قسمت چهارم
روایت گردان عمار -گروهان شهید باهنر ، فرمانده گروهان شهید سلیمی
دل گرفته بودیم ، بی فرمانده دسته باید راهی عملیات می شدیم . برای چندمین بار اعلام کردند مهمات را کامل نموده و کم وکسری ها را به سرعت برطرف کنیم . آرام و قرار نداشتم . دلم شور و شوق رفتن داشت . گردان به راه افتاد . این بار گروهان شهید باهنر جلودار گردان بود . گردان عمار ، همراه گردانهایی که باید در شب اول به خط دشمن می زدند ، در یک دشت باز آماده رفتن شدند . هوا به ناگه طوفانی شد . گویی خاک به آسمان پاشیده شده است . من و شهید سلیمی دست به گردن هم انداختیم . گریه امان هر دوی ما را برد . دل کندن از فرمانده عزیزم سخت تر از سخت بود . در آن هوای طوفانی ، سه گردان به قصد زدن به خط دشمن باید راهی می شدند . اما راه گردان عمار با دو گردان کمیل و مقداد متفاوت بود . ماموریت ما جای دیگری بود که خودمان از کم و کیف آن بی خبر بودیم .
ستون گردانها آرام آرام ، در هوای طوفانی و خاک آلود برای زدن به دشمن رهسپار شدند . کسی چه می دانست کدام یک از همرزمانش شهید یا مجروح می شود ! وداع با چشمان پر اشک و دلی پر از عشق به شهادت و ستونی که در پی فرماند اش راهی دیار وصل بود . کم کم ستون گردان عمار از دو گردان کمیل و مقداد فاصله گرفت . از هدف گردان و نحوه درگیری کسی مطلع نبود . تا موقعی که راه می رفتیم ، هوای سرد کاری به کار ما نداشت . بدنها خود به خود گرم بود ، اما گاهی ستون گردان بنا به دستور متوقف می شد و سوز و سرما به تن و بدن بچه ها نیش می زد . نیروی اطلاعات و عملیاتی که مامور بود ما را به سمت خط دشمن ببرد بچه محلم بود . باقر رجبی ، رفیق و هم محلی ام و من بعد از فرمانده گروهان ، نفر دوم یا سوم بودم . در مسیر حرکت گاهی به ستون دستور داده می شد بنشینیم و این بدترین دستور بود . بدنها یخ می کرد و سرما ، جان را به لب می آورد .
گاهی صدای گلوله های پراکنده در فضای دشت می پیچید . اما آتش زیادی بر روی ستون نبود . کسی ساعت نداشت ؛ از گذشت زمان بی اطلاع بودیم . ناگهان خبری دهان به دهان به من رسید . معاون گروهان آقا محسن ملا محمدی تیر خورده بود . آقا ملا سنش از ما که نهایتاً هجده ، نوزده ساله بودیم خیلی بیشتر بود . صورت لاغر و سفید با ریشهای کم پشت و قدی متوسط و صدایی پر از محبت و صداقت و به شدت چایی خور و سیگاری . که سیگارش را عموما در ملأ عام نمی کشید . آقا ملا را از بهمن سال شصت و یک می شناختم . بیشتر پدر بود برای ما تا معاون گروهان . حالا خبر رسیده که تیر خورده . حالم گرفته شد . یادم آمد که در والفجر یک هم تیر خورده بود . من هم مجروح شده بودم و از آقا ملا بی خبر تا اینکه فرمانده عزیزم حمید ابراهیمی به درب خانه ما آمد و با هم به ملاقات آقا ملا رفتیم . در راه همه اش به فکر آقا ملا بودم . کم کم به نیروهای تیپ الغدیر رسیدیم و خوش و بش کنان از کنارشان گذشتیم . از لهجه آنها فهمیدیم بچه های یزد هستند . ستون آرام و گاهی با سر قدمهای بلند ، دشت را به سمت دشمن می پیمود . بوی نم و رطوبت می آمد . دستور رسید بنشینیم . نشستیم به انتظار ...
پایان قسمت چهارم
@defae_moghadas2
❣
1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هفته دفاع مقدس گرامی باد 🥀🥀
@defae_moghadas2
❣
2.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 تشرف میرزای نائینی خدمت امام زمان علیهالسلام و تعبیر حضرت درباره ایران
🎙 استاد عالی
@defae_moghadas2
❣
❣در محضر نورانی شهدا باشیم
🌷 دانشجوی بسیجی شهيد حميد رباني نوغاني
🌷 تولد ۲۰ اردیبهشت ۱۳۴۴ مشهد
🌷 شهادت ۳۱ شهریور ۱۳۶۷ فاو
🌷 سن موقع شهادت ۲۳ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیت نامه این شهید عزیز
✅ پروردگارا. اینک احساس می کنم که قصد بخششم را داری. پس آمادگی هجرت را نیز عطایم کن.
✅ خدایا توفیق عنایت کن تا ادامه دهنده راه شهدا باشیم.
✅ سخنی با دوستان،آشنایان و ملت عزیز: ابتدا از همه شما می خواهم اگر فلاح می خواهید، اگر نصرت نهایی و اگر سربلندی و عزت را می خواهید باید پیرو واقعی خط امام باشید. سخنان پیامبرگونه ایشان را به گوش جان بشنوید و نکند خدای ناکرده قدر این نعمت عظیم را ندانید که خدا از نعمت وجود ایشان محروممان کند.
✅ بیشتر به یاد خدا باشید و همیشه از او کمک بخواهید. این سخن اماممان را که درجواب نامه ای که به حضورشان نوشته شده بود فرمودند آویزه گوشمان قرار دهیم، شخصی سوال کرده بود که« امام عزیز نصیحتی بفرمایید که برای دنیا و آخرت من بسنده باشد.» و ایشان در جواب فرموده بودند که:«باسمه تعالی، هرچه دارید از خداست پس همه را تقدیم او کنید.»
🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید عزیز فاتحه با صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣،،زیارت وادی عشق،،
قسمت اول :
اگر قصد زیارت پادگان آموزشی شهید بهروزی در پلاژ اندیمشک را داری ابتدا وضو بگیر. پاک و مطهر و حتی اگر تونستی غسل زیارتی بکن. برای زیارت محل آموزش همرزمانت حرکت کن.چون آنجا وادی مقدسی است و باید با طهارت وارد شد. وقتی خواستی از سه راهی وارد جاده خاکی ورودی پادگان شوی کمی بایست. افکارت را ببر به سالهای دوران دفاع مقدس. همون سالهای حماسه و خون.همون سالهای یکرنگی و یکدلی و ایثارگری. زیارتت را از همینجا شروع کن. یاد کن که اینجا و یا حتی کمی دورتر جای دویدن بندگان مخلص و مجاهدان راه خداست. جای دویدن دوستان شهیدی که شانه به شانه هم در اینجا میدویدیم. پس برو به آن زمان و در میان صف آنها و شانه به شانه همراه آنها شروع به دویدن کن. با آنها همنوا شو. یک دو سه، من سربازم، من جانبازم، من پاسدارم، رفتم جبهه، دیدم دشمن، از جا پریدم، خنجر کشیدم، سینهاش دریدم، گفتم ترسو، گفتم بُزدل، اینجا ایران است، مرز شیران است، با دم شیران میکنی بازی، تومثل موشی، مثل خرگوشی، یک دو سه. حال که در خیالت کمی با آنها دویدی و آماده زیارت شدی به روح پاک و مطهر همرزمان شهیدت صلواتی بفرست. با پای پیاده و به آرامی به سمت درب پادگان حرکت کن. جلوی دژبانی بایست. کمی با خودت خلوت کن. از دوستان شهیدت اجازه ورود بگیر. وارد شو و به نیابتشان قصد زیارت کن. حاجات خودت را هم در نظر بگیر. بسم الله بگو و وارد شو. از میان درختان بگذر و ابتدا به سمت چادرها برو. یادت هست مثل خیمههای سیدالشهدا در کربلا در کنار هم و دورتادور میدان قرار گرفته بودند. حال به آن زمان برو و در خیالت وارد چادرها شو. ببین در اینجا خبری از فرش و تختخواب و خوشخواب نیست. فقط پتویی سربازی کف چادر به عنوان فرش و رختخواب برای خوابیدن پهن شده است. کوله پشتیهای آویزان به میله های افقی بالای چادر را ببین. این تمام دارایی آنها از مال دنیاست. حاوی مقداری لباس، مسواک و خمیری، قرآنی کوچک، کتاب دعایی و شاید دفترچه یادداشت و وصیتنامهای. پتوهای چیده شده گوشه چادر اضافی نیست. آنها روانداز و بالش بچههاست. آن چند تیکه ظرف و بشقاب و قاشق روحی و تُنگ و لیوانهای پلاستیکی قرمز توی چادر هم تمام جهیزیهشان از عروس دنیاست.........
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