خیال و شاد و خندون منتظرند تا من از عملیاتی بگم که شاید تا چند ساعت دیگه بیشتر در این دنیا نباشن و آنها هم توی اون عملیات به شهادت برسند، شوق جانفشانی در راه دین خدا از سر و روشون موج می زد، هرچند برام خیلی سخت بود اما من باید به این چهره های شاد میگفتم که بچه ها امشب قراره در منطقه شلمچه عملیات انجام بشه، باید از سختی عملیات می گفتم، آخه شلمچه دروازه ورود به بصره بود و دشمن هرچه ترفند از اربابانش یاد گرفته بود برای سد کردن راه ما، اونجا بکار برده بود، باید می دونستند که دشمن در آنجا انواع و اقسام میدونهای مین و سیم خاردار و کانال های متعدد و خاکریزهای جورواجور نونی و مثلثی و چندضلعی ایجاد کرده، باید می فهمیدند که دشمن برای شکافتن سینه ما بجای تیربار معمولی از تیربارهای ضد هوایی چهارلول و دولول استفاده کرده، تیربارهایی که هر گلولش میتونه هواپیمایی رو سرنگون کنه، تیربارهایی که وقتی شروع به تیراندازی کنه دشت شلمچه رو یکپارچه قرمز و غرق در آتش میکنه و در واقع یکنفر انگاری پشت چهار تیربار نشسته و تیراندازی میکنه، باید به اونها می گفتم که هرچه در مقابل ما هست سختی راهه و صبری عظیم میخواد و ارادهای استوار و دل شیر تا مقابل این همه تجهیزات مدرن دشمن سینه سپر کنه، شاید بپرسید وقتی از این همه سختی میگفتی، رنگ رخسار کسی هم تغییر کرد؟ که نشان از ترس و وحشتش باشه؟
باید در جوابتون بگم که خدا شاهد و گواه هست که نه تنها چهره یک نفر هم تغییر نکرد بلکه من هرچه از سختی راه میگفتم چهره شون شادابتر و نورانی تر می شد، حتی یک چهره نبود که رنگ ترس به خودش گرفته باشه و نگران از عاقبت کار باشه، آخه اینا از نسلی بودند که مادرشون موقع تولد کامشون رو با تربت سیدالشهدا باز کرده بود و از همون بچگی توی مجالس روضه اباعبداله بزرگ شده بودند و با حسین حسین گفتن گوشت و پوستشون خو گرفته بود.
و کسی که با غیرت و شور حسینی بزرگ شده باشه دیگه ترس از کشته شدن در راه دین نه تنها براش وجود نداره بلکه آن رو سراسر افتخار میدونه، هرچند غیراز این انتظاری هم نبود چون که اونا ذکر مدام قنوت نمازشون آرزوی شهادت بود، لابد امام خمینی از سر نترس و شجاعت این بچهها خبر داشت که پُزش رو به طاغوتیون داده بود و از اونا به عنوان سربازان خودش یاد کرده بود، بگذریم،
بعداز جلسه همدیگه رو در آغوش میکشیدیم و از همدیگه طلب حلالیت میکردیم و با هم عهد میبستیم که هرکس شهید شد بقیه رو شفاعت کنه، بعدشم عکس یادگاری گرفتن شروع شد.
دسته الحدید عکسی باهم گرفتن که در تاریخ ماندگار شد، عکسی که بهجز چهار پنج نفر همشون به شهادت رسیدند، برادرم عبدالحمید اومد پیشم و گفت برادر بیا یه عکس باهم بگیریم که فردا یا تو نیستی یا من، یاد حرف چند روز قبلش افتادم و بیاد نبودنش و دل پدر و مادرم ترس برم داشت که نکنه خوابش تعبیر بشه و او شهید بشه و من بمونم، آخه چند روز قبلش اومد پیشم و گفت برادر دیشب خواب دیدم که امام مسابقه سینه خیزی گذاشته بود و در حالی که خودش روی صندلی نشسته بود باید ما مسافتی رو تا رسیدن به امام سینه خیز میرفتیم، من و تعدادی از دوستام تو مسابقه پیروز شدیم و به امام رسیدیم و وقتی جایزه خودمون رو از امام خواستیم فرمود بهزودی جایزه خوبی بهتون میدم و من نگران تعبیر این خواب بودم چون بیتابی پدر و مادرم را می دیدم، شب که فرا رسید چادرها....
