eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت گردان عمار در عملیات خیبر - گروهان باهنر به فرماندهی شهید علیرضا سلیمی قسمت پنجم گرمای بدن پر کشید ؛ دوباره سرما به تن نشست . گاهی صدای گلوله ای می آمد ، بدون آنکه ستون را تهدید کند . معلوم بود بی هدف تیراندازی میکنند . در آن تاریکی و بی خبری ، چند نفر از کنار ستون گذشتند و جلو رفتند . زمین مرطوب بود و هوا سرد ؛ نشستن در آن جا سخت تر از سخت . از محورهای دیگر بی خبر بودیم . زمان به کندی می گذشت . بلاتکلیفی مثل خوره به جان و دل ما چنگ انداخته بود . آن چند نفری که از ما گذشته بودند برگشتند . اسماعیل لشگری را شناختم . بدون رد و بدل شدن کلمه ای از ستون فاصله گرفتند . نسیم ، صدای فِش فِش بی سیم را به گوشم می رساند ، اما از مکالمه اسماعیل لشگری چیزی سر در نیاوردم . بچه ها خودشان را مچاله کرده بودند تا سرما کمتر اذیتشان کند . دستور آمد ستون بلند شود . بنا به دستور عقب گرد کردیم و در مسیری که مشخص شده حرکت کردیم . حالا من شدم ته ستون . دوباره گرما به تن برگشت . سر قدمها تند شده بود . نفسم به شماره افتاد . کسی از مقصد مطلع نبود . شاید نیم ساعت یا کمی بیشتر راه رفتیم . نماز صبح شد .‌ در همان حال نماز خواندیم . خورشید به زور از سمت شرق سرک کشید و‌ نم نم بالا آمد . تاریکی دستی تکان داد و رفت ؛ جایش را خورشید گرفت . به خاکریزی رسیدیم که تازه زده شده بود . دستور رسید ، سنگر کنده شود و در آن به استراحت بپردازیم . من و سید مسعود میر سجادی با هم سنگری دو نفره کندیم . از خستگی ولو شدیم روی خاک . بچه های گردان به فاصله چند متر ، چند متر سنگری کنده ، تن خسته شان را بر روی نرم ترین زیر انداز عالم گذاشتند . چشمها خسته بود و التماس خواب داشت . اما عراقی ها از اینکه خاکریزی جلوی آنها قد علم کرده بود عصبانی بودند . برای همین با گلوله های تانک به عقده گشایی پرداختند . گلوله ها با صدای کر کننده آسمان بالای سر ما را می شکافت و با فاصله بر زمین اصابت می کرد . تدارکات صبحانه برایمان نان و‌ پنیر فرستاد . دل ما قرص بود به خاکریزی که در پشت آن در سنگرهای کوچک و بدون سقف یِله داده بودیم . هنوز نمی دانستیم چرا دیشب به خط دشمن نزدیم. من هم مثل همه ، خسته بودم . اما عراق به خاکریز ما پیله کرده بود و گلوله تانک و‌خمپاره بود که حواله می کرد . معلوم نبود تا کی در پشت این خاکریز خواهیم ماند . هر چه زمان می گذشت بر شدت آتش دشمن افزوده می شد ؛ اما بچه ها نگرانی نداشتند و در سنگرهای کوچک استراحت و شب بیداری دیشب را جبران می کردند . ظهر شد ؛ از وضعیت گردانهای دیگر بی اطلاع بودیم . نماز را در همان سنگرهای کوچک با پوتین و نشسته خواندیم . تکه ای نان با کنسرو ، دار و ندار تدارکات بود که بین بچه ها تقسیم شد . شکم گرسنه بود ؛کنسرو خاویار بادمجان چسبید . بعد از نهار ، دوباره چرت زدیم . بلا تکلیفی حالِ همه را گرفته بود . کم کم خورشید غروب کرد و دوباره تاریکی بر فضای پشت خاکریز مستقر شد . نماز مغرب و عشا را خواندیم . شام دوباره کنسرو خاویار بادمجان و نان بود . شکم گرسنه نان و کنسرو را بی بهانه پذیرفت . اولین شب را در بین خط دشمن و آن خاکریز چند صد متری گذراندیم . پایان قسمت پنجم @defae_moghadas2
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصرف خدا بر قلوب شهادت چهار برادر کوچک از گردان تخریب لشگر حضرت رسول (ص) در منطقه کوچکی در پشت کانال پرورش ماهی. این چهار نفر در حالی شهید شدند که از هر کدام برادری در شلمچه مشغول نبرد با دشمن بود. @defae_moghadas2
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😎 فرمانده‌ای که چراغ‌ خاموش، دشمن را شکست داد! 🗓 به مناسبت سالروز شهادت فرمانده‌ی لشکر ۱۴ امام حسین، شهید @defae_moghadas2
،،زیارت وادی عشق،، قسمت دوم : .....صفاشان را می‌بینی؟ مهربانی و برادری و برابری‌شان را می‌بینی؟ در هیچ کجای دنیا مثلش را پیدا نخواهی کرد. غذای ساده‌شان را ببین چطور برادرانه هر دو نفر در یک بشقاب روحی با چه محبت و اشتهایی می‌خورند. هرچند برای پهن کردن و جمع کردن سفره و شستن ظروف تعدادی خدمتگذار بنام شهردار را برنامه ریزی کرده‌اند و هر روز باید تعدادی این کار را انجام دهند اما باز موقع شستن ظرفها هرکه زرنگتر بود ظرفها را می برد و می‌شوید. آنها برادرانی هستند که واقعاً برادرند و معنی برادری را خوب می‌دانند. چیزی که شاید در خانواده‌های امروزی خیلی کم پیدا شود. هیج کاری را هم برای ریا و خودنمایی انجام نمی‌دهند. فقط مخلصانه برای خداست. جلسه قرآن دورهمی‌شان را ببین. تا هرشب سوره واقعه را نخوانند نمی‌خوابند. گفتگو و شوخی و خنده برادارنه‌شان را خوب تماشا کن. کلامی از آزردن دیگران در اینجا پیدا نخواهی کرد. به هر چادری سرکشی کنی همین است. هیچ فرقی باهم ندارند. حتی در چادر فرماندهی هم که بروی همین وضعیت پابرجاست. حال از چادرها بیرون بیا و به این زمان برگردد. گشتی در محوطه چادرها بزن. همه جا سوت و کور است. حتی چادرها را هم جمع کرده‌اند. نه سر و صدا و شلوغی بچه ها، نه صدای شوخی و خنده‌ای و نه رزمنده‌ای در حال گشت بین چادرها. خیلی‌هاشون آسمانی شدن و عده‌ای هم مانند خودت در حسرت بودن در یک لحضه آن روزها می‌سوزند. اکنون که اشک چشمانت در فراق یارانت سرازیر و قلبت غصه‌دار فراق یاران شد، سری هم به میدان صبحگاه بزن. یاد کن گردانها را. سیدالشهدا، امام حسین، فجر و یا فتح، همه آماده و قبراق و با عزمی راسخ برای آموزش آمده‌اند. می‌بینی چه قبراق و شاداب در کنار هم ایستاده‌اند. یادت هست هر روز مسئول برگزاری صبحگاه یک گردان بود. و فرمانده گردان مسئول خبردار دادن بچه‌ها برای احترام به گوش دادن قرآن. امروز نوبت کدوم گردان و کدوم فرمانده است؟ حاج کمال صادقی فرمانده گردان فجر یا حاج یوسف حمیدی فرمانده گردان فتح. فرقی نمی‌کند. آنها حتی بعضی وقتها خودشان نمی‌روند پشت تریبون سیمانی جایگاه و یکی از فرمانده گروهان‌ها را برای این کار می‌فرستند‌. به هر حال یکی فرمان را صادر می کند. از جلو نظام به احترام قرآن خبردار. همه ساکت و آرام خبردار می‌ایستادند. فقط صدای قاری کلام خدا به گوش می‌رسید. بعد هم اگر خبری یا دستوری بود و بعد هم دو و ورزش. بعداز آن هم صبحانه خوری با صفا......... ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
