❣جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج!
7️⃣ *قسمت هفتم!*
نزدیکیهای اهواز بود که منم حالم بد شد و شدیداً حالت تهوع گرفتم و استفراغ میکردم، تازه متوجه دردی که بچه ها میکشیدن شدم.
چون حالتی بود که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. واقعاً انگاری جگرم داشت بالا میومد، انگار تمام توانم گرفته شده بود، یادم به اون نون گردو و عسل هر روز قبل از عملیات افتاد و گفتم پس جریان از این قرار بود که هر روز تقویتمون میکردن، قرار بوده شیره جونمون با بمب شیمیایی گرفته بشه، پس خوب شد اون همه تقویت شدیم؛ وگرنه توی همون لحظه اول دار فانی رو وداع گفته بودیم.
وقتی به اهواز رسیدیم ما رو به باشگاه گلف اهواز که اون زمان نقاهتگاه مجروحین بود انتقال دادن، تا موقعی که وارد نقاهتگاه نشده بودم هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده، اما وقتی وارد شدم و دیدم تمام تختها پر شده از مجروح، به عمق فاجعه پی بردم، به محض وارد شدن شهید غلامحسین بهبهانی به استقبالم اومد و گفت: حسن بیا ببین همه بچهها اینجا هستن، غلامحسین همیشه و در همه حال کمک حال من و بچههای گروهان بود و حالا هم با وجود حال بد خودش بالای سر بچهها میرفت و بهشون کمک میکرد، باهم بر بالین تعدادی از بچهها رفتیم، از جمله شهید سید حمدالله عزیزی که یَل گروهان بود و خودش همیشه میگفت اگه تیر به سینه من بخوره کمونه میکنه؛ ولی حالا بیجون و بیرمق و سیاه و سوخته و غرق تاول روی تخت افتاده بود.
همچنین سید عبدالله عزیزی برادرش که تمام کلام و حرفاش شکرخند بود و همیشه با چهرهی بشاش و خندون و شاد به بچهها روحیه میداد، حالا غرق تاول بود و نایی به تن نداشت.
حتی با همون وضعشم باز دست از شوخی کردن برنداشته بود و چون علاقه زیادی به چایی داشت از دکتری که برای معاینهاش اومده بود میپرسه که آقای دکتر چای برای من خوبه یا نه؟ و وقتی دکتر در جوابش میگه که نه جانم خوب نیست، بهش میگه آقای دکتر اشتباه نکن چای برای هر درد بیدرمونی خوبه.
سراغ چندتای دیگه از بچهها هم رفتیم اما دیگه توان نداشتم و انگار که جانی در بدن نداشتم و چشمم بهشدت درد میکرد.
حتی غلامحسین، برادرم عبدالحمید را هم به من نشون داد که رنجور و تاول زده روی تختی خوابیده بود اما توان رفتن بالای سرش رو نداشتم.
روی تختی دراز کشیدم و به غلامحسین گفتم ببین دکتری پیدا نمیکنی چشمم رو نگاه کنه؟ خیلی بی تابم کرده.
دیگه چیزی نفهمیدم و ظاهرا بیهوش شده بودم و اینکه غلامحسین دکتر پیدا کرد یا نه؟ دیگه خبر ندارم.
چون بعداز اون دیگه من غلامحسین رو ندیدم، نمیدونم چقدر بی هوش بودم تا اینکه صدای حاج یدالله مواساتی رو بالای سرم شنیدم، هر دو چشمم کور و نابینا شده بود و جایی رو نمیدیدم، البته همه بچهها بینایی خودشون رو از دست داده بودند، گویا حاج یدالله به خاطر شهید رحمت الله مواساتی، بیسیمچی دیگهی گروهان که کنار تخت من بستری بود اونجا بود.
وقتی صداشو شنیدم، صداش زدم، گویا سر و صورتم اونقدر سیاه شده بود و تاول زده بود که وقتی متوجه من شد، گفت:
حسن تویی؟!
به خدا نشناختمت.
گویا بعداز اون باز بیهوش شدم؛ چون چیزی رو بیاد ندارم تا اینکه با سر و صدای هواپیما متوجه شدم که توی فرودگاه هستیم و قراره ما رو به شهرهای دیگه بفرستن، احساس سرما میکردم، با خودم گفتم کاش دوربینی بود و از اولین مسافرتم با هواپیما عکسی یا فیلمی می گرفت، سوژه خوبی بود، اولین پرواز به طور خوابیده و با لباس بیمارستانی و پای برهنه و چشمانی کور و نابینا... چه شود.!
راستش اولین مسافرتم هم بود و قبل از این سفر، فقط به مناطق جنگی رفته بودم، بالاخره برای اولین بار داشتم با هواپیما به مسافرت میرفتم و اولین سفرم هم به پایتخت بود، گفتم پس اگه خدا بخواد قراره پایتخت رو هم ببینم؛ البته اگر چشمام بینا بشه.
اما اگه چشمام هم بینا نشه، بالاخره تو هوای پایتخت که میتونم یه نفسی بکشم البته اونم اگه بتونم که نفس بکشم، بگذریم...
داخل هواپیما رو که نمیدیدم کنجکاو شدم گفتم یه دستی به دور و اطراف بکشم ببینم چه خبره و هواپیما چه شکلیه.
دست راستم که اونقدر تاولهای بزرگ داشت، مثل بادکنکی که توش رو پُر آب کرده باشی، وقتی تکونش میدادم، آب داخلش تلق تلق میکرد و دستم رو به هر طرف که سنگینتر میشد میکشید و دادم به آسمون میرفت، از خیر دست راستم گذشتم و...
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر او که بردن نامش ممنون است
سلام برسردار دلها ...
به وقت ۱:۲۰:۰۰
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
.
❣#اطلاعیه
🚩 مراسم سالگرد شهدای هویزه
🔺 جمعه 14 دی 1403
💢 یادمان زیارتی شهدای هویزه ویژگی هایی دارد که شاید در کمترین جایی، نمونه و نظیر آن پیدا شود. گذشته از گنبد فیروزه ای زیبا و گلدسته های کاشی کاری شده اش که از کیلومترها آنطرفتر جلوه گری می کنـد، نحوۀ شهادت و تدفین برخی از شهدای حماسه هویزه در محل شهادتشان، حال و هوای زائرین را به روضه های کربلا پیوند می زند و حس نابی را به همراه دارد، به خصوص اینکه دو شهید والامقام فامیل نیز در آنجا مدفون هستند.
✅پیشنهاد می کنیم برای استفاده از فضای خاص و معنوی یادمان، روز جمعه به اتفاق خانواده به آنجا مشرف شوید و ساعاتی را در دیار عاشقان سپری کنید.
امکاناتی مانند نمایشگاه فرهنگی و فضای سبز و ... نیز در محدوده یادمان قرار دارند.
#شهدای_سادات_جزایری
شهید سید محمدحسین علم الهدی
شهید سید محمدعلی حکیم
@defae_moghadas2
❣
❣جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج!
8️⃣قسمت هشتم
از خیر دست راستم گذشتم و دست چپم رو بالای سرم بردم اما به جای خوردن به بدنه هواپیما به یه مجروح دیگه بالا سرم خورد، گفتم ای بابا پس هواپیما کو؟!
دستم رو پایین بردم دستم به مجروح دیگهای خورد، گفتم پس چرا منو گذاشتن تو پرانتز، این هواپیماست یا آسایشگاه رزمندهها که تختهای سه طبقه داخلش زدن، بعد دستم رو سمت چپ بردم که باز دستم خورد به یه مجروح دیگه، دست راستم رو که نمیتونستم تکون بدم گفتم لابد سمت راستمم یه مجروح دیگه گذاشتن، از پرانتز گذشته انگاری محاصره شدم، کسی رو هم نمیشناختم که لااقل از محاصره نجاتم بده، بعد فهمیدم اصلاً این هواپیما مسافربری نبوده و هواپیمای باری ارتشه که حالا برای حمل مجروح طبقهبندی کردن تا مجروح بیشتری رو بتونن باهاش حمل کنند، انگاری به من نیومده بود که بفهمم هواپیما چه شکلیه. هرچند که این هواپیما مسافربری نبود و باری بود، میخواستم بعد به بقیه که سوار هواپیما نشدن پُز بدم و بگم هواپیما چه شکلیه اما حیف که خودمم نفهمیدم، از خیرشناسایی هواپیما گذشتم، دیگه نمیدونم خوابم برد یا باز بیهوش شدم، تا اینکه با لرزش شدید هواپیما که روی زمین نشست بیدار شدم، توی فرودگاه مهرآباد تهران فرود اومده بودیم، وقتی ما رو از هواپیما پیاده کردن هوا خیلی سرد بود، چشمم که نمیدید اما انگاری ما رو با گاریهای حمل بار به محل سالنها انتقال میدادن، اونجا مجروحین رو به بیمارستانهای مختلفی منتقل میکردن، من و تعدادی دیگه از بچهها رو کف اتوبوس گذاشتن و به بیمارستان شهید چمران فرستادن، وقتی رسیدیم منو زیر دوش بردند و هرچند چشمم نمیدید اما داشتن با تیغ تاولها رو پاره میکردن و پوست اضافهشون رو میبریدن، صدای بیرون ریختن آب تاولها رو میشنیدم که یهو شُره میکرد، تا زیر آب بودم هنوز زیاد دردش رو احساس نمیکردم، اما به محض بیرون اومدن اونقدر دست و صورتم دچار درد و سوزش شد که تمام بدنم به لرزه افتاده بود و توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم و سریع من رو روی تخت خوابوندن و مُسکنی قوی تزریق کردن و پمادی دست ساز که تا روز آخری که بستری بودیم فایده چندانی برای بهبودی زخمها نداشت و تنها خاصیتش آروم کردن سوزش جای تاولها بود رو روی زخمها مالیدن. البته وضعیت بچهها همه همینطور بود، فکر کنم باز بیهوش شده بودم یا در اثر مسکن تزریقی به خواب رفته بودم، یادم نیست تا کی خواب یا بیهوش بودم، دیگه کار هر روزشون شستن جای زخم تاولها بود و درد کشیدن هر روز ما بعداز شستن، چند روز اول حالم خیلی بد بود، چهار پنج روزی گذشته بود که چشم چپم که آسیب کمتری دیده بود کمی باز شد و تونستم دور و اطرافم رو ببینم، اما چشم راستم هنوز بسته بود و ورم داشت، توی اتاقی که من بودم چهار تخت دیگه هم بود که هنوز نمیدونستم کیا هستن، یه مقدار توانایی که پیاده کردم دیگه خودم هر روز میرفتم دوش میگرفتم و جای زخمها رو میشستم، روز پنجم بود که برادر و شوهر خواهرم رو توی اتاقی که بستری بودم دیدم، اونا کنار تخت منم اومدن اما من رو نشناختن، تا اینکه خودم صداشون زدم، وضعیت بد منو که دیدن چشمشون پر از اشک شد و غمگین شدن، گفتم نگران نباشین چیزیم نیست خوب میشم، اونا به خاطر برادرم عبدالحمید به بیمارستان چمران اومده بودن، چون بهشون گفته بودن که عبدالحمید در این بیمارستان بستریه و از بودن من خبر نداشتن، خودشون همین طور گشت زده بودن و به اتاق من اومدن، من هنوز توان بلند شدن از تختم رو نداشتم، شوهر خواهرم گفت: به خاطری که مادر از نگرونی دربیاد بیا تا ببرمت مرکز تلفن با مادرت صحبت کن، به زحمت روی ویلچر نشستم و به خاطر مادرم رفتم و باهاش صحبت کردم، موقعی که میرفتیم تلفن بزنیم شوهر خواهرم اتاق icu رو نشونم داد و گفت: عبدالحمید اینجا بستریه، میخوای بری ببینیش؟ من که حال درستی نداشتم و از حال روز برادرم هم بیخبر بودم گفتم نه بعداً خودم میام میبینمش، رفتیم تلفن زدیم و هرچند با سرفههای بلند و طولانی با مادرم صحبت کردم و به اتاقم برگشتم، ظاهراً وضعیت وخیم برادرم عبدالحمید رو به شوهر خواهر و برادرم گفته بودن و بهشون تاکید کرده بودن که موندن شما اینجا بیفایده است و به شهرتون برگردین که او امروز یا فردا شهید میشه، چون همون روز اومدن خداحافظی کردن و به بهبهان برگشتن، البته اونا از وضع برادرم چیزی بهم نگفتن، چند روز بعد که من کمی حالم بهتر شد و توان راه رفتن پیدا کردم به سراغ بخش icu رفتم که برادرم رو ببینم اما وقتی خواستم وارد اونجا بشم، مانع شدن و گفتن....
