. 💢💢🍃🍃💢💢
✍خاطراتی از شهید والا مقام
#بهرام_درویش_پور
🌷یکی دیگر از عزیزان مخلص بسیجی شهرستان رامهرمز شهید بهرام درویش پور می باشد . این شهید هم مانند سایر شهدا مودب ، آرام ، تابع اوامر ، پر تلاش و متعهد بود و حقیر علاقه عجیبی به ایشان داشتم .
چند خاطره از ایشان نقل می کنم 👇👇👇
@defae_moghadas2
. 💢💢🍃🍃💢💢
. 💢💢🍃🍃💢💢
👌خاطره اول 👇
🌷در دومین پدافندی عملیات رمضان در جبهه پیچ کوشک بودیم خاکریز را تازه احداث کرده بودند گروهان ما را به آنجا ماموریت دادند در پشت خاکریز که مستقر شدیم هر چند نفر مشغول ساختن یک سنگر تجمعی شدیم در حین ساختن سنگر یک خمپاره ای از طرف دشمن بعثی در کنار بچه ها منفجر می شود چند نفر مجروح می شدند از جمله شهید بهرام که یک ترکش ریز به روی صورت و گونه راستش می خورد شهید از اعزام به اورژانس خود داری می کند و تا زمانی که گروهان در خط بود با همان مجروحیت با گروهان باقی می ماند .
@defae_moghadas2
. 💢💢🍃🍃💢💢
. 💢💢🍃🍃💢💢
👌خاطره دوم 👇
🌷 زمستان سال 61 بود ما در گردان همیشه پیروز شهید رایگانی در سایت چهار استقرار داشتیم . در یک شب که رزم شبانه داشتیم بعد از عملیات رزم شبانه من ایستاده بودم و شهید بهرام در کنار من نشسته بود و شهید جاوید الاثر سردار عبدالرحمن معروف در حالی که یک مین منور را روشن کرده بود داشت در خصوص رزم شبانه صحبت می کرد من هم بی سیم چی گروهان بودم عمدا با گوشی بی سیم زدم به صورت ایشان ابتدا محلی ندادم بعد نگاهی به صورت چون ماه و مظلومش کردم و معذرت خواهی کردم شهید معذرت من را پذیرفت ولی به محض اینکه صورتم را بر گرداندم ایشان هم با قنداق اسلحه ای که در دست داشت زد به پایم و گفت که معذرت می خواهم و من هم متقابلا پذیرفتم.
@defae_moghadas2
. 💢💢🍃🍃💢💢
. 💢💢🍃🍃💢💢
👌خاطره سوم 👇
🌷 چند روز قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی دسته فدائی 30 نفر تشکیل شد و ایشان جز دسته ویژه 30 نفره و فدایی بود زمانی که این دسته از گردان جدا شد من ایشان را برای خداحافظی ندیدم در نتیجه خیلی نگران و ناراحت بودم. شب عملیات خواب دیدم که شهید در یک هاله ای از نور است و تا نیمه بدن مطهرش پیدا بود با همدیگر رو بوسی و خداحافظی کردیم و آن شب من یقین پیدا کردم که ایشان در این عملیات شهید خواهد شد و همین گونه هم بود.
#برای شادی روح امام شهدا و شهدا #صلوات
@defae_moghadas2
. 💢💢🍃🍃💢💢
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
💗💗#رمانی_متفاوت💗💗
راهی #شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... #چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با #شهدا حرف می زدم❤️ و گریه می کردم😢 توی همون حال خوابم برد .✨.. .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟☺️ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ...💖
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید .🌷🌷..
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد💞 ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... #امیرحسین من💕 ...
💞#پک_عاشقانه_پاااااک💞
http://eitaa.com/joinchat/4028301326C030fac8a09
امان از این لحظات...!!
که جمعی می روند ،
و جمعی هم می مانند ..
و امان از آن لحظه بازگشت..!!
جمعی می آیند ،
جمع دیگر را می آورند ..
جمعی هم می مانند که می مانند ...
🌷خوزستان ، سال ۱۳۶۰ ،
اندیمشک ، پادگان دوکوهه ،
مقر گردانهای لشکر امام حسین (ع) ، مقدمات عملیات فتح المبین ،
پرواز به سوی منطقه دالپری
📎عکاس: حسین ارکدسانی