eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
💠⚫️💠⚫️💠⚫️ شجاعت منصور زبانزد همه بچه های نصرت شده بود، و هر ماموریتی را با شجاعت می پذیرفت. منصور هیچ ادعایی هم نداشت.... از هیچکس طلبکار نبود.... و همیشه صورتش نورانی و لب هایش خندان بود. هیچکس نمی دانست منصور برادر شهیدش (ایرج) را در عملیات فتح المبین خودش به عقب آورده و تا اهواز برده و دوباره به گردان نور برگشته. (آن ماموریت منصور پیک گردان بود)، هیچکس نمی دانست منصور در خانواده ای بی نهایت ساده و در خانه ای بسیار محقر بزرگ شده بود. یکی از غصه ها و دردهای عمیق منصور تا آخر عمرش، آن بود که قایقی را سکانی می کرده که قایق به دلیل نقص فنی و بی احتیاطی سرنشینان غرق می شود. می گفت در دم آخر که قایق با هر 15 نفر سرنشینش آرام آرام به زیر آب می رفت پرسیدم شنا که بلد هستید! و همان وقت متوجه شدم همه که بدون جلیقه نجات سوار شده اند شنا هم بلد نیستند... باشید @defae_moghadas2 💠⚫️💠⚫️💠⚫️
💠⚫️💠⚫️💠⚫️ از 15 نفر 14 نفر را به بیرون می کشد، می گفت برای بالا آوردن آخری رفتم زیر آب، دستش را هم گرفتم، اما نمی توانستم، هر چه زور زدم دیدم خودم هم دارم خفه می شوم! منصور آرزو می کرد همان جا مانده و از زیر آب بیرون نیامده بود، اما رنج باقی ماندن و شهید شدن آن آخری را تا آخر عمر همراه خود نمی کرد. او می گفت هیچ وقت چهره زیبای آن شهید از جلو چشمانم محو نمی شود. منصور خیلی بزرگ بود، خیلی شجاع، خیلی آرام، خیلی دوست داشتنی، نمی دانم چطور عراقی ها دلشان آمد تیر خلاص را به او بزنند!!! او از آخرین شناسایی اش هرگز برنگشت. همه مدتی که در عراق اسیر بودم بین اسرایی که می آوردند نگاه می کردم شاید منصور هم باشد! سالها بعد، وقتی تن تیر خورده اش را از عمق نیروهای عراقی به کشور برگرداندند، آرام و بی صدا، و بی هیچ ادعایی رفت و کنار برادر دو قلوی شهیدش آرام گرفت... راستش هنوز هم فکر می کنم منصور یک روز پیدایش می شود! آن روز می فهمیم جنازه را اشتباهی شناسایی کرده بودیم! منصور با همان خنده دوست داشتنی اش باز در جمع ما می آید... چقدر به ما می خندد که فکر کرده بودیم کشته شده... و آن روز از ته دل می خندیم... و آن روز چقدر خوشحال خواهیم شد. برای شادی روح امام شهدا و شهدا صلوات @defae_moghadas2 💠⚫️💠⚫️💠⚫️
🍃🌸 می دانی لایق بودن یعنی: رنگ #شهدا رو داشتن #اخلاص شهدا رو داشتن در #مسیر شهدا بودن این راه سرانجام تو را در اغوش #شهادت 🕊می سپارد گر مرد رهی بسم الله✋ #شهدا_گاهی_نگاهی🕊🕊🕊 @defae_moghadas2
🍃🌸 #شهید_عباس_فرحان_اسدی🕊🌹 این شهید از جمله #نخستین شهدای سپاه خرمشهر است که در 23 تیر 1359 و قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در رویارویی با نیروهای ارتش بعث به #شهادت رسید. @defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #شهید_عباس_فرحان_اسدی🕊🌹 این شهید از جمله #نخستین شهدای سپاه خرمشهر است که در 23 تیر 1359 و قبل
🍃🌸 💠 در برابر عنوان‌های نو ظهور خلقی که در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی ایجاد شده بودند، مقابله می‌کرد به طوری که در جریان موصوف به « » که در سال 58 در خرمشهر توسط ایادی آمریکا و اسرائیل به وجود آمده بود، ایستاد. ⤵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 💠#عباس در برابر عنوان‌های نو ظهور خلقی که در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی ایجاد شده بودند، مقابله