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣وقتی حاج قاسم نمیدانست دارد دربارهٔ خودش صحبت میکند
@defae_moghadas2
❣
❣محمد حسین یوسف الهی
شهیدی که حاج قاسم وصیت کرده بود کنارش دفن بشه و همسایه همیشگی اش بشود
خاطره ای کوتاه از شهید:
بخاطر بارندگی زیاد،ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل میدادند،نمیتونستن آن را بیرون بیاورند . شاید حدود ۱۰ نفر از بچه ها با هم تلاش کردند اما موفق نشدند،حسین از راه رسید و گفت: این کار منه ، زحمت نکشید
همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از اونهمه آب و گل بیرون کشید.یکی از بچه ها گفت: تو دعا خوندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاد
گفت: نه ،من فقط به ماشین گفتم برو بیرون
شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمیداد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را نمایان میکرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی بنظر میرسید، اونو حل میکرد، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت
👈کارهایی که باعث شد در سن کم به درجه عرفانی والا برسد:
✅ از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود
✅ نماز شب خوان بود و دائما ذکر خدا میگفت...
@defae_moghadas2
❣
❣گردان عباس، گردان غواصی بود و در حال آموزش غواصی. برای انجام کاری به مقر آنها، و چادر عباس رفتیم. عباس نبود، منتظرش نشستیم. شب از نیمه گذشته، سروکله اش پیدا شد، همراه با پسری سیزده، چهارده ساله. وقتی دید همه حیران به آن پسر کم سن و سال و کوچک جثه خیره شده ایم، خندید و گفت: «برای پدرم این فرزند آخری مانده بود، آن را هم راهی جبهه کرد!»
فکر کردم او را برای تفریح و بازدید مناطق جنگی همراه خود آورده، اما این طور نبود. به او هم مثل سایر نیروهایش غواصی و کارهای عملیاتی آموزش داد و همراه خودش به عملیات برد. قبل از عملیات در مصاحبه اش گفته بود از خدا می خواهم من اولین شهید خانواده ام باشم، همان طور که از خدا خواسته بود، خودش شد اولین شهید خانواده، برادرش کنعان همان شب شهید شد و شد شهید دوم خانواده اش. البته پیکر این شهید نوجوان، هفت- هشت ماهی زیر آفتاب سوزان شلمچه باقی ماند، بعد به پیش خانواده برگشت.
🌹🌷🌹
هدیه به سردار شهید عباس حق پرست و بسیجی شهید کنعان حق پرست صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج!
9️⃣ *قسمت نهم*
وقتی خواستم وارد بشم مانع شدن و گفتن: اینجا ملاقات ممنوعه با کی کار داری؟
گفتم: میخواستم عبدالحمید تقیزاده رو ببینم. یه مکثی کرد و گفت: شهید شد.
من که با حرفش وا رفتم گفتم: کی؟
گفت: یکی دو روز پیش، اشک تو چشمم حلقه زد و قلبم پر از غم شد و بهت زده شدم، پرستار که دید انگاری بهم ریختم گفت: میشناختیش؟
گفتم: برادرم بود، تسلیتی گفت و توصیه به صبر کرد، در دلم گفتم خوش به سعادتش پس خوابش تعبیر شد و هدیه خودش رو از دست امام گرفت.