بعد از پنجاه‌شصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود؛ بچه‌ها را در آغوش گرفت و گونه‌هایشان را بوسید، زود صبحانه را آماده کردم، تند تند لقمه‌هایش را خورد و بلند شد، می‌دانستم می‌خواهد به کجا برود، گفتم: بعد از این همه مدت نیامده می‌خواهی بروی؟ لااقل چند ساعتی پیش بچه‌ها بمان اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده، با لحن ملایمی گفت: حضرت رباب (سلام‌الله‌علیها) را الگوی خودت قرار بده، مگر نمی‌دانی که بچه‌های شهدا چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آنها سر بزنند و حالشان را بپرسند. کار همیشگی‌اش بود، نمی‌توانست توی خانه دوام بیاورد، باید می‌رفت و به خانواده تک تک شهدا و همرزمانش سر می‌زد. ┄┅┅┅┅❁🌹🌹🌹🌹❁┅┅┅┅┄ @defae_moghadas2
✍وصیــت زیباےشهید محــمد اڪبرےفرد شهیــد ۱۵ سالہ: ♨️اگـــر امـــام بفرماينـــد از بيابان‌هاى سوزان جنـــوب با پاهـــاى برهنه تا قدس عزيز بدوم تا اينڪه پرچم لا اله الا الله و محمـــدا رسول الله را بر باليـــن گنبـــد و بلندى مناره بر فـــراز دارم، اگـــر در اين راه شدم فــوضےاست عظـــيم... ┄┅┅┅┅❁🌸🌺🌸🌺❁┅┅┅┅┄ @defae_moghadas2
روایت گردان عمار در عملیات خیبر - گروهان شهید باهنر به فرماندهی شهید سلیمی قسمت ششم صدای دل انگیز اذان صبح بلند شد . تیمم ؛ نماز و عجب نمازی . لباس خاکی ، سر و صورت خاکی ، و تیمم هم بر خاک و سجده برای خدا بر روی خاک . از بی خبری کلافه بودم ؛ مثل همه بچه ها . دومین روز را در پشت خاکریز تجربه می کردیم . عصر پا گذاشت به دشت و‌ صحرا . زمزمه رفتن بود ؛ به کجا ؟ نامعلوم . هر چه بود بهتر از بلاتکلیفی و ماندن در بی خبری . دوباره سلاح ها چک شد .‌ نوار تیر بارها منظم ، کوله های آر پی جی بر پشت انداخته ، دلها قرص و محکم . دل هوس رفتن داشت . چشم ها در تمنای اشک بود . روضه وداع در این دشت مناسبت داشت و رضا پور احمد خواند ؛دل ما کنده شد از دنیا . شب شد و آماده باش صد در صد ، و پرواز نزدیک . نماز را خواندیم و‌ با دوستان قرار شفاعت گذاشتیم . ایفا ها رسیدند . گلوله های کاتیوشا و خمپاره بدرقه مان کردند . در دل تاریکی به سوی خط درگیری رهسپار شدیم . هر لحظه امکان داشت گلوله تانکی ایفای پر از بسیجی را شعله ور کند و دسته جمعی پرواز کنیم . دل آرام بود و قرص ؛ اسلحه به دست نشسته بودیم که ناگهان ایفای ما با خودروی جلو تصادف کرد . ظلمات کار خودش را کرده بود ؛ چشم های خسته راننده خودروی جلویی را ندید . اما بخیر گذشت این تصادف و کسی خراشی بر نداشت . حرکت کردیم . آرام اما بی قرار . بی قرارِ رفتن به سوی آنچه خدا برایمان رقم زده . صدای ناله ی اگزوز ایفا با انفجارهای دور و نزدیک در هم آمیخته بود .‌ چشم ، چشم را نمی دید اما با هر تکان ایفا تن و بدن بچه ها به هم می خورد . مدتی گذشت تا به مقصد رسیدیم . بنا به دستور به سرعت در زیر باران توپ و خمپاره و کاتیوشا نظمی نصفه نیمه گرفتیم و به جلو حرکت کردیم . به محوطه ای رسیدیم که پر از نیرو بود . از کدام یگان یا گردان معلوم نبود . هنوز مقصد برای ما نامعلوم بود که صدای ته قبضه کاتیوشا بلند شد . یک ، دو ، سه ، چهار ... ده ... بیست و دو و اندکی بعد صدای کر کننده اصابت کاتیوشا در اطراف ما شنیده شد .