دلایل_شهید_برای_حضور_در_جبهہ
« همسرم داوطلبانہ بہ جبهہ دفاع از حرم رفت و میگفت : اگر قرار باشد بالای منبر مردم را بہ جهاد دعوت ڪنم ، شایستہ است پیش از همہ آنها خودم قدم در میدان بگذارم .»
وقتی بهش گفتم : « ما تازه ازدواج ڪردیم و فرزند ما ڪوچڪہ ؛ اگر میشود چند سال دیگر برو .»
« ایشان گفتند : فڪر ڪن الان امام حسین (ع) بہ ما نیاز دارد ، من میتوانم بگویم امام حسین (ع) الان صبر ڪنید چون من اول زندگیام هستم ، چند سال دیگر میآیم .»
« اصلاً شاید چند سال دیگر بہ من نیاز نداشتہ باشند .» « امام حسین (ع) هم بچہ ڪوچڪ داشت و شما میخواهید فردا بہ حضرت فاطمہ (س) بگویید بہ وظیفهام عمل نڪردم چون بچهام ڪوچڪ بود !»
حجت_الاسلام_شهید_مصطفی_خلیلی
سالروز_شهادتشان
ولادت : ۶۷/۶/۱۸ ، خوزستان
شهادت : ۹۴/۱۱/۱۲ ، سوریہ
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🌸
✍همیشه بفکر #امام و پشتیبان #ولایت_فقیه باشید ،
و قدر #انقلاب را بدانید که این انقلاب نوری است که از تاریکی محض تابیده ،
و قرآن ، تاریکی را محو گردانید و خود را نشان داد .
و خواهران مهربانم!! همیشه بیاد زهرا(س) باشید و مثل حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) رفتار کنید و همیشه با #حجاب بیرون بیائید.
#شهید_شهرام_صفایی🕊🌹
شهادت 17 سالگی
#کربلای5
@defae_moghadas2
🍃🌸
«این که تیر یا ترکش به تو و من اصابت کند و بمیریم که #شهادت نیست! دشمن هم با تیر و ترکش می میرد.
شهادت آن زمان شهادت است و زیبا است که به #تکلیف عمل کرده باشیم و مزد و اجر آن را خداوند تعیین کند .
و آن موقع است که شهادت، شهادت است «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» است.»
#شهید_علی_حسینی_کاهکش🕊🌹
#شهدای_مدافع_حرم
#سالگرد_شهادت❣
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی 👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_بیست_و_سوم: آمدی جانم به قربانت ...
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان ...
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ...
دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_بیست_و_چهارم: روزهای التهاب
روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
#ادامه_دارد...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