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدان محمد دریساوی، محمود فولادی و هاشم شیخی
... به آبهای عراق رسیدیم. تا جایی پیش رفتیم که در چشم عراقیها بودیم، احساس کردم عراقیها ما را میبینند، اما عکسالعملی نشان نمیدهند. یقیناً اثر آیه وجعلنا ای بود که محمـد خوانده بود.
- ولک بریم!
محمـد بالباس آرام توی آب رفت. من هم آرام وارد آب شدم. آب تا سینهام میرسید. محمـد به بلد گفت بلم را جایی پنهان کند و منتظر بماند.
کمی در نیها به سمت ساحل توی آب جلو رفتیم.
- ولک، تو اینجا تأمین باش تا مو بیام!
بین چولانها که پنج شش متر بلندیشان بود پنهان شدم، چند تا از آنها را محکم در دست گرفتم که تکان نخورم. چشمم به ساحل عراق بود. محمـد آرام خودش را از آب بیرون کشید و به سمت سنگر عراقیها رفت.
چشمم به ساحل عراقیها بود. همهچیز آرام و طبیعی بود، این یعنی محمـد بهدرستی کارش را انجام داده است. کمکم سرمای آب بدنم را به لرزش انداخت، دندانهایم از سرما بهم میخورد. چولانها را به سینهام چسباندم تا کمی گرم شوم.
حدود چهلوپنج دقیقه تا یک ساعت گذشت تا بالاخره سایهای دیدم که وارد آب شد و به سمت من آمد. محمـد بود. آرام گفت: ولک بریم.
به سمت بلم رفتیم و خودمان را بالا کشیدیم. گفتم: محمـد حالا شناسایی خوب بود، دست پری؟
- آره ولک، خوب بود، شناسایی کامل!
ساکت شد. به آسمان خیره شد.
- ولک اونجا داشتم آیات سوره طلاق را مرور میکردم، آنقدر آیات این سوره نور داشت و مو رو گرفته بود که نفهمیدم کی رفتم، کی آمدم!
مرور آیات قرآن در همه حال عادتش بود.
راوی: حاج علی طهمورثی
@defae_moghadas2
❣
❣جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج!
4️⃣قسمت چهارم!
شب که رسید چادرها حال و هوای دیگهای داشت، واقعاً یاد خیمههای حضرت اباعبدالله (ع) زنده شده بود، نمنم بارونی درحال باریدن بود، تو سرمای دیماه همه توی خیمههای خودشون زیر سوسوی فانوس و دور چراغ علاءالدین نشسته بودن، عدهای مشغول راز و نیاز با خدا و تعدادی هم به خنده و شوخی مشغول بودن و انگار نه انگار که شاید تا ساعاتی دیگه تو این دنیا نباشن، یه عده هم تشتی از حنا درست کردن و برای خودشون مراسم حنابندون گرفتن و با خوندن ترانه حنا حنا دوماد حنا میبنده، حنا به دست و پاشون میزدن و شادی میکردن و گاهی هم شیطونی میکردن و به اونایی که از حنا فراری بودن حنا پرت میکردن، نمیدونم شاید میخواستن در صورت شهادت، مادرشون دل نگرون نباشه که پسرشون شب حنا بندون دومادی نداشته و بدونه که شازده پسرش خودش حنا بندون گرفته و برای رفتن به حجله شهادت حنا به دست و پاش گذاشته و بدونه که حجله شهادت براش گواراتر از حجله دومادیه.
کسی خواب به چشماش نمیرفت، همه دل نگرون عملیات و رفتن برای ادامه عملیات بودن تا اینکه بالاخره حدود ساعت دو بامداد روز 19 دی ماه، عملیات کربلای پنج با رمز یازهرا شروع شد و بچهها بیصبرانه منتظر رفتن به عملیات بودن.
اما اون شب نوبت به ما نرسید و صبح شد، فرمانده گفته بود که به خاطر عدم موفقیتی که توی عملیات کربلای چهار داشتیم در صورتی که عملیات موفقیتآمیز بود، صبح خبرش از رادیو پخش میشه.
دیگه همهی ما منتظر اعلام خبر بودیم، صدای مارش عملیات که از رادیو پخش شد روحیهای مضاعف به همه ما داد چون از پیروزی غرورآفرین نیروها میگفت، هرچند شب قبل خواب به چشممون نرفته بود ولی باز روز مشتاقانه منتظر رفتن به جلو بودیم؛ تا اینکه آفتاب غروب کرد و شب دوم رسید و باز در حالت آمادهباش بودیم و همه با تجهیزات خوابیده یا نشسته بودیم تا اینکه حدود ساعت چهار صبح دستور رسید که آماده رفتن به جلو باشید، همه آماده بودن و در چشم به هم زدنی برای رفتن صف کشیدن، وقتی کمپرسیهای مایلر اومدن، یه عدهای بالا رفتن تا وسایل بچهها رو ازشون بگیرن تا راحتتر سوار بشن.
و با دادن شعار این حمله غوغا میکنیم / راه نجف وا میکنیم
سوار ماشینها شدن.
البته راه نجف را باز کردند هرچند که خودشون نتونستن به زیارت برن.
و امروز اگر جمعیت میلیونی از سراسر دنیا برای مراسم اربعین از نجف تا کربلا را با پای پیاده طی میکنن و به زیارت حضرت سیدالشهدا میرن، همه را مدیون از جان گذشتن همین شهدا هستند، به سمت منطقه عملیاتی راه افتادیم و وارد جادهای شدیم که بهسوی بهشت میرفت، لازم نبود که حضرت موسی باشی و در پای کوه طور ایستاده باشی در جادهای که انتهاش بهشته حتما ندای *فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى*
*ﭘﺲ ﻛﻔﺶ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﺖ ﺑﻴﻔﻜﻦ ; ﺯﻳﺮﺍ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻭﺍﺩﻱ ﻣﻘﺪﺱ ﻃﻮﻱ ﻫﺴﺘﻲ* بهگوش میرسید، جاده مزین به نام شهید صفوی بود که در بر تابلویی در ابتدای جاده نصب شده بود، گویا شهید سید محسن صفوی فرمانده قرارگاه سازندگی صراط المستقیم خودش قبلاز شهادتش تابلوی نامش را بر پیشانی این جاده که از آخرین کارهای او بوده رو نصب کرده بود، کسی چه میدونه شاید خود شهید اونجا حضور داشته باشه و به کسانی که پاشون رو توی این جاده میگذارن بگه *ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِينَ* هنوز دو یا سه کیلومتری در جاده جلو نرفته بودیم که حاج کمال صادقی فرمانده گردان دستور توقف ماشینها رو داد و گفت که نیروها پیاده بشن، در ابتدا ما فکر میکردیم که بقیه راه رو باید پیاده بریم، چون منطقه عملیاتی هم از دور پیدا بود و هواپیماهای عراقی آسمان محل درگیری را با منورهای خود چراغونی کرده بودن یا شایدم ترس و زبونی خودشون رو نقش آسمون میکردن، اما وقتی حاج کمال گفت که برای رفتن به جلو باید اینجا بمونیم و منتظر دستور قرارگاه باشیم دمق شدیم و گفتیم....
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣شهید علی قوچانی از برزخ خبر میدهد
◽️چه قدر به موقع ..
حتما ببینید.
@defae_moghadas2
❣
❣#خاطره
📃محمد چیفتن
🔹️غلامعلی هاشمی در خاطرهای برای ما نقل کرد: «سال 1362 در منطقه جنگی با شهید رفیعی آشنا شدم. او به جز اینکه معلم ورزش بود معلم اخلاق نیز بود. یک رزمندهای شجاع و دلیر و به خاطر اینکه به نفر بر تسلط بالایی داشت توی گردان به محمد چیفتن معروف بود.
🔸️یک سفر همراه با گردان به منطقه خوزستان رفتیم. اتوبوس ما تقریبا 24 نفر بودیم. در بین راه محمد مدام احادیثو روایت و آیات قرآنی را تفسیر می کرد مخصوصا نقل ازدواج. حتی آداب غذا خوردن را هم متذکر می شد. او مردی نبود که گوشه ای بنشیند و برای خودش مشغول ذکرو ... باشد ذکر او در جمع و همراه با بچهها بود. گویا می دانست که خیلی در بین رزمندگان نیست و تا می تواند برای آنان و آیندگان مشق ایثار کند.
🔹️در آن زمان 33 سال داشتم و قصد ازدواج هم تا آن زمان نداشتم ولی سفارشهای مکرر محمد برای ازدواج موجب شد که به فکر فرو بروم و به محض اینکه به مرخصی آمدم به خواستگاری رفتم و مدتی بعد تشکیل خانواده دادم.»
💠خاطراتی از شهید «محمد رفیعی» متولد ۱۳۳۵ شهر شیراز از زبان همسرش
@defae_moghadas2
❣
❣جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج!
5️⃣قسمت پنجم!!
دمق شدیم و گفتیم پس چرا همین حالا نمیریم؟
حاج کمال که خودش مرد میدونهای سخت بود گفت:
والا اگه دست من بود که منم دوست دارم همین حالا بریم اما به هرحال باید دستور از قرارگاه برسه، حضور گسترده هواپیماهای عراقی در شب خبر از خیل کثیرشون در روز میداد و معلوم بود حسابی غافلگیر شدن و توی دردسر افتادن که دارن به آب و آتیش می زنن.
با این وضع، حضور ما در جادهای که جاده تدارکاتی عملیات بود واقعاً خطرناک بنظر میرسید؛ چون هر لحظه امکان داشت توسط هواپیماهای عراقی بمبارون بشیم؛ اما چارهای نبود و باید منتظر دستور قرارگاه میشدیم.
جاده بر اثر بارندگی شب قبل خیس و نمناک بود و توی بعضی از جاها هم آب جمع شده بود و بوی خوش خاک بارون خورده هم مشام همه رو نوازش میداد.
کانالی هم کنار جاده بود که از آب بارون پر شده بود؛
سیل بند نسبتاً پهن و بلندی در کنار جاده بود، که با لودر توش جانپناههایی ایجاد کرده بودن و مناسب پناه گرفتن ماشین یا تانک و یا نفربر بود.
فرمانده دستور داد که فعلاً توی همین سنگرها استراحت کنین تا دستور رفتن به عملیات از قرارگاه برسه، توی هر جانپناه یا سنگر یه دسته جا میشد، اول گروهان قمربنی هاشم، بعد گروهان علیاکبر و بعدش هم گروهان ما یعنی گروهان ابوالفضل (ع) داخل سنگرها مستقر شدند، سنگر فرماندهی گروهان هم کنار دسته الحدید گروهان قرار گرفت، صدای اذان وقت نماز صبح را اعلام کرد، اگرچه بچهها اکثراً وضو داشتن ولی کسانی که نیاز به تجدید وضو داشتن از آب بارون درون کانال کنار جاده برای وضو گرفتن استفاده کردن، بزرگان دین همیشه میگفتن وقتی میخواین نماز بخونین فکر کنین آخرین نمازیه که میخونین، حالا این نماز برای بعضیها واقعاً آخرین نماز صبح بود، همه با شور و عشق و اخلاص و توجه خاص به نماز ایستادن، اونقدر جاده از نماز بچهها غرق نور شده بود که به گمونم اهل آسمون جاده شهید صفوی رو راه شیری میدیدن که از زمین به آسمون کشیده شده بود.
خدا می دونه شایدم خاک شلمچه و سنگریزههای اونجا اونروز با تکبیر بچهها تکبیر میگفتن.
مختصر صبحونهای که نان خشک و پنیر بود صرف شد، نمیدونم چطور یه دفعه صبحونه از نون گردو و عسل هر روز قبل از عملیات تبدبل به نون خشک و پنیر شد؟، کسی چی میدونه شاید اینم از همون اسرار نهفته این مدته، که شاهدش بودیم، یا شاید خدا میخواسته آخرین صبحونه بچهها مثل آخرین شام شهادت مولاشون امام علی (ع) که نان و نمک بود یه همخونیهایی داشته باشه تا نسل بعد بدونه که این بچهها دلبستگی به هیچی نداشتن.