به طرف اتاقم به راه افتادم اما با قلبی پر از غم و پشیمانی از اینکه کاش لااقل در همون نقاهتگاه اهواز که غلامحسین او رو بهم نشون داد رفته بودم برای آخرین بار دیده بودمش، یا کاش همون روزی که شوهر خواهرم خواست منو پیشش ببره رفته بودم و دیده بودمش، اما چطور میتونستم به دیدن برادرم برم وقتی دیگر نیروهام غرق تاول روی تخت افتاده بودن، آخه من از کجا میدونستم که او اینقدر حالش بده، من حتی نمیدونستم که از بچههای دیگه گروهانم کسی قراره شهید بشه، در راهرو جایی که کسی نبود روی صندلی نشستم سرم رو در دستام گرفتم و گریه کردم. با خودم میگفتم خدا به داد دل پدر و مادرم برسه؛ چون او از همه ما نسبت به پدر و مادر مهربونتر و دلسوزتر بود، او با وجودی که از همه ما کوچکتر بود موقعی که مرحوم پدرم نیاز به عمل چشم داشت خودش او رو برای عمل چشمش به شیراز برد با وجودی که جایی رو بلد نبود، او مثل خودم بعداز سوم راهنمایی برای اینکه کمک حال پدرم باشه به آموزشگاه حرفهای شرکت نفت امیدیه رفت تا بعداز دوران آموزشگاه با استخدام در شرکت نفت، باری از روی دوش پدر برداره و حتی موقعی که حقوقبگیر شد همه حقوقش رو بی کموکاست بهدست پدرم میداد و پدر با التماس مقداری از آن رو به خودش برمیگردوند، تمام خوبیا و مهربونیاش یادم میومد و هی اشک میریختم، کمی که آروم شدم رفتم آبی به صورتم زدم تا همرزمانم منو غمگین نبینن و دلگیر نشن، ایوب جعفری یکی از نیروهای گروهان در اتاق خودم و کنار خودم بستری بود، وقتی داخل اتاق رفتم پرسید رفتی عبدالحمید رو دیدی؟ با چهره باز گفتم آره رفتم ولی نبود.
گفت: چطور؟
گفتم: عبدالحمید یکی دو روز پیش شهید شده بود.
و او غافل از غمی که بر دلم بود گفت: والله خوب روحیهای داری.
گفتم: جنگه دیگه یکی شهید میشه، یکی اسیر میشه و یکی هم جانباز، انتخابیه که از اول خودمون کردیم، نمیخواستم تعداد بچههایی که در بخش بستری بودن غیر از درد مجروحیتشون غم دیگهای داشته باشن، از اون به بعد بعضی از بچههایی که تلفنی باهام صحبت میکردن از تعداد زیاد شهدای گروهان بهم میگفتن اما من به بچهها نمیگفتم تا ناراحت و غمگین نشن، اونا حتی میگفتن اونقدر تعداد شهدا زیادن که در یه روز چهل شهید توی شهر تشییع میشه و روی تمام شهر غبار غم نشسته و بیشتر مردم عزادار شدن.
قلبم از غم از دست دادن دوستام غمبار گرفته بود، غصه اینو میخوردم که لااقل اونجا نیستم که در مراسم تشییعشون شرکت کنم، دیگه میدونستم کیا در بخش بستری هستن و هر روز میرفتم و بهشون سرکشی میکردم تا کمتر ناراحت و دلگیر باشن، همه با وجود درد زیادی که داشتن تحمل میکردن و روحیه خوبی داشتن، در اتاق ما دو نفر ارتشی هم بود که گویا در جبهه سومار شیمیایی شده بودن، البته دو سهتای دیگهشون هم توی اتاقهای دیگه بودن، اون روزها مردم تهران خیلی نسبت به مجروحین محبت میکردن و مرتب به ما سر میزدن و اظهار لطف میکردن و با التماس میگفتن اگر چیزی لازم دارین بگید تا براتون فراهم کنیم، یه روز وقتی اصرار اونا رو دیدم چون از زمان مجروحیتم از وضع عملیات بیاطلاع بودم گفتم اگر براتون امکان داره یه دونه رادیو کوچک برای گوشکردن به اخبار و یه دونه دفتر و خودکار برای نوشتن یادداشت و یا خاطره برام تهیه کنین و اونا هم با محبت پذیرفتن و تهیه کردن و روز بعد برام آوردن.
اون زمان به خاطر وضعیت دست راستم نمیتونستم با دست راست بنویسم لذا برای نوشتن خاطره و یا یادداشت از دست چپم کمک میگرفتم که دستخطم بدتر از دستخط بچههای کلاس اولی میشد ولی خوب بهتر از هیچی بود و میشد قدری از دلتنگیم رو سیاهه کاغذ کنم.
