🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
#شهید_استاد_علی_جمالپور🕊🌹
خصوصیات #على این بود که خیلی اهمیت به نماز و معانی آن میداد.
بعد از نماز بعضی از افراد که اکثرا متدین هم بودند ما را نشان همدیگر داده و با هم نجوا میکردند
یکی از آنها که من را میشناخت به خود جرات داد و پیش من آمد و گفت این که کنارش نماز می خوانی کیست؟
گفتم چطور؟!
گفت با این حرکات نمازش باطل است
اما من که از اخلاص و اخلاق علی باخبر بوده و چندین بار این نوع نماز او را دیده بودم ( که هنگام قرائت نماز ، بدن و گاهی زبانش به لرزه در می آمد) برای آنها گفتم که نماز او از خیلی از ماها بهتر است.
انها با ناباوری خداحافظی کرده و از من دور شدند و من را که غرق حالات عبادی او بودم تنها گذاشتند.
الحق که #شهدا آینه هم بودن و برای رسیدن به معشوق از هم سبقت میگرفتند.
#راوی : برادر جانباز محمد جواد شالباف
@defae_moghadas2
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🔹💠🔹🔹💠🔹
#فرازی_از_وصیتنامه
شهید محمد اکسیر
دزفول 👇
👈تمام انسان ها روزی چشم از دنیا و از این جهان می پوشند، مهمترین چیز، خوب زندگی کردن و به تکلیف عمل کردن است. تکلیف ما بندگی است وازدرگاه ایزدمنان خواسته وخواهانم که همچون گذشته هاهیچگونه کدورتی و کسالتی درجسم وروح شریفتان راه نیابد.
هدیه به روح منور شهید والامقام محمد اکسیر ۲۰ صلوات
#حماسه_جنوب_شهدا
@defae_moghadas2
🔹💠🔹🔹💠🔹🔹💠
🍂
🔻 حشدالشعبی
۲۸ دیماه سالگرد سرلشکرشهيددقایقی شهید ی که پایه گذار حشدالشعبی عراق شد . سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی کسی است که پایه گذار فرهنگ بسیجی درمیان مردم عراق است شاید خیلی ها ندانند، اما یکی از قدرتمندترین سازمانهای جهادی عراق که امروزه به مصاف تروریست های حرامی داعش رفته است و در واقع این شهید را باید مبدع فرهنگ بسیجی در میان عراقی ها نامید. همان چیزی که به عنوان حشد الشعبی در میان عراقی ها نام گرفته است. اسماعیل دقایقی هنگامی که فرماندهی«تیپ 9بدر» را پذیرفت،گردان های توابین و احرار را از میان اسیران عراقی تشکیل داده و لشکر ۹ بدر را بنا نهاد. آنها به رغم آنکه اسیر بودند، با علاقه و اشتیاق در این لشکر با ارتشی که خودشان سالها در آن ارتش بودند، میجنگیدند و بسیاری از آنها هم به شهادت رسیدند و حالا بسیاری از تربیت شدگان شهید دقایقی امروز به یاد او سازمان بدر را که در عراق با داعش جنگيد ، پایه گذاری کرده اند. شهید گرانقدر ابو مهدی المهندس از جمله شاگردان شهید دقایقی و معاون ایشان در لشکر بدر بود..... ۲۸ دیماه سی و سومین سالگرد شهادت سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی گرامیباد....
@defae_moghadas
🍂
🔹
تصاویر زیر مربوط به سفر مادر شهید محسن بنی نجار👇
🔻بحمدلله مادر شهیدان منصور و محسن بنی نجار پنجشنبه (۲۸دیماه ۹۶) توانست به اتفاق فرزندانش مسعود و بهزاد پس از سی و چهار سال دوری و گمنامی فرزندش ، بر مزار عزیز شهیدش محسن بنی نجار در نقطه ای دور افتاده بنام منطقة النجمی در حوالی مرز کویت بنام سفوان، حاضر شده و قران بگشاید و عقدهٔ دل واکند .
@defae_moghadas2
🔹
❣ امروز سالگرد شهادت جمعی از همرزمان ما در کربلای ۵ بود.
در گروهی که به مرور این خاطرات و بچههای رزمنده تعلق دارد برادر عزیزم، جناب دوبری گوشه ای از آن صحنه ها را چنین روایت کردند 👇
🍂
🍂 برای محمد توکل عزیزم
.................................................
