🍂
گم شده در هور
رحیم قمیشی
باد شدید بود، ماه نبود، ابرها هوا را تاریک تر کرده، و نمی گذاشتند نور ستاره ها هم به ما برسد.
بلم کوچک ما هیچ نداشت، نه بیسیمی، نه اسلحه درست و درمانی، نه حتی وسایل پانسمان هم!
مرغابی وحشی ای درست بالای سرِ ما مدام می چرخید و پشت سرِ هم صدا می کرد. آب نصف بلم کوچک ما را پر کرده بود، با هر وزش بادی نی ها به هم می خوردند. گاهی با هم به راست می رفتند، گاه به چپ...
آن شب برای اولین بار می دیدم چولان ها در هور گل داده بودند، چقدر شبیه خورشید!
اواخر اسفند بود و هوا هنوز سرد، سال 1364 بود، مثل اینکه دیروز بود!
عبدالرحمن* جلوی بلم پارو می زد، سعید عقب آن.
یک ساعت بیشتر بود گم شده بودیم. نصفه شب، تاریک، بین نیروهای عراقی، وحشتناک بود. قلب من تند و تند می زد، ولی عبدالرحمن می خندید، سعید هم لبخند می زد و ساکت بود.
بلم را به آرامی کشیدیم لای نی های فشرده. حالا دیگر صدای کامیون های عراقی را به وضوح می شنیدیم، و کسی که فرمان می داد.
- تعال، تعال... قف!
عراقی ها خیلی نزدیکمان بودند! نمی دانستم چه در پیش است. جز درِ گوشی نمی شد صحبت کنیم، و من که وسط بلم بودم همه صحبت ها را مجبور بودم به عقب و جلوی آن برسانم.
الان ساعت 2 شده بود و سه ساعت دیگر دست عراقی ها بودیم!
سعید گفت به رحمان بگویم دستشویی دارد! می خواستم بزنم توی سرم، سعید که دید، فقط خندید...
چند دقیقه بعد تازه دستشویی سعید تمام شده بود که رحمان یادش آمد حلوا شکری هم آورده ایم! درِ گوشم گفت گرسنه ام، حلواها را بیاور بخوریم! گفتم رحمان! الان؟
خندید!
کمی بعد حلواهای دور دهانش را تمیز می کرد، سعید هم، ولی من لب به آن نزدم، نه که گرسنه نباشم، مگر می شد؟ پوست حلواهای عقاب را نگه داشته بودم مچاله توی مشتم، صبح فهمیدم که دست هایم چرب بودند...
قطب نمای خراب دستِ من بود، هر طرف می گرفتمش، می گفت غرب است!
آب خورده و از کار افتاده بود...
باید یک ساعت می ماندیم تا ماه در می آمد، و با آن جهت را پیدا می کردیم، اگر ابرها اجازه می دادند!
رحمان گفت فرصت خوبیست کمی بخوابیم، و خوابید!
ما گم شده، وسط هور، بین عراقی ها...
سعید هم پایش را کشید و چشم هایش را بست.
هر دو می دانستند من چشم هایم روی هم نمی رود...
و به من می خندیدند!
10 دقیقه نگذشت، صدای خِر و پُف شان را می شنیدم...
خدای من!
با پایم می زدم به پایشان و با دستم به سرم!
- با چه کسانی آمدم شناسایی!
یک ساعت که گذشت، ابرها کم پشت شدند.
ماه را دیدم! ماه را دیدم!
آرام صدایشان کردم، مگر بیدار می شدند!
با پا محکم زدم، رحمان که پرید یادش رفته بود کجاییم، نزدیک بود بلم را چپ کند.
- ببین ماه!
ماه شب چهارده نبود، اما آن شب خیلی قشنگ بود.
حالا سعید و رحمان هر دو خیره به ماه شده بودند که گاهی پشت ابر می رفت و گاه بیرون می آمد.
- آها، این شرق، این غرب!
سعید خندید، رحمان لبخند زد، من خوشحال شدم.
و پاروهای کوچکی که لحظاتی بعد، آرام به آب رفت و بلم را به طرف مواضع عراق کشید.
- وقت کم است برویم پشت سیلبند...
ماه ها از تصرف جزایر مجنون می گذشت و به فکر پیدا کردن راهی برای ادامه پیشروی بودیم، باید استعداد عراقی ها و مواضعشان، به دقت مشخص می شد.
2 ساعت بعد شناسایی تمام شده بود و تند تند پارو می زدیم تا هوا روشن نشده از دل عراقی ها بیرون بیاییم... نادر و رحیم نگران آمده بودند لب ساحل، و چه خوشحال شدند ما را دیدند.
هنوز لبخند رحمان توی چشمم است، هنوز بی خیالی سعید یادم است.
****
بعدها وقتی چند سالی رفتم اردوگاه های عراق، و برگشتم، هیچ کدام نبودند. گم شده بودند!
شاید من گم شده بودم! اصلا همه گم شدیم...
نمی دانم چرا ابرها نمی روند، چرا ماه نمی آید، یعنی ماه هست، ابرها نمی گذارند... لعنت به ابرهای سیاه!
بخوابیم و بیدار شویم حتما ابرها کم می شوند.
حالا دیگر می دانم چرا رحمان می خندید!
چرا سعید مضطرب نبود...
آن دو شک نداشتند ابرها نمی مانند، ولی من نمی دانستم و می ترسیدم.
کاش من هم اطمینان داشتم ابرها نمی مانند، و ماه می آید...
آن وقت من هم می خندیدم.
بچه ها! حلوا شکری هست؟! چه گرسنه شده ام!
بخوابیم و بیدار شویم، ماه هست...
مگر می شود ماه بماند پشت ابر!
بچه ها!
باور کنیم ماه در می آید
عبدالرحمن که می دانست اصلا نترسید!
سعید هم!
ماه که بیاید همه چیز درست می شود
نمی دانید چه قشنگ است ماه
من دیدم...
وسط هور
شما هم می بینید
خیلی دلبرانه است و ناز
گم هم بشویم
پیدا می کنیم هم را
نترسیم!
ماه پشت ابر نمی ماند...
* عبدالرحمن فریدی فر اردیبهشت سال 1366 در جزایر مجنون به دیدار برادر کوچکتر شهید و خدای مهربانش رفت.
@defae_moghadas2
🍂
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻نماهنگ زیبا تقدیم به رقیه های زمان 😔
خوش اومدی تو از سفر بابا
توروخدا منم ببر بابا
کجا یهو تو بی خبر با
گذاشتی رفتی...😭
" شهید شهناز حاجی شاه"; از آن زن هایی بود که جهان آرا اسلحه و بيل دستشان داده بود.
در مقاومت 45 روزه، روزها می جنگیدند و شب ها شهدا را دفن می کردند.
@defae_moghadas2
شهید آزادی خرمشهر
#کریم_اقبالپور
ولادت :1337/10/15
شهادت:1361/2/10
و اما خواهران دینی!
حرمت شهیدان را حفظ کنید.
فریاد شهدایی را که بلند می شود ،
که؛ ای خواهران! حجابتان را حفظ کنید.یادتان نرود ...
کریم اقبالپور 20/11/59
#حماسه_جنوب_شهدا
@defae_moghadas2
🌸🍃🕊🌸🍃🕊🌸🍃🕊🌸🍃🕊🌸
قسمتی از وصیت نامه شهید والا مقام
عبدالرسول دین پناه
اگر چه دنیا زیبا و دوست داشتنی است،دنیا آدم را به طرف خود میکشد اما خانه پاداش آخرت خیلی از دنیا زیباتر است خیلی از دنیا بالاتر و عالی تر است.
از پدر و مادرم میخواهم من را حلال کنند و بدی هایی که کرده ام گذشت کنند گرچه فرزند خوبی برایشان نبودم و اما مادرم اگر میخواهی گریه کنی بیاد سرور شهیدان امام حسین(ع) گریه کن و همچون زینب پیام رسان باش
☑️خاطرات شـ🌹ـهدا
🌹شهید محمد حسین محمد خانی🌹
✍🏻نشستم روی خاک. عمار گفت: " جواد،چفیه ات رو بده من تا دراز بکشم." چفیه را گرفت و پهن کرد. دراز کشید و دستش را روی سرش گذاشت. نگاه کردم،دیدم چه صحنه قشنگی شده. موهایش کمی پریشان بود. زیرش هم چفیه سبز خوش رنگی پهن بود و در کنار آن چفیه سبز رنگ،زمین خشک شده و ترک خورده ایی بود. خیلی صحنه زیبایی بود. یک عکس به نیت شهادتش گرفتم. با خودم گفتم: عمار همین شکلی میشود. وقتی عکس شهادتش را آوردند، دیدم در پی ام پی خوابیده و همان طور موهایش آشفته است،درست عین همان عکس.
✅شادی روح مطهر شـ🌹ـهدا وامام شهدا صلوات 🌹