‌زمین سرد و نم دار را بی درنگ در آغوش گرفتیم . کنار من پسری هم سن و سال خودم دراز کشیده بود و نفس به نفس من شد . چشم در چشم هم شدیم و‌ خندیدیم . پرسیدم : از کدام گردانی ؟ گفت : تخریبچی هستم . پرسیدم: بچه کجایی ؟ گفت : چهار راه گلچین . خندیدم و گفتم: بچه گلچین ، یه وقت گلچین نشی ؛ و‌ با هم خندیدیم . تازه گرم حرف زدن شده بودم که فرمان رسید حرکت کنیم . نصفه نیمه از بچه گلچین خداحافظی کردم و همراه ستون گروهان باهنر راه افتادم . به تپه کوچکی رسیدیم . خدایا ! چه می بینم ؟ حاج همت عزیزم با بیسمچی اش روی تپه کم ارتفاعی ایستاده بود . ستون ما را دید و گفت : ماشاءالله بچه ها ، بروید این شاخ شکسته ها را درب و داغان کنید . چه صدای دلنشینی داشت حاج همت . توانم هزار برابر شد . سر ستون پا تند کرد و سرعتمان بیشتر شد . به راه باریکی رسیدیم . نیم متر عرض راه بود .‌از یک طرف به هور متصل و از طرف دیگر به دژ عراق .‌ گویا گردان ابوذر و‌ بلال قبل از ما زده اند به خط . زمین باتلاقی بود .‌ پوتین فرو‌ می رفت و به سختی بیرون می آمد . بوی ماهی مرده همراه با بوی باروت در هم آمیخته ، دل روده آدم به هم می آورد .‌گاهی توپ یا خمپاره‌ای در آب هور فرو می رفت و آب با شدت بر روی بچه ها پاشیده می شد . عرق سر و روی بچه ها را خیس کرده بود . گاهی صدای آه و ناله ای از زیر پای ما شنیده می شد . دستور رسید بنشینیم به انتظار . نمی دانستیم دقیقا دشمن کجاست و چگونه باید به خط عراق زد . نشستن در هوای سرد در زمینِ باتلاقی عرقِ ما خشک شد. اما در عوض شَتک آب هور که از اصابت خمپاره به هوا می پاشید پیراهن خاکی ما را خیس می کرد . دقیقه ها زیادی گذشت . صدای فرمانده عراقی از سمت دژ به گوش می رسید که یک ریز فریاد می زد و به نیروهای زیر دستش دستور می داد . اگر کسی سر بلند می کرد تا دژ عراق را ببیند ، دیگر سری نمی ماند . گاهی سکوت حاکم می شد و گاه باران گلوله فضا را پر می کرد . زمان به سرعت می گذشت و کار ما هنوز شروع نشده بود . منتظر بودیم برای زدن به خط اما دستور رسید عقب گرد کنیم . دوباره پا در زمین باتلاقی فرو رفت و سپس آه و‌ ناله هایی کم رمق بلند شد .‌ گفته شد هر کسی توان دارد، مجروحی را از میان باتلاق در آورد و به عقب منتقل کند . اشکم جاری شد . در آن تاریکی مجروحی را به هزار زحمت از لای گِل چسب ناک در آوردیم . چهار نفری به سختی مجروح را بلند کردیم . آنقدر گِل به تن مجروح چسبیده بود که حرکت را سخت کرده بود . نفس ها به شماره افتاد . این بار هم عملیات نکرده عقب آمدیم . گویی خط دشمن طلسم شده ... ادامه در قسمت هفتم @defae_moghadas2
1.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: 💢با امثال آمریکا رابطه داشتن شرافتی نیست 💢آمریکا شرافت انسانی نداره چون مظلوم رو هرجا میبینه پوست می‌کنه. @defae_moghadas2
⚠️ اگر آمریکا و اسرائیل «لا اله الا اللّه» بگویند ما قبول نداریم... امام خمینی (ره)، ۶ آبان ۱۳۶۰ @defae_moghadas2