eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣در فتح المبین مجروح شد. به یک بیمارستان در تهران منتقل شد. روزی که می خواست مرخص شود و به جبهه بازگردد، هیچ پولی نداشت! هیچ آشنایی در تهران پیدا نکرد بجز امام زمان عج الله روز جمعه بود. به آقا متوسل شد‌... جمعیت برای ملاقات با جانبازان و مجروحین از نمازجمعه به بیمارستان آمده بودند. ✅یک سید روحانی از لابه لای جمعیت خودش را به مصطفی رساند و یک کتاب دعا به او هدیه داد و گفت: این شما را تا جبهه می رساند و بلافاصله رفت! مصطفی هرچه تلاش کرد نتوانست آن سید را ببیند. وقتی مردم رفتند، کتاب دعا را باز کرد. چند اسکناس نو داخل آن بود. وقتی به جبهه رسید، پول ها هم تمام شده بود! 📙برگرفته از کتاب مصطفای خدا. خاطرات روحانی شهید مصطفی ردانی پور. اثر گروه شهید هادی @defae_moghadas2
33.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ مگر من و شما چند سال دیگر هستیم؟ مگر شماها چه قدر می‌خواهید عمر بکنید؟ مگر شما هر مقامی هم پیدا بکنید از مقام رضا خان و محمد رضا خان بیشتر می‌شود؟ عبرت بگیرید! عبرت بگیرید از این حوادث تاریخ. تاریخ معلم انسان است. تعلیم بگیرید از این حوادثی که در دنیا واقع می‌شود. شماها چند سال دیگر نیستید در این عالم، چمران هم نیست؛ چمران با عزت و عظمت و با تعهد به اسلام جان خودش را فدا کرد و در این دنیا شرف را بیمه کرد و در آن دنیا هم رحمت خدا را بیمه کرد؛ ما و شما هم خواهیم رفت. . مثل این سربازهایی که در مرزها کشته می‌شوند بمیرید. این که این عزیزان می‌نویسند مطالعه کنید. ، و خدا قبول کند، یک روز هم یکی از این وصیتنامه‌ها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید. این جوانهای ما که علیل شدند الآن هم وقتی می‌آیند از من می‌خواهند که دعا کنم که اینها بشوند؛ پایش را از دست داده، عصا زیر بغلش هست، لکن گریه می‌کند و می‌خواهد که دعا کنیم که شهید بشود. از اینها یک قدری تعلم پیدا کنید. @defae_moghadas2
گذری در زندگی سردار دانشجوی شهید مهدی احسان نیا جانشین عملیات قرارگاه کربلا 🌷نامش مهدی و شهرتش احسان نیا پدرش حاج مانده از مبارزان سیاسی قبل از انقلاب بود که در حزب زحمت کشان دزفول برعلیه رژیم ستمشاهی مبارزه می نمود بعد از دستگیری به شوش دانیال تبعید شدند و همه اموالشان مصادره گشت، آنها چند ماهی در حرم دانیال نبی علیه السلام روزگار گذرانده تا پدرش کاری پیدا نمود و خانه ای اطراف حرم کرایه نمود مهدی دوران ابتدایی در شوش گذراند مدتی بعد به اهواز نقل مکان کردند مهدی دیپلم علوم تجربی را در دبیرستان دکتر مصدق (شهدا)اهواز گرفت و بلافاصله در دانشکده اقتصاد بعنوان مسئول یکی از معاونتها مشغول بکار شد و همزمان در کنکور شرکت نمود و در رشته پزشکی قبول شد در حال سپری نمودن ترم اول بود که جنگ آغاز شد او به سپاه سوسنگرد پیوست آن زمان دکتر صفایی مقدم فرمانده سپاه سوسنگرد بود. او هم مسئول سازماندهی و همزمان به جنگ تانکها می رفت. با تشکیل لشکر قدس به فرماندهی سردار