قسم به عشق و جنون و به دوست؛ آری دوست
که هم عزیزترین هم رساترین قسم است
که زیستن تهی از عشق، برزخی است عظیم
که زندگی است به نام ار چه، بدتر از عدم است
...
آن روز من و عباس عامری و حاتم خانزاده و اگر اشتباه نکنم علی جعفری عزیز و دو سه نفر دیگر؛ داشتیم برمی گشتیم به خط تا باقی مانده ی بچه های گروهان که کنار بچه های جعفر طیار در آن خاکریز "ن" شکل عمل کرده بودند را به عقب بیاوریم. یادش بخیر محمدرضا فرجیان از پیش آنها آمده بود و می گفت خیلی جای سختی گیر افتاده اند و اوضاعشان اصلا خوب نیست. می گفت فکر کنم تا شب همه شهید بشوند. ابراهیم رحیمی عزیز هم همانجا به شدت مجروح شده بود.
بعد از حدود ۲۴ ساعت درگیری و تلاش؛ قرار شد دست و رویی بشوریم و نماز درست و حسابی بخوانیم. لذا بادگیر و پوتین ها را درآوردیم و نمازی خواندیم و قدری عسل و کره( از آن بسته بندی های کوچک ارسالی به خط ) را با نان خوردیم. عباس عامری حین خوردن می گفتم اگر اینها را بخوریم و بعد ترکش به شکممان بخورد؛ اینها را بالا می آوریم و مثل اسید می شود.
خلاصه خورده و نخورده؛ بچه ها راه افتادند و من تا آمدم بند پوتین را سفت کنم؛ هلیکوپتر دشمن یک تانک غنیمتی کنار خاکریز را زد و متعاقب آن انفجارات شدید.
عباس و حاتم و... که از کنار تانک عبور می کردند؛ زخمی شده و من فقط عباس را می دیدم که کنار انفجارهای شدید و زبانه کشیدنهای شعله ها که حرارت خیلی خیلی زیادی هم داشت؛ روی زمین افتاده است. خیلی سعی کردم بروم جلو نمی شد و آتش اجازه نمی داد.
رفتم پشت خاکریز و کمرم سمت خط عراق بود تا بتوانم تانک را دور بزنم. از آن طرفش هم نشد نزدیک بشوم ولی فکر کنم حاتم هم آن طرف افتاده بود.
دوباره برگشتم همان سمت و بالاخره با کم شدن شعله بچه ها را کشیدیم بیرون.(یادش گرامی سلطانی مقدم؛ مدام می گفت آرام باش )
عباس شکمش خورده بود و عسل و نان را بالا می آورد. حاتم کاملا دست و صورتش سوخته بود. سوار یک ماشینشان کردیم که ببرند عقب. تنها شده بودم و سرگردان که چه بکنم.
باید به خط بروم و بسمت بچه های دسته ی ابوالفضل؟
یا عقب برگردم و به مقر گردان؟
ناگهان یک تویوتا آمد که محمد و بعضی بچه های گردان پشت آن نشسته بودند. نگهش داشت و داد زد که بیا برویم. گفتم از بچه های گروهان بعضی در خط هستند و...
محمد گفت امیر گفته بروید عقب.
سوار شدیم و تویوتا با سرعت تمام راه افتاد.
در آن چاله ها و زمین ناهموار چنان با سرعت می رفت که هر لحظه احتمال داشت از پشت ماشین به بیرون پرتاب بشویم. یک زاپاس پشت ماشین بود که با آن وزن زیاد؛ مدام به هوا پرت می شد و به بدن ما برخورد می کرد. یک جایی از کنار یک تویوتا که از روبرو می آمد عبور می کردیم که یک گلوله ی توپ یا خمپاره سنگین به جداره خاکریز خورد و آن تویوتا متوقف شد. هر چه به راننده داد زدیم که نگهدار تا کمک کنیم؛ گوشش بدهکار نبود و گاز می داد.
من با همان شوخ طبعی و با گله مندی داد زدم از چه چیزی داری فرار می کنی؟ از مرگ که نمی شود فرار کرد!
که ناگهان راننده بنده خدا زد روی ترمز و با پرخاش می خواست که پیاده بