eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🔅ماموریت سختی در جزيره مجنون داشتيم، آنهم در تیر ماه که درجه حرارت ۵۲ درجه و رطوبت بالای ۱۰۰ درصد بود ،در ان هوا حتي نفس کشیدن سخت بود. 🔅علی با شور خاصی در آن سختی کارهایش را به خوبی انجام میداد . ایشان با روحیه قرآنی و شوخ طبعی باعث شده بود گرما و سختی جزيره مجنون قابل تحمل شود. 🔅 ظهر ها برای فرار از گرما چند ساعت در آب میماندیم و شبها با وجود پشه و خرمگس کسی خواب نداشت و علی در این سختیها با وجود سن كم (۱۵ سال) هیچوقت اعتراضی نکرد و به خوبی خدمت میکرد. 🔆راوي: حاج فريد خميسي حماسه جنوب- شهدا @defae_moghadas2 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🔅در جبهه فاو فاصله ما با دشمن کمتر از ۲۰۰ متر بود و باید هر شب تعدادی از بچه های شجاع و آماده میرفتند به فاصله ۵۰ یا ۱۰۰ متری دشمن کمین میکردند . علی گازرپور با اصرار زیاد همیشه یکی از ان رزمندها بود. 🔅یک شب رفتم کمین برای سرکشی که بعد از گذشتن از یک مانع، ناگهان با علی روبرو شدم و برق صورتش در ان تاریکی خاطره ای است که هیچوقت فراموش نمیکنم. 🔆راوي: حاج فريد خميسي حماسه جنوب- شهدا @defae_moghadas2 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🔅شب قبل از عملیات کربلای پنج نزد من آمد وگفت : می خواهم اجازه از شما بگیرم من گفتم که اجازه ام دست شماست شما معلم بنده هستید . او گفت : شاید امروز آخرین جلسه دیدارمان باشد اگر شهید شدم برسر قبرم مصیبت می خوانی ؟ اشک چشمانم را دربرگرفت به اوگفتم مگر قرار است امشب شهید شوی شوی او با شوخی گفت : من گفتم شاید امشب آخرین جلسه دیدارمان باشد من اورا در آغوش گرفتم به اوگفتم : اگر توانستم دریغ نمی کنم . 🔅آن شب به همراه مصیبت خوانی اش مثل همیشه گریه می کرد بعد از ساعتی ازمن خداحافظی نمود و بعد از اذان صبح فهمیدم که او شهید شده است . 🔆راوی: محمدسلامات _شادی روح امام شهدا و شهدا صلوات 🌺 حماسه جنوب-شهدا @defae_moghadas2 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
دلمان تنگ، زمین تنگ، زمان پر حسرت... تو دلت شاد، چه آرام، در آغوش ... @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 من با تو هستم 9⃣1⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان ❣ "نگذاشتم مراد و محبوبش را ببیند" اوایل سال ۶۳ بود. دو، سه ماهی مانده بود که فرزندمان متولد شود. یک روز آمد خانه و با هیجان خاصی گفت اسممان در آمده که برویم ملاقات امام. قبلا به من قول داده بود که یک بار مرا به ملاقات امام برد. با این وضعیتی که من داشتم بعید می دانستم که بشود به مسافرت رفت ولی باز هم رفتیم و با دکتر مشورت کردیم. دکتر اجازه نداد و گفت که مسافرت برایت خطرناک است. من هم به سید جمشید گفتم: «حالا که نمیشه من بیام، پس شما هم نباید بری.» و هرچه اصرار کرد راضی نشدم که او تنهایی برود. سید جمشید با علاقه ی وصف ناپذیری بی تاب بود که به ملاقات امام برود و من هم متاسفانه حسابی روی دنده ی لج افتاده بودم و می گفتم که اگر شما بروی من هم می آیم. یا باهم برویم یا هیچکدام... نمیدانم شاید از غصه ی اینکه نمی شد که من هم بروم یا اینکه میخواستم امتیازش محفوظ بماند که بار دیگر باهم برویم.. خلاصه مانع رفتنش شدم. بچگی کردم. اشتباه کردم. آن روز نگذاشتم مراد و محبوبش را ببیند و دیگر هیچ وقت ندید و این عذاب وجدان برای همیشه برایم ماند... آن شب سید جمشید خیلی ناراحت شد. ناراحتی و غصه را در تمام وجودش میدیدم اما چون من رضایت ندادم، نرفت. شاید با خودش فکر می کرد که این همه به جبهه می رود و من تنها میمانم، دیگر درست نیست که بدون رضایت من برای ملاقات امام برود و دوباره من تنها بمانم. خیلی ناراحت شد، ولی طبق معمول سکوت کرد. هیچ حرفی نزد و خوابید. روز بعد و روزهای بعد هم هیچ وقت این مسئله را مطرح نکرد و به رخم نکشید. انگار نه انگار که چنین مسئله ای بوده. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 من با تو هستم 0⃣2⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان ❣ "صدای قلب دخترم" روزها سپری می شد و کم کم زمان تولد فرزندمان فرا می رسید. یک شب سید جمشید تا دیر وقت به منزل نیامد. من خسته شدم و رفتم پشت بام و رختخواب انداختم و خوابیدم. چون کولر نداشتیم، پشت بام می خوابیدیم. پدر و مادرش هم در حیاط می خوابیدند. وقتی سید جمشید از پله های پشت بام بالا می آمد. یک دفعه آتش چند موشک را دید. سریع خودش را به من رساند و دستم را گرفت. گرمایی روی دستم احساس کردم. دستم را فشرد و گفت: «نترسی هان!... نترس...» و بعد با صدای چند انفجار مهیب و لرزش زمین از خواب پریدم ولی دستم محکم در دست سید جمشید بود و آرامم می کرد. بعد از مدتی که آرام شدم، با شوخی و خنده گفت: «پدر آمرزیده! آخه تنهایی اومدی خوابیدی این بالا، اگه با صدای موشک هول میشدی و می افتادی پایین، هم خودت رو به کشتن میدادی هم می افتادی روی پدر و مادرم که تو حياط خوابیدن..." آن شب خواب از سرمان پرید و تا صبح باهم حرف زدیم. پرسیدم: «کجا بودی که این قدر دیر اومدی؟» گفت: «با چند تا از بچه ها جلسه ای داشتیم، بعد از جلسه هم حرف رزمنده هایی شد که شهید شدن و بچه هاشون بی سرپرست ماندن. حرف این شد که اگه ان شاء الله روزی جنگ تموم شد این بچه ها رو چیکار کنیم؟ گفتیم اگه ما زنده بودیم هر کدوم از ما سرپرستی چند نفر رو به عهده بگیریم.» حرفش را قطع کردم و به شوخی گفتم: «خوبه؟ خوبه!... دستتون درد نکنه؛ یعنی هر کدامتون چند تا زن بگیرید؟!» گفت: «تو چرا فکرت منحرفه و زود فکر این طوری می کنی؟ منظورم این بود که مراقب بچه ها باشیم، دل تنگی نکشن. خدای نکرده به راه ناصواب نرن..." بحث را ادامه دادم و گفتم: «حالا اگه شما شهید شدید و ما هم مردیم، سفارش می کنید که اونجا ما هم کنارتون باشیم؟» خندید و گفت: «ببخشیدا ما برای فرار از دست شما داریم میریم که شهید بشیم، اگه اونجا هم بیاید پیش ما، پس ما کجا فرار کنیم؟!» بعد گفت: «اتفاقا مدتی پیش، بحث حورالعین شد. به بچه ها گفتم این جور هم که فکر می کنید نیست هان! همان زنهای خودمون رو دوباره صاف وصوف و روتوش می کنن و به جای حورالعین به ما قالب می کنن! بعد به مجردها گفتم حالا شما مجرد بمونید شاید حورالعین به شما دادن!» خلاصه آن شب تا وقت نماز صبح باهم گفتیم و خندیدیم. پزشکی سفارش کرده بود که بیشتر مراقب باشم و پیاده روی کنم یک شب منزل دایی ام مهمان بودیم. منزلشان نزدیک بیمارستان یازهرا بود. طبق سفارش دکتر تا آنجا پیاده رفتیم. بعد از مهمانی در راه برگشت جلوی بیمارستان که رسیدیم، سید جمشید گفت: «بیا بریم بیمارستان.» آن موقع آنجا زایشگاه بود. پرسیدم: «برای چی؟ من که مشکلی ندارم!» گفت: «خب، بریم یه سری بزنیم.» کمی ترسیدم و گفتم: «یعنی چه؟ من نمیام. آخه برا چی الآن بریم؟!» گفت: «یادته قبلا گفته بودی یه دستگاهی هست که صدای قلب بچه رو میشه گوش داد؟ حالا بریم داخل، ببینیم اینجا هم این دستگاه رو دارن یا نه؟ خیلی دوست دارم صدای قلبش رو بشنوم.» گفتم: «آخه این جور جاها، زنانه است.» بالاخره دستم را گرفت و رفتیم داخل. پرسید: «پس چرا دست هات یخ کرده؟» گفتم: «این طور که حرف زدی ترسیدم. آخه هنوز وقتش نشده داری منو می بری زایشگاه. گفت:" نگران نباش و باهم رفتیم داخل. اتفاقا مطب، خلوت بود و غیر از ماکسی در آنجا نبود. خانم ماما پرسید: «ناراحتی؟ درد داری؟» گفتم: «نه والله! همین طوری باشوهرم اومدم... دوست داره صدای قلب بچه رو بشنوه.» ماما خنده اش گرفته بود و گفت:" باشه. چون فعلا کسی نیست بگو بیاد داخل." همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas
فقط 15 روز در حصر آبادان به همراه 14 نفر از بچه های اصفهان در محاصره بودند و در حالی‌که نیمه‌جان بودند توسط نیروهای خودی نجات پیدا کردند. بعد از این که از بیمارستان مرخص شد و آمد خانه صدایش بالا نمی آمد در آن شرایط گفت: 《مامان من زن می خوام.》 تعجب کردم. اما اسماعیل می گفت: 《مادر من از گناه می‌ترسم.》 رفتیم اصفهان و از دختر دایی اش خواستگاری کردیم. برادرم به اسماعیل گفت: 《از مال دنیا چه داری؟》 اسماعیل یک تکه پولکی از جیبش درآورد و گفت: 《دایی جان من از مال دنیا هیچ ندارم به جز همین پولکی که آوردم دهنتان را شیرین کنید. اما قول می دم تا جایی که بتونم تلاش کنم دخترتون رو خوشبخت کنم. البته ما سرباز اسلامیم. معلوم نیست 2 روز دیگه زنده‌ام یا نه. اگه می پذیرید بسم ا... و گرنه بدون رو در بایستی بگید!》 برادرم خنده‌ای کرد و گفت:《قبوله.》 @defae_moghadas2
#شهید_اسماعیل_فرجوانی
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍃❤️🍃 خدایا شروع سخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگیرد قرار خوشم چونکه باشی مرا درکنار الـــهی به امیـــدتو یاحی و یا قیوم.. 🍃❤️🍃