بعداز صبحونه چون دوشب بود بچهها خواب درستی نداشتن، خاک کف سنگرا رو یه خورده صاف و صوف کردن و انگاری که روی رختخوابی نرم خوابیده باشن مشغول استراحت شدن، بعضی از بچهها تو کیسه خوابشون رفتن و بیخیال همه چیز راحت به خواب رفتن، یه عده دیگهشون هم قرآن جیبیشونو دست گرفتن و مشغول قرآن خوندن شدن و بعضیها هم در جاده در حال تردد بودن و به آخرین دید و بازدیدهاشون می رفتن، دیگه هوا در حال روشن شدن بود، آفتاب که طلوع کرد سر و کله هواپیماهای عراقی تو آسمون پیدا شد و مثل پرندههای مهاجر تو دستههای چندتایی به هر طرف حمله ور میشدن و بمب و راکت می ریختن و به نوعی همه آسمون شلمچه رو قُرُق خودشون کرده بودن و هیچ جایی از حملهی اونا امنیت نداشت، بچههایی که بیدار بودن مشغول تماشای جولون دادن خلبانای عراقی بودن، من و شهید پرویز همتی بیسیمچی گروهان سر پا درون سنگر ایستاده بودیم و در حال تماشای آرتیس بازی میگهای عراقی که عین فیلم سینمایی میموند بودیم که یهو صدای فرود اومدن راکتی سمت خودمون که گویا هواپیمای عراقی با شیرجه زدن به سمت جاده شلیک کرده بود به گوشم رسید، سریع روی زمین دراز کشیدم، راکت در کنار سنگر دسته الحدید و سنگر فرماندهی گروهان یعنی نزدیک خودمون فرود اومد، قسمت راست بدنم سمت راکت بود و با چشم راستم لحظه انفجار راکت رو دیدم و در همون لحظه چشم راستم سوخت که نمیدونم در اثر اشعهی راکت بود یا اینکه از پاشیده شدن مواد داخلش که روم پاشیده شد.
چند لحظهای منتظر موندم تا ترکشها فروکش کنه، اما خبری از ترکش نبود، تا اینکه یکی از بچهها فریاد زد شیمیاییه شیمیایی، چون راکت نزدیک بچهها فرود اومده بود مواد درونش به سر و روی بچهها پاشیده شده بود و همه رو آلوده کرده بود، سریع بلند شدم و داشتم ماسکم رو روی صورتم میگذاشتم که....
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣آماده می شد برای رفتن به جبهه. براي اینکه پابندش کنیم دختر عمه اش را برایش نشان کردیم. گفتم: مادر بیا عقد کن!
- تو چه کار به من داري، او که سرجاي خودش هست و فرار نمی کند!
- تو می خواهی نامزد به این زیبایی را رها کنی و به جبهه بري!
- مادر من حوریه هاي بهشتی را می خواهم، نه زیبایی هاي دو روزه این دنیا را.
- اما من دلم می خواهد برایت جشن عروسی بگیرم.
- یک کلام تا جنگ تمام نشه، من قصد عروسی ندارم.
باید مجبورش می کردم. رفتم رخت و لباس عروسی برایش گرفتم تا مجبور شود. گفت: این دفعه هم صبر کن، وقتی برگشتم...
- دلم شور میزنه، تا حالا چند بار رفته اي، اما این بار اگر رفتی برگشتی نیست!
- نگه دار من آن است که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
- عزیزم، من یتیم بودم، تو پسر بزرگ منی، برایم مثل برادري، نرو!
- برادرم مهدي شکل و رفتارش مثل من است، مهدي برادرت!
برادرش هادي 12 روزه بود. هادي را روي دست جلویش گرفتم و گفتم: عباس، ترا به خدا از این نوزاد شرم کن و نرو، چهار بار رفتی جبهه، نگذار بشه پنج بار.
خندید و گفت: مادر تو پنج پسر داري، بگذار یک نفر از آنها برود و جانش را در راه اسلام و امام فدا کند!
هی گفتم و مرتب جوابم گفت. آخر سر هم گفت: مادر خدا کریم است، بگذار بروم، ان شالله بر می گردم و عروسی می کنم!
🌷عاشق آقا اباعبدالله بود. می گفت: امام حسین(ع) بدن مطهرش سه روز روي زمین بود، من از خدا می خواهم که جنازه ام سه ماه پیدا نشود!
سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شدند. بعد ها یک سرباز عراقی را اسیر کردند که نامه اي از عباس پیشش بود. در نامه نوشته بود: مادر می خواهند ما را زنده به گور کنند!
همان سرباز آنها را زنده به گور کرده و این نامه را برداشته بود.
☝🏻️راوی مادر شهید
☝🏻️بخشی از وصیت شهید:
اين پيام هم به منافقان بدهم که اين بسيجي ها،اين افراد دلير همچون شيشه اند که هر چه شکسته شوند تيزتر مي شوند، حتي شيشه خورده هايشان هم( همان قبرشان) خاري است به چشم شما.
🌾🌷🌾
هدیه به شهید عباس سهیلی صلوات
↘️
تولد:1346/1/4- روستای قنات- فارس
شهادت:4/10/1365- شلمچه
@defae_moghadas2
❣