احمد غلامپور در ذلیجان بعنوان مسئول نیروی انسانی لشکر مشغول بکار شد. با تشکیل مناطق یازده گانه سپاه بعنوان مسئول پرسنلی رزمی منطقه ۸ منصوب شد. او خلاق و با هوش و برنامه ریز بود و نقش ویژه ای در سازماندهی منطقه ۸ و تکمیل کادر رسمی یگانهای رزم داشت و با هر عملیاتی کنار سرداران شهید مهندس صدرالله فنی و سردار شهید احمد سیاف‌زاده رخ می نمود و صاحب نظر در سازماندهی و طرح ریزی عملیاتها بود. در آستانه عملیات والفجر ۸ بعنوان جانشنن معاونت عملیات قرارگاه کربلا منصوب شد و در عملیات والفجر ۸که برای بررسی دیدگاهی با موتور رفته بود هدف قرار گرفت و آسمانی شد، مادرش اصرار داشت که باید پیکر مهدیش را ببیند و،،،،،، ،،، سال بعد یعنی سال ۶۶ مادر بزرگوارش در مکه مکرمه به شهادت رسید و مهمان آقا مهدی شد اکنون آن مادر و فرزند سر در آسمان بلند شهادت دارند. اما نه در اهواز نه در شوش دانیال نه در دزفول نه عکسی از اوست و نه تندیسی. تنها سالن آمفی تئاتر دانشگاه اقتصاد به همت دوستانش بنام او مزین شده شده و مزارش گلزار شهدای اهواز ✍سرهنگ پاسدار عیسی خلیلی ۲۱ اسفند ۱۴۰۳ @defae_moghadas2
❣۱۷، ۱۸ سالش بود که گفت من می خواهم ازدواج کنم! گفتم چه عجله ای... اشک توی چشمش پیچید. گفت خواب دیدم رفتم جبهه و شهید شدم. دو فرشته دستم را گرفته و به آسمان می بردند. در آسمان دو فرشته دیگر, پایم را گرفته و پایین کشیدند. گفتند این باید برگردد. دو فرشته اول گفتند این آرزوی شهادت داشت و به آرزویش رسیده... دو فرشته پایین گفتند نه, این باید برگردد, ازدواج کند و صاحب دو فرزند شود بعد شهید شود! سعدی زود ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد, علی و مرضیه. در تمام این سال ها پا از جبهه نکشید و هر وقت با تن بی زخم بر می گشت, غصه دار بود که چرا این بار بی نصیب مانده... 🌷قبل از عملیات والفجر ۱۰ بود. برای عملیات آماده می شدیم که هواپیماهای عراقی مقر ما را بمباران کردند. بعد هم با موشک های دور برد کار را تمام کردند. سریع کار امداد رسانی را انجام دادیم.دیدم زیر آن اتش سنگین, سعدی در حال باز کردن استارت و آژیر گَردان یکی از آمبولانس های منهدم شده است. گفتم این چه کاریه ولش کن... محکم گفت:این ماشین بیت المال است ، شما نیروها رو ببر من چند قطعه از این را باز می کنم میارم برا آمبولانس های عملیاتی که اگه لازم شد استفاده کنیم!!! 🌷اخرین روز سال ۶۶ بود. سعدی حال و هوای عجیبی داشت. گفتم: چرا اینقدر دلهره داری ؟ گفت: نمی دانم یک حالت خاصی دارم ، احساس میکنم یک جور دیگر هستم! گفتم : احتمالا به خاطر سال تحویل هست ، عیده شاید دلت برای بچه هات تنگ شده ؟ گفت: نه اصلا یک حالت خاص دیگری دارم ، ... همان لحظه توپخانه دشمن شروع به کار کرد هر لحظه شدت آتش شدید تر می شد... ترکش هایی که تن سعدی را نشانه رفته بودند تا رویای صادقه چند سال پیش او را محقق کنند. 🌷بهمن ماه 66بود که جنازه شهیدی را به شیراز آورد. صبح روز بعد راه کج کرد تا برگردد جبهه. علی، پسر سه ساله ما, دست در پایش پیچید که نرو... گفت: بابا بذار من برم جبهه به من نیاز داره, برای عید بر می گردم. این بی تابی پسرمان بود تا عید. آنقدر دلتنگ پدر شده بود که دستگیره در را می گرفت و می گفت دوست دارم اولین نفر باشم که در را روی پدرم باز می کنم! انقدر می ایستاد تا خسته می شد و می نشست.می گفتم سرده، بیا تو! می گفت نه بابا قول داده عید برمی گرده! این حالت تا روز سوم عید بود.با گریه و نا امیدی گفت: مامان چرا بابا نمیاد, مگه قول نداده! گفتم وقتی قول داده حتما میاد! خیلی گریه کرد و با گریه به خواب رفت. یک ساعتی گذشت تا از خواب پرید. گفت بابا تو حیاطه! گفتم: علی جون بابا همین روز ها میاد... گفت: نه به خدا بابام آمد, صورت منو بوسید و دست روی سرم کشید و گفت: بابا ناراحت نباش چهار روز دیگر من رو می بینی! از این حرف های علی به دلشوره افتادم. چهار روز بعد خبر شهادت سعدی را به ما دادند و ما برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم... 🌷🌹🌷🌹🌷 هدیه به شهید سعدی فلاحی صلوات,,شهدای فارس ↘️ تولد:۱۳۴۲-روستای حاجی آباد مرودشت شهادت:۱۳۶۶/۱۲/۳۰- عملیات والفجر ۱۰ @defae_moghadas2
شهید سعدی فلاح
(1 بهمن ۱۳۶۵ ، تهران، مسجد علی بن ابی‌طالب (ع)؛ از راست به چپ، ایستاده: حمیدرضا شهبازی، احمد رجب زاده، محمدرضا ثابتی، محمود رضایی یزدی، حسین کچوئیان، شهید محمدرضا سعیدی؛ نشسته: رضا محسنی، مهدی جم، شهید مهدی کهرام.) (بخش نخست) دی ۱۳۶۵ ـ تهران غافل‌گیری کربلای5 غافل‌گیرمان کرده است؛ هم ارتش عراق و هم ما خیال می‌کردیم عملیات کربلای4، همان عملیات مهم سالیانه است که درست به بار ننشست و حالاحالا طول می‌کشد که ایران عملیات مهمی انجام دهد. دو هفته نگذشت که مارش عملیات جدید و مهمی در شلمچه در رادیو پیچید. بازهم جا ماندیم! شهدا را می‌آورند؛ پشت سر هم. در محله، هرروز چند شهید تشییع می‌شود. سهم ما از عملیات، فقط شده حسرتی که زیر تابوت شهدا می‌خوریم. من که دیگر آمپر چسبانده بودم، دوباره قید درس و مدرسه را که فقط برای 3-4 ماه دوباره سرم را به آنها گرم کرده بودم زدم و رفتم مسجد علی بن ابی‌طالب (ع) ببینم همراه و هم‌سفر دارم یا ندارم. شدم یک نفر از گروهی که مرتب به جمعیتشان اضافه می‌شد. منتظر اعزام جمعی نشدیم. از پایگاه شهید بهشتی معرفی‌نامه گرفتیم و رفتیم پادگان ولی‌عصر (عج) و امریه اعزام انفرادی گرفتیم. برادر مهدی کهرام، رضا محسنی، محمدرضا سعیدی، محمدرضا ثابتی، محمود رضایی یزدی، حسین کچوئیان و احمد رجب‌زاده هم که از آشنایان برادر محمد رضایی یزدی بودند، به ما پیوستند. کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 21 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿 ✍️✍️✍️ راوی : این عکس برای زمانیه که تجهیزات رو بستیم و آماده تقسیم شدن توی گردان های لشگر 27 برای .هستیم معاون گردان تخریب داشت منطقه ی عملیاتی رو توجیه میکرد. اونی که سمت راست حاج محسن واستاده ودستاش توجیبشه منم. مقرمونم توی بود که البته قبل عملیاتها برای تیپ ولشگرا تو منطقه ای نزدیک به محل عملیات ایجاد میشد و بهش میگفتن هست. یادش بخیر اون روز یه تنشه که واسه اولین بار ابداع شده بود همون جلیقه ها که و جای و جیب سی چار(یک نوع ماده منفجره (C4داره. تعدای ازشهدا هم توی عکس هستن مثل و و و و و دوروز بعداز این عکس یکی از سنگرای رو توی ، هواپیماهای دشمن کرد. دوتا سوله ی کوچیک بود وبا فاصله که توش مستقر بودیم. درست خورد جلوی در سوله ی بغلیمون، که حدود20 تا از (ص) توی یه چشم بهم زدن ودرجا بااولین تنفس به شهادت رسیدند. صحنه ی عجیبی بود. که بچه ی و ازاون لاتای با معرفت و دریا دل بود وخیلی باصفا وبا مرام ، تصویرشهادتش از یادم نمیره، فرصت نکرده بود رو بزنه. چندتا ازبچه ها هم خواب بودند و بشهادت رسیدن. یامرتضی علی چه صحنه ای بود. 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @defae_moghadas2
🔰 حاج حسین یکتا؛ بچه‌ها ! بگردید یه رفیقِ خدایی پیدا کنید یه دوست پیدا کنید که وسط میدون مینِ گناه دستمونُ بگیره.... ۴ آبان‌ ماه ۱۳۶۶ آخرین عکس یادگاری با رفیق شهید تخریب‌چی "شهید "آن روز در 🌷 روی قله‌های سردشت آسمانی شد و امروز ما محتاج نگاه او هستیم . شهید ، شاهد است و خدا به ما نظر لطف دارد . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @defae_moghadas2
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣عمو موتور گازیتو اینجا نبند! فرمانده تیپ داره میاد!😌 یه انیمیشن زیبا ببینید در سالروز شهادت شهیدی که بهش میگفتن اوس عبدالحسین ❤️🇮🇷 @defae_moghadas2
(بخش دوم) 1 بهمن ۱۳۶۵ ـ تهران سرگردان در ترمینال جنوب برای اهواز، قطار نیست. می‌گویند عراق یکی از پل‌های راه‌آهن لرستان بین دورود و اندیمشک را زده و مسیر راه‌آهن جنوب، قطع ‌شده است. دیگر طنین سوت قطارهای دلاور و دلبر، در دوکوهه نمی‌پیچد. چاره‌ای نیست؛ باید با اتوبوس برویم. دفتر نماینده ارتش و سپاه در ترمینال جنوب، غلغله است. همه، دستشان امریه است و می‌خواهند راهی جنوب بشوند. وعده دادند تا بعدازظهر با یکی از اتوبوس‌ها ما را خواهند فرستاد. تا عصر در ترمینال قدم می‌زدیم و یا از این اتوبوس تا آن اتوبوس می‌دویدیم، تا سرانجام یکی نصیبمان شود. مشکلمان تعداد زیادمان است و اینکه همه می‌خواهیم با یک اتوبوس برویم. برادر رجب‌زاده، شوخ‌طبع است و با لهجه مشهدی که دارد، نکات شیرین و بامزه‌ای می‌گوید و لبخند را بر لب‌ها می‌نشاند. مسئول امریه وعده داده اتوبوس بعدی، نوبت ماست. موقعی که اتوبوس آمد، متوجه شدیم افراد دیگری را دارد سوار می‌کند. اعتراض کردیم و به‌جایی نرسید. اگر به خودمان بود، کوتاه می‌آمدیم؛ اما کچوئیان ول‌کن ماجرا نبود؛ تا آنجا که دست‌به‌یقه شد و همین کوتاه نیامدن، باعث شد حقّ خود را بگیریم و سوار اتوبوس شویم و عازم اهواز بشویم. اوّلین‌دفعه است که با اتوبوس به جبهه جنوب می‌روم. آیا خداوند روزی‌مان می‌کند سر سفره عملیات بنشینیم؟ کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 26 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2