❣ پسرم صفر، چهارده سالش بود که به اصرار ما را راضی کرد و با برادرش به جبهه رفت. شنیدم به منطقه خطرناکی رفته اند. شب سه شنبه به آستانه رفتم تا برای سلامتی شان دعا کنم. بعد از مراسم دعا برای رزمندگان جبهه خون اهدا کردم. از خستگی روی پله های حرم به خواب رفتم. خواب دیدم یکی از پسرهایم شهید شده است.
چند روز بعد پسر بزرگم جعفر برگشت، فهمیدم پسر کوچکم صفر شهید شده است.
مدتی بعد برای زیارت شاهچراغ رفته بودم. دیدم چند خانم قرآن می خوانند، رفتم کنارشان نشستم تا گوش بدهم. یکی از آنها گفت خانم برو کنار بو ویکس می دی!
دلم شکست. کنار ضریح حضرت شاهچراغ رفتم و دست در شبکه آن کردم و گفتم آقا من سواد ندارم قرآن بخوانم، دوست دارم قرآن را گوش بدهم اما اینها دلم را شکستند!
همان شب خواب خانم حضرت فاطمه را دیدم که آمدند و به من قرآن را آموختند!
از روز بعد بدون اینکه سواد خواندن و نوشتن داشته باشم، به راحتی می توانستم قرآن و کتاب ادعیه را از رو بخوانم و حتی بنویسم!
💐🌹💐
هدیه به شهید صفر اسکندری و مرحومه مادر بزرگوارش صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
قسمت دوم ...
گردان عمار در عملیات خیبر
اتوبوس ها یکی یکی از دوکوهه خارج شدند . بذله گویی با طعم جنگ و جبهه فضای اتوبوس را پر کرد . گاهی خنده بود ، گاه نوحه خوانی . زمان در گذر و ما به دنبال تقدیرات . چشم ها خسته و پلکها آرام آرام پایین آمد . هوای سرد داخل اتوبوس رفیقان را رفیق تر کرد . سر بر شانه هم به خواب رفتیم . بعد مسافت را نفهمیدیم ، اما صدای فرمانده گروهان را به خوبی فهمیدیم که می گفت : بچه ها رسیدیم کسی خواب نمونه . چشم باز کردم ، اتوبوس ها کنار جاده خاکی ایستاده بودند . همراه بچه ها پیاده شدم . سرمای هوا تن و بدنم را مور مور کرد . همه در حال پیاده شدن و نظم گرفتن بودند . دسته به دسته و گروهان به گروهان با سر قدمهای بلند به سمتی هدایت شدیم . هنوز آسمان غرق در تاریکی بود ؛ ستاره ها مثل مونجوق می درخشید و گردان عمار در مسیری نام مشخص آرام آرام از جاده خاکی و اتوبوس ها دور می شد . دستور رسید تا تعیین تکلیف اتراق کنیم . تدارکات به هر نفر یک تخته پتوی سیاه سربازی داد . پتوها توان گرم کردن بدن نحیف و استخوانی بچه ها را نداشت . برای در امان ماندن از سوزِ سرما هر دو سه نفر کنار هم کِز کرده ، دو پتو را روی هم انداختیم تا کمی گرم شویم . خواب از چشمها پر زده بود . هنوز نمی دانستیم قرار است کجا عملیات کنیم . هر کسی حدث و گمانی می زد اما هیچ کدام درست نبود . در این بین یک نفر که در تاریکی فقط صدایش می آمد ، به بچه ها نهیب زد : برادرا توجه کنند ، دو نفر زیر یه پتو از نظر شرعی ایراد داره . و ما به نهیب او فقط خندیدیم . سرما با کسی شوخی نداشت . زمین سرد ، پتو کم ، و دشت باز در اسفند ماه سال ۶۲ . این گردان مثل هر دفعه قرار است تا به دستور ، بزند به خط دشمن . معلوم نیست این چشمها تا به کی دنیا را ببیند . اذان داده شد . وضو گرفتیم و لرزیدیم و نماز خواندیم . دوباره رفتیم زیر پتو و سعی کردیم کمی بخوابیم . خورشید به زور از مشرق سرک کشید بر دشتِ پر از بسیجی های به خواب رفته . تدارکات نان و پنیری مهیا کرده ، در بین بچه ها توزیع کرد . جای چای داغِ شیرین خالی بود . پتوها جمع شد . بچه ها گُله به گُله نشستند به خوردن نان و پنیر و گفت و شنود . هنوز از منطقه عملیاتی بی خبر بودیم . آفتاب خودش را در دشت پهن کرد و تنِ سرما زده ما را گرم کرد .
پایان قسمت دوم
@defae_moghadas2
❣
14.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دفاع مقدس ، هویت ایران است
@defae_moghadas2
❣