🍃🌸 💠با اینکه خود از خانواده‌های عرب ولایتمدار خرمشهری بود، از نیت پلید آنها در خصوص خبر داشت و نگذاشت جلوه شهروند عرب خرمشهری در دیدگاه مردم کشور و مسئولان انقلاب خدشه‌دار شود لذا به مقاومت برخاست؛ ⤵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 💠تا اینکه خبردار شد مزدوران بعثی در سرزمین تحرکات و تعرضاتی دارند لذا به صورت داوطلب به طرف شلمچه رفت و بعد از رسیدن به منطقه درگیری با رجز خوانی حماسی روحیه همرزمان خود را تقویت کرد و با تیرباری که در دست داشت، به مقابله با آنها پرداخت. و سرانجام بر اثر اصابت گلوله دشمن به سرش به پرکشید. @defae_moghadas2
#دلم یڪـــ دنیـا میخـواهد... شبیـہ دنیاے #شـما ... ڪـہ همـہ چیــزش بـوے #خــــدا بدهـد... #اللهم_الرزقنا🙏 @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 من با تو هستم 8⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان بعداز آن باب صحبت را باز کرد و از گذشته هایش و از خاطرات جبهه برایم تعریف کرد. می گفت: یه شب در قایقی نشسته بودیم و به سمت مواضع عراقی ها حرکت می کردیم. قبل از شروع عملیات، به نزدیکی سنگر دشمن رسیدیم. یه اتاقک بتونی بسیار مجهز بود. نگهبانش پشت تیربار نشسته بود و رادیو گوش میداد. آن قدر به او نزدیک شده بودیم که احساس می کردم صدای نفس کشیدنمون رو هم در آن سکوت مطلق می شنوه. صورتش به طرف ما بود و قاعدتا باید ما رو میدید ولی هیچ عکس العملی نشون نمیداد. اگه انگشتش روی ماشه تیربار می رفت در یه چشم به هم زدن، همه مارو می کشت. وقتی به اون ها حمله کردیم و اونجا رو تصرف کردیم، این آیه قرآن برام تفسير شد که خداوند آن ها را کرو کور می کند و اونجا بود که نصرت الهی رو به چشم دیدم.» بعد برایم تعریف کرد: در مدتی که هنوز دستم داخل گچ بود، یه شب که خوابم نمی اومد بلند شدم تا قدمی بزنم. نزدیک اذان صبح بود. نگاهم به پوتین بچه ها افتاد... به خاطر وضعیت جبهه، همه ی بچه ها با پوتین خوابیده بودن. آروم رفتم بالای سر بچه ها و بند پوتین هاشون رو باز کردم. بند پوتین هرکسی رو به بند پوتین بغل دستی اش گره زدم طوری که تمام اون ها به هم وصل شدن. وقتی با صدای اذان صبح بیدار شدن، همه افتادن روی همدیگه و در اون تاریکی، گیج و منگ مانده بودن که چی شده. وقتی متوجه ماجرا شدن همه دنبال عامل این کار بودن و هر کسی رو متهم می کردن غیر از من که دستم تو گچ بود و اصلا فکرش رو هم نمی کردن که کار من باشه. من هم اون موقع حرفی نزدم ولی بعدا که آبها از آسیاب افتاد به اونها گفتم که کار من بوده!» گفتم: «وقتی جبهه بودی یکی از دوستام پرسید شوهرت چه کاره است، هرچه می گفتم فقط یه پاسدار کمیته است، باور نمی کرد و می گفت من شنیدم که شوهرت گردن کلفته!» قبل از اینکه حرفم را ادامه دهم سریع دستش را گذاشت دور گردنش و گفت: «من گردن کلفتم؟!» بعد دو انگشتش را که اندازه ی دور گردنش را نشان میداد، جلوتر آورد و گفت: «بين!... بهش بگو اصلا گردن کلفت نیست. گردنش یه ذره است.» و بعد هم بحث را عوض کرد. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas2