eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃 ناصر آن روز وقتی بچه‌ها خواب بودند، همه شان را بوسید و جوری آنها را نگاه می‌کرد که ان
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃 با نخستین فردی که تماس گرفتم از دوستان افغانستانی بود که گفت نه ما از ناصر خبری نداریم و پیش ما نیامده است. به خانم دوست دیگرش آقای حسینی نامی تماس گرفتم که اهل مشهد بود. او هم گفت که خیر، ما ناصر را ندیده‌ایم.   بعد از آن با خانواده خودم و ناصر تماس گرفتم و گفتم که نگران ناصر هستم حتما اتفاقی برایش افتاده است. خانواده‌اش به من گفتند حتما به خانه دوستش رفته است. حدود بیست روز از ناصر خبری نداشتم. در این مدت، خانواده ناصر به من حرفی نزدند اما پدر و مادر ناصر بعد از شهادتش، گفتند که از رفتن ناصر به سوریه مطلع بودند اما فکر می‌کردند ناصر به شوخی به آنها گفته که به سوریه می‌رود برای همین زیاد به حرف ناصر اهمیت نداده بودند. در واقع آنها هم مثل من خیلی از اوضاع سوریه و جنگ، خبر نداشتند.   در این مدت من خیلی نتوانستم پیگیر شوم؛ چون کسی را  نمی‌شناختم و عادت هم نداشتم تنهایی بیرون بروم. @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃   بعد از 15 روز درست روز اول محرم 1392 ساعت 12 شب بود که ناصر با ما تماس گرفت.  تلفنم زنگ زد و صدایی که از فاصله خیلی دور می‌آمد من را مادر علی خطاب کرد و ابتدا صدا را نشناختم. با آن صدا گفت: منم همسرت ناصر، آنقدر غریبه شدم که من را نمی‌شناسی؟! با گریه گفتم ناصر تو هستی؟ گفت بله. من سوریه هستم و از حرم زینب(س) دفاع می‌کنم. زیاد  نمی‌توانم صحبت کنم و زود قطع می‌شود. گفتم سوریه چه کار می‌کنی؟ گفت دارم از حرم حضرت زینب(س) دفاع می‌کنم. با عصبانیت گفتم قربان حضرت زینب(س) بروم چند قرن است که حضرت زینب(س) به شهادت رسیده است تازه یادت آمده؟ با گریه گفتم ناصر خیلی نامرد هستی که ما و بچه هایت را تنها گذاشتی. اما باز هم من  نمی‌دانستم در سوریه چه خبر است. ناصر به من گفت فقط می‌خواهم صدای بچه‌ها را بشنوم. علیرضا خواب بود. بنیامین که تازه به حرف آمده بود گفت بابا، بابا بعد تماس قطع شد. @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃  شب دوم محرم دوباره ناصر با همان شماره که یک طرفه هم بود با ما تماس گرفت. به خودم گفتم بگذار بهانه‌ای جور کنم تا اگر ناصر راست می‌گوید که به سوریه رفته، به خانه برگردد. گفتم ناصر می‌خواهم چیزی بگویم. گفت چی شده؟ گفتم کلیه بنیامین عفونت گرفته و دکترها هم جوابم کردند و گفتند اگر امضا و رضایت پدرش نباشد، فرزند تان را عمل  نمی‌کنیم. الان حاضری به خاطر حضرت زینب(س) بچه ات بمیرد؟   ناصر حرفی به من زد که از خودم و از دروغی که بهش گفته بودم خجالت کشیدم. امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) مد نظرم آمدند. به من گفت مادر علی! در این وضعیت خودت قاضی باش و قضاوت کن.  بچه‌ات عزیزتر است یا حضرت زینب کبری(س) که از کربلا تا شام با تازیانه کشاندندش؟ از آن روز حضرت زینب(س) صبری به من دادند که احساس نکردم ناصر پیش ما نیست. به ناصر گفتم برو. خوش به سعادتت و ما را هم دعا کن. یادم هست به من گفت مرا حلال کن و بچه‌هایم را زینبی بار بیاور. این آخرین حرف ناصر بود. @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃  بعد از آن تا دهم محرم هیچ خبری از ناصر نداشتم. خیلی نگرانش بودم. دو سه دفعه خواب دیدم که ناصر شهید شده و پیکرش را برای من می‌آورند. به خانواده خودم و ناصر که می‌گفتم به من می‌خندیدند و می‌گفتند ناصر یک کارگر ساده است. ناصر کجا و سوریه کجا؟ اگر سپاهی بود یک چیزی. من گفتم نه. ناصر همین حرف را به من زد.  شماره‌ای را که ناصر با آن تماس گرفته بود را به هرکسی نشان می‌دادم می‌گفتند این شماره تهران است. هیچ‌کس باور  نمی‌کرد که ناصر سوریه باشد. مدتی از ناصر خبردار نبودیم. و در تماس قبلی ازش پرسیده بودم ناصر چه زمانی می‌آیی؟ گفت من بیستم آبان خانه هستم.   @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃 وقتی نماز می‌خواندم یک تسبیحی داشتم که با آن هر روز یک دانه از آن را پایین می‌آوردم و با خودم می‌گفتم یک روز گذشت. وقتی شب بیستم  آبان شد، به بچه‌ها گفتم آماده باشید پدرتان امشب یا فردا می‌آید و خانه را هم تمیز کردم. حالا من هم در این مدت روزها تلفن همراه خود را از دلشوره و ترسی که مبادا تماس بگیرند و بگویند ناصر شهید شده، خاموش می‌کردم و قرآن می‌خواندم تا آرامش پیدا کنم. آن شب یک آقای ناشناسی تماس گرفت و یکی از دوقلوها گفت مامان شاید این شماره که زنگ زده خبری از بابا به ما بده. من به دخترم همتا گفتم من می‌ترسم خودت جواب بده. یک آقای فارس زبانی بود که به دخترم گفت گوشی را به مادرت بده. من هم با ذکر حضرت زینب(س) گوشی را از دخترم گرفتم و بدون سلام و ... پرسیدم آقا ناصر شهید شده؟  گفت نه خواهر صلوات بفرست. من همرزم ناصر و دوست صمیمی او هستم.   خیلی با ملایمت با من حرف می‌زد. دوباره من با گریه پرسیدم آقا شما را به خدا راستش را بگو. ناصر شهید شده ؟ گفت: نه خواهر. به حضرت زینب(س) ناصر هیچیش نیست. در مخابرات سوریه کار می‌کند. ان شاءالله فردا می‌آید زیارت امام رضا(ع). گفتم خوب شهدا را به زیارت امام رضا می‌آورند. گفت نه خواهر فقط یک امانتی از طرف ناصر برای شما دارم. می‌شه لطف کنید آدرس منزلتان را بدید؟   @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃   من فهمیده بودم اما چیزی  نمی‌توانستم بگویم. با ترس و گریه آدرس را به او دادم. بعد از این تماس، به خودم گفتم بگذار آماده شوم. فردا برای این خبر مردم جمع می‌شوند. حیاط خانه ما خیلی بزرگ بود. ساعت 3 شب  تمام خانه را تمیز کردم. پارچه سیاهی داشتم که دوخته بودم. همه چیز را آماده کرده بودم. چون این حس را داشتم که ناصر با اخلاصی که دارد و حرفهایی که زده، حتما شهید می‌شود.   ساعت 9 صبح ماشینی که در کوچه مان میوه می‌فروخت آمد. به علیرضا گفتم به این آقا بگو بایسته. بنیامین هم در بغل من بود. علیرضا گفت مامان مردم جمع هستند و با یک آقای فارسی زبان که در یک ماشین مدل بالا هست، دارند در مورد بابای من صحبت می‌کنند و تا من را دیدند ساکت شدند.  گفتم یا ابوالفضل(ع) و چادرم را پوشیدم و رفتم بیرون. شاید خواست خدا بود نخستین حرفی که شنیدم از خانم همسایه بود که داشت به آن آقا می‌گفت نه من  نمی‌گذارم مستقیم به خانمش بگویند که شوهرش شهید شده است. اینها به هم وابسته هستند. آنها  نمی‌دانستند من پشت سرشان هستم. @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا