eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدای توانا این نوشته روایتی است از حضور محمد ابراهیم بهزادپور در عملیات خیبر ؛گردان عمار ، گروهان شهید باهنر به فرماندهی شهید والا مقام علیرضا سلیمی . بی شک گذشت زمان در حافظه من و البته بسیاری از رزمندگانی که در سالهای دفاع مقدس حضور داشته اند خلل ایجاد کرده است . اما هرآنچه که در ذهن من مانده تقریبا کم و کاستی ندارد ولی اسامی برخی از همراهان از حافظه پر کشیده است . بعد از اتمام عملیات والفجر چهار به تهران برگشتم . مدتی بنا به اشتیاق به قم رفتم و شدم طلبه . اما دل بنای ماندن در قم و خواندن درس طلبگی را نداشت . با هر روزی که می گذشت تمنای حضور در جبهه بیشتر از قبل می شد . شاید به دو یا سه ماه نکشید که از حجره به دوکوهه هجرت کردم . دوباره گردان عمار و‌ عزیزانم . دل آرام گرفت در کنار هم رزمانم . چشمم روشن شد به دیدن اسماعیل لشگری ، سید مسعود میر سجادی ، محمود مداح و عزیز دوستداشتنی ام محسن ملا محمدی که خاطره های قشنگی از او به یادگار برایم مانده است . و در کنار همه ، عزیز دیگری به نام علیرضا سلیمی . با آن هیکل ورزشی ، موهای مشکی و‌ چشمانی پر از صفا و محبت و‌ مهربانی . مرا عجیب دلباخته خودش کرد . و گاه با هم گپی می‌زدیم و حال مان از خوب ، خوبتر می شد . گردان عمار با نیروهای قدیمی اش دوباره جان گرفت . سر پا شد . اما زمان گویی عجله داشت یا شاید بی صبری می کرد برای جا کن شدن گردان . گویی خبری در راه است . نه به طولانی شدن آموزش و رزم شبانه های طولانی در قبل از عملیات والفجر چهار ، و نه به این حرکت پر سرعت از دوکوهه تا محل استقرار در جلو . گویی همه چیز این عملیات عجیب است . نمی دانم چرا ؛ اما به یقین دلم گواهی می داد ، این عملیات برای من آخرین است . خود را نزدیک تر از نزدیک به پرواز می دانستم . حتی راز دلم را به عزیزم سید مسعود میر سجادی گفتم ؛ و او با ناباوری گفت : برو بابا . شهادت ... خورشید در مغرب غروب کرد ؛ هوا تاریک شد و اتوبوس ها آمدند . تجهیزات بسته ؛ بند پوتین ها محکم ، دلها پر التهاب و بازار التماس برای حلالیت داغ . چراغ های داخل اتوبوس روشن بود و ما با سلام و صلوات بر صندلی ها نشستیم . خدا حافظ دوکوهه . و چه رفتی بود ؛ مثل هر بار که از دوکوهه به خط ، هجرت می کردیم . اما این بار به قصد رفتنی که معلوم نبود چه کسی ، چگونه به شهادت خواهد رسید . پایان قسمت اول @defae_moghadas2
❣ پسرم صفر، چهارده سالش بود که به اصرار ما را راضی کرد و با برادرش به جبهه رفت. شنیدم به منطقه خطرناکی رفته اند. شب سه شنبه به آستانه رفتم تا برای سلامتی شان دعا کنم. بعد از مراسم دعا برای رزمندگان جبهه خون اهدا کردم. از خستگی روی پله های حرم به خواب رفتم. خواب دیدم یکی از پسرهایم شهید شده است. چند روز بعد پسر بزرگم جعفر برگشت، فهمیدم پسر کوچکم صفر شهید شده است. مدتی بعد برای زیارت شاهچراغ رفته بودم. دیدم چند خانم قرآن می خوانند، رفتم کنارشان نشستم تا گوش بدهم. یکی از آنها گفت خانم برو کنار بو ویکس می دی! دلم شکست. کنار ضریح حضرت شاهچراغ رفتم و دست در شبکه آن کردم و گفتم آقا من سواد ندارم قرآن بخوانم، دوست دارم قرآن را گوش بدهم اما اینها دلم را شکستند! همان شب خواب خانم حضرت فاطمه را دیدم که آمدند و به من قرآن را آموختند! از روز بعد بدون اینکه سواد خواندن و نوشتن داشته باشم، به راحتی می توانستم قرآن و کتاب ادعیه را از رو بخوانم و حتی بنویسم! 💐🌹💐 هدیه به شهید صفر اسکندری و مرحومه مادر بزرگوارش صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2
قسمت دوم ... گردان عمار در عملیات خیبر اتوبوس ها یکی یکی از دوکوهه خارج شدند . بذله گویی با طعم جنگ و جبهه فضای اتوبوس را پر کرد . گاهی خنده بود ، گاه نوحه خوانی . زمان در گذر و ما به دنبال تقدیرات . چشم ها خسته و پلکها آرام آرام پایین آمد . هوای سرد داخل اتوبوس رفیقان را رفیق تر کرد . سر بر شانه هم به خواب رفتیم . بعد مسافت را نفهمیدیم ، اما صدای فرمانده گروهان را به خوبی فهمیدیم که می گفت : بچه ها رسیدیم کسی خواب نمونه . چشم باز کردم ، اتوبوس ها کنار جاده خاکی ایستاده بودند . همراه بچه ها پیاده شدم . سرمای هوا تن و‌ بدنم را مور مور کرد . همه در حال پیاده شدن و نظم گرفتن بودند . دسته به دسته و گروهان به گروهان با سر قدم‌های بلند به سمتی هدایت شدیم . هنوز آسمان غرق در تاریکی بود ؛ ستاره ها مثل مونجوق می درخشید و گردان عمار در مسیری نام مشخص آرام آرام از جاده خاکی و اتوبوس ها دور می شد . دستور رسید تا تعیین تکلیف اتراق کنیم . تدارکات به هر نفر یک تخته پتوی سیاه سربازی داد . پتوها توان گرم کردن بدن نحیف و استخوانی بچه ها را نداشت .‌ برای در امان ماندن از سوزِ سرما هر دو سه نفر کنار هم کِز کرده ، دو پتو را روی هم انداختیم تا کمی گرم شویم .‌ خواب از چشمها پر زده بود . هنوز نمی دانستیم قرار است کجا عملیات کنیم . هر کسی حدث و‌ گمانی می زد اما هیچ‌ کدام درست نبود . در این بین یک نفر که در تاریکی فقط صدایش می آمد ، به بچه ها نهیب زد : برادرا توجه کنند ، دو‌‌ نفر زیر یه پتو از نظر شرعی ایراد داره . و ما به نهیب او‌ فقط خندیدیم . سرما با کسی شوخی نداشت . زمین سرد ، پتو کم ، و دشت باز در اسفند ماه سال ۶۲ . این گردان مثل هر دفعه قرار است تا به دستور ، بزند به خط دشمن . معلوم نیست این چشم‌ها تا به کی دنیا را ببیند . اذان داده شد . وضو گرفتیم و لرزیدیم و نماز خواندیم . دوباره رفتیم زیر پتو و سعی کردیم کمی بخوابیم . خورشید به زور از مشرق سرک کشید بر دشتِ پر از بسیجی های به خواب رفته . تدارکات نان و پنیری مهیا کرده ، در بین بچه ها توزیع کرد . جای چای داغِ شیرین خالی بود . پتوها جمع شد . بچه ها گُله به گُله نشستند به خوردن نان و‌ پنیر و گفت و شنود . هنوز از منطقه عملیاتی بی خبر بودیم . آفتاب خودش را در دشت پهن کرد و تنِ سرما زده ما را گرم کرد . پایان قسمت دوم @defae_moghadas2
« این چند کلمه ای که بر روی پیاده می کنم به عنوان وصیت نامه خداوند است أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلاَّ الله أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیّاً أمِیرَ المُؤمِنینَ وَلِیُّ الله . دنیا جای ماندن نیست بلکه پلی است که باید از آن گذر کرد و به سرای پیوست خوشا آنانکه از این ره توشه‌ای برداشتند و به جوار رحمت حق پیوستند نه مثل من که تمام عمرم را به بیهودگی گذراندم و جز توشه‌ای برنگرفتم ولی می‌روم تا با ریختن خونم، ریخته شود و مورد و و قرار بگیرم . خانواده را تنها نگذارید و به دیدن و بروید به زیارت بروید که واقعاً انسان را از گناه دور به یاد و می‌اندازد . از شما می‌خواهم قدر این انقلاب و جنگ را بدانید قدر این را بدانید، چون امام بود که انقلاب را رهبری کرد و انقلاب و جنگ بود که ما را مرد عمل کرد ناراحت نباشید که چرا فقط یک پسرمان را در راه خدا دادیم خداوند بدهد تا بتواند فرزندان دیگر خود را برای جنگ با و دشمنان دیگر اسلام اهدا کنید . شیوهٔ مکتب ما، شعله برافروختن است عاشقی جمله سراپای، خود سوختن است عشق آمد و از هستی خود بی‌خبرم کرد دیوانه بودم، عشق تو دیوانه ترم کرد {ع} جان . ‌می‌طلبم از خدا صبر و رضا را سینه سپر می‌کنیم تیر بلا را تا که زیارت کنم را می‌دهد این آرزو، ذوق حیاتم {ع} جان » 🌷 ، 🌷 @defae_moghadas2
❣یادش بخیر، مردی و مردانگی به سن نبود، غیرت می‌خواست و جوانمردی!! الحق که بزرگ‌مردان ایران غیرت و مردانگی را خوب به نمایش گذاشتند. @defae_moghadas2
❣دنیا بداند که ما کودکان هم تا جان در بدن داریم پای آرمان‌های شهیدان می‌ایستیم. جاده شهید صفوی، محل یادمان شهدای شیمیایی گردان فجر بهبهان @defae_moghadas2
❣در محضر نورانی شهدا باشیم 🌷 پاسدارشهید محمدعلی گنجی زاده ♦️ فرمانده دلاور تیپ ویژه شهدا* 🌷 تولد ۱۹ اسفند ۱۳۴۰ زواره استان اصفهان 🌷 شهادت ۳۰ شهریور ۱۳۶۱ سردشت 🌷 سن موقع شهادت ۲۱ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از این شهید عزیز ✅ به تمامی ملت خصوصاًمسئولین امرتذکر می‌دهم که همیشه درجهت اسلام وقرآن باشیدوسعی کنیددر کارهایتان نیت خود را خالص نموده وهرگزفراموش نکنیدکه تاخودرانسازیم وتغییرندهیم جامعه‌ای ساخته نمی‌شود. ✅ از دوچیز همیشه بترسید یکی ازشیطان برونی که شامل همه وسوسه‌ها و انحرافات فکری و عملی و فسادها می‌باشدودیگری شیطان درونی که ازهمه مخوف‌تراست وآن نفس اماره است که جامعه ای رابه تباهی می‌کشاندوانسان رادرعذاب می‌گذارد 🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید فاتحه با صلوات @defae_moghadas2
قسمت سوم گردان عمار در عملیات خیبر - گروهان شهید باهنر با بچه ها حرف می زدیم و از محل عملیات پرس و جو ، ولی همچنان محل عملیات نامعلوم بود . تسلیحات گردان مهماتها را آورد و بنا به دستور ، گروهان به گروهان و دسته به دسته ، مهمات را تحویل گرفتند . فشنگ تیربار ، آر پی جی و خرج موشکها تحویل شد . خشابها پر ، جیب خشابها را دوباره وارسی ؛ عیب و ایرادها را برطرف کردیم . ظهر شد و نماز خواندیم. ناهار توزیع شد ، مثل گذشته برنج داخل مشمع بود . قاشق های روحی از جیب‌ها بیرون آمد و با هم خوردیم . بازار حلالیت طلبی داغ شد . دل کندن از رفیق و همرزم سخت بود . خورشید آرام و پیوسته در حال خداحافظی از وسط آسمان بود . من و چند نفر از بچه ها همراه با فرمانده دسته آقا مجید یونسی که لباس فرم سپاه به تن داشت گرداگرد هم نشستیم و لوله اسلحه ها را پاک کردیم . معاون دسته ، که با بچه های تیم دو‌ همراه بود آمد کنار ما ایستاد . همین‌که با فرمانده دسته شروع کرد به صحبت ، صدای رگباری بلند شد . برادر یونسی ناله ای زد و افتاد روی زمین . چشمانش رو‌ به سفیدی رفت . در آنی پنج شش گلوله از فاصله یکی دو متری بر بدن آقا مجید نشسته بود .‌ بهت زده به معاون دسته نگاه کردیم ؛ رنک به رو نداشت . داد زدیم امدادگر ، امدادگر . امدادگر آمد بالای سر فرمانده دسته . از چند جای بدنش خونریزی داشت . لباس سبز سپاه با رنگ خون در هم آمیخت . برانکارد آوردند و جلوی چشمان نیروهای دسته اش او را بردند . گیج و منگ به معاون دسته نگاه می کردیم و او مات زده به اسلحه اش نگاه می کرد . چه اتفاقی افتاده ؟ لبهای معاون دسته به سفیدی می زد . جان در بدن نداشت . روحیه ما به آنی سقوط کرد . چه طور این اتفاق افتاد ؟ معاون دسته به لکنت افتاد . به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت : فشنگها را در خشاب پر کردم و جا زدم . اما نفهمیدم چه جوری مسلح کردم . به خدا نفهمیدم چرا ضامن نبود . به جای ضامن روی رگبار بود . به خدا اصلا نمی‌دانستم اسلحه مسلح و‌ روی رگباره . بی هوا دستم رفت رو ماشه . آقا ملا آمده بود کنار ما و دست معاون دسته رو کشید و برد . اعصاب همه به هم ریخت . انگار قسمت گروهان باهنر این بود که قبل از عملیات اولین شهید را تقدیم کند . یقین داشتیم فرمانده دسته شهید شده است . مگر می شود با فاصله یکی دو متری ، پنج ، شش گلوله به تن و‌ بدن بخورد ، ولی زنده بماند ! می گفتیم شهادتش حتمی است . دلمان سوخت . عصر شد ، دلها در شور و شوق ، رفتن نزدیک و ماندن در این دشت به آخر رسید. پایان قسمت سوم @defae_moghadas2