با وجود رادیویی که آورده بودن از وضعیت عملیات اطلاع پیدا کردم و موقع اذان سَرَم رو زیر پتو میکردم و همراه با گوش دادن به صوت قرآن از همون رادیو در فراق دوستانم اشک میریختم، شبها اصلاً خواب نداشتیم و با وجودی که قرص والیوم 10 میخوردم ولی باز خواب به چشمم نمیرفت، دیگه تا صبح همه برنامههای رادیو رو گوش میکردم، بعداز نماز یه خورده چشمم سنگین میشد و میخواستم یه خورده بخوابم که...
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣کجایید ای شهیدان خدایی
به زیارت تربت پاک شهیدان رفته بودم. رسم ادب بود سلامی عرض کنم. به درگاهشان ایستادم و دست بر سینه گذاشتم و خطابشان قرار دادم. السلام علیک یا اولیاء الله، السلام علیک یا انصار دین الله، السلام علیک ایهاالشهدا، خواستم فاتحهای بخوانم. اما به خودم نهیب زدم فاتحه را بر اموات می خوانند. مگر قرآن نخواندهای که شهدا را اموات میدانی؟ مگر خدایت نفرموده:
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون*
ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﺒﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ ﺯﻧﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ .
دیدم من به دیار مردگان نیامدهام و اینها نیازی به فاتحه ندارند. اینها همانهایی هستند که امام زادگان عشقشان میخوانند. آنها شهیدانند و نه تنها زندهاند بلکه در نزد خدایشان روزی میخورند. اما دست خالی خانه دوست رفتن هم خطا بود. لذا صلواتی فرستادم و حمد و سورهای خواندم نه به عنوان فاتحه. بلکه به عنوان هدیهای آسمانی برای آنها که در اوج آسمانند. وارد شدم و در میانشان سرگردان شدم. به چهرههای پاک و مصومشان خیره شدم. گاهی میخندیدم و گاهی اشک میریختم. یاد خاطرههاشان افتاده بودم. صلوات میفرستادم و در میان قبورشان قدم می زدم. نمیدانستم در کنار کدامشان بنشیم. آنها فرقی باهم نداشتند. همین طور که قدم میزدم مزار گلی دو زاده زهرا زمین گیرم کرد. دو برادر، دو سید، سید حمدالله و سید عبدالله عزیزی. در کنارشان نشستم و درد دل کردم. گریه کردم. گاهی هم شکوه کردم. از اینکه به گمانم فراموشمان کردهاند. آخه ماهم دل داریم و دوست داریم گاهی آنها هم یادی از ما بکنند. متوجه گذر زمان نبودم. بودن در کنار آنها مایه آرامش روح و جانم بود. اشک ریختم و با خودم زمزمه کردم. کجایید ای شهیدان خدایی. بلاجویان دشت کربلایی کجایید ای سبکبالان عاشق. پرندهتر زمرغان هوایی
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣جادهای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل در کربلای پنج!
🔟 *قسمت دهم*
میخواستم یه خورده بخوابم که سر و کله نظافتچی پیدا میشد و جاروش رو به تخت و در و دیوار میزد و خواب چشمم رو میپروند، هنوز او نرفته بود آزمایشگاهیها میومدن و خونم رو میمکیدن و میبردن برای آزمایش، اونا که میرفتن صبحونهای میومد و یه تکه نون و یه ذره پنیر میذاشت که اگه کلاغ میخواست اونو بخوره با یه نوک زدن کارش رو تموم میکرد.
میخواستم بگم اینو برای هرکی آووردین کمشه اما روم نمیشد، هنوز صبحونه نخورده بودیم که پرستارای جدید میومدن و بخش رو تحویل میگرفتن، اونا که میرفتن نوبت به اومدن دکترا و معاینه اونا میرسید، دکتر پوست و چشم و داخلی به نوبت میومدن و معاینه میکردن و میرفتن، بعدشم که باید به حموم میرفتیم و جای زخمها رو میشستیم و به دنبالش درد و سوزش بود تا پرستار بیاد و اون پماد بیخواص رو روش بماله.
خلاصه باز خوابی در کار نبود و در کل شبانه روز دو ساعت خواب نداشتیم، از اون طرفم به خاطر اینکه دست راستم از بالای آرنج تا نوک انگشتانم غرق پماد بود موقع خوابیدن یا باید کامل روی کمر میخوابیدم و دستم رو کنارم میذاشتم که خیلی اذیت میشدم یا برای خوابیدن روی پهلوی چپم، باید میز غذاخوری رو زیر دستم میذاشتم تا تخت و لباسم آلوده و کثیف نشه که همین خودش مشکلساز بود، روی دست راستم که نمیتونستم بخوابم.
یه روز رفتم روی وزنه و خودم رو وزن کردم، توی همین مدت کم یازده کیلو کم کرده بودم و حسابی لاغر شده بودم.
یه روز دیگه هم برای دوش گرفتن و شستن زخم دستم رفته بودم که چشمم به وان توی حموم افتاد، منم ندید پدید گفتم بذار امروز برم تو وان ببینم چه جوریه، وان رو پر آب گرم کردم و رفتم توش، راستش خیلی حال میداد و عالی بود، وقتی تو آب بودم پوست دست راستم از بالای آرنج تا مچ دستم مثل پوست سیبزمینی آبپز بلند میشد و منم بیخیال همه رو میکندم، اما چشمتون روز بد نبینه همینکه از آب اومدم بیرون دستم چنان دچار درد شد که نفسم داشت بند میومد، با هزار مکافات فقط شلوارم رو پوشیدم و روی یه تخت که اونجا بود دراز کشیدم و با صدای بلند فریاد زدم پرستار پرستار، تا بالاخره یکیشون صدامو شنید و اومد گفت چی شده؟ گفتم بهدادم برس که دارم از درد دست میمیرم، دیگه سریع رفت یه مُسکن قوی آورد و تزریق کرد و بعدش پماد رو زخم دستم مالید، نمیدونم شاید حدود یه ساعتی همونجا خوابیده بودم تا بعد که کمی آروم شدم و به اتاقم اومدم.
وقتی اومدم ایوب گفت کجا بودی؟ گفتم بلایی سرم اومد که نگو و نپرس و ماجرا رو براش شرح دادم، خلاصه وان آب گرم تو دهنم زهرمار شد، گفتم حموم کردن توی وان به من نیومده و دیگه هم تا اونجا بودم سراغش نرفتم.
چندتا ارتشی که تو بخش بودن یکیشون که تو اتاق دیگه بود علاوه بر شیمیایی یه خورده موجی هم بود که بعضی وقتا یه کارایی میکرد که باعث خندیدن ما میشد، یه شب از تو اتاقش بلند صدا میزد پرستار، بعد رفیقش که تو اتاق ما بود میگفت بله، اون میگفت بیا کارِت دارم، این رفیقش میگفت نمیام، دوباره او میگفت بهت میگم بیا کارِت دارم، این رفیقش میگفت نمیام دارم پسته میخورم، اونم عصبانی میشد و بدوبیراه میگفت، بعد که میفهمید رفیقش بوده میومد با مُشت به جونش میوفتاد، یا بعضی روزا میومد میگفت میخوام مرخص بشم و بعد همه چیزاش رو بین بقیه تقسیم میکرد، مسواکش رو به یکی میداد و حولهاش رو به کسی دیگه میداد، این رفیقش که تو اتاق ما بود با چندتا از دخترای دانشجو دوست شده بود، گاهی شبا میومدن باهم بگو و بخند میکردن، یه بار نیمههای شب بود که بساط شوخیشون رو راه انداختن و با صدای بلند میخندیدن، دیگه من نتونستم تحمل کنم و سرشون داد زدم، آخه مزاحم خوابمون بودن به جای خود، خجالت نمیکشیدن جلوی ما که ناسلامتی پاسدار بودیم و این کارا رو نمیپسندیدیم این کارا رو میکردن، فرداش اومده بودن میگفتن فقط تقیزاده تو این بخش آروم بود که اینم دیشب صداش دراومد، گفتم آخه نصف شب موقع شوخیکردن و بلند خندیدنه؟
خلاصه اوضاعی داشتیم با اینا
با وجودی که سعی میکردم که روحیه بچهها رو حفظ کنم اما یه شب تلفنی به یکی از بچهها شد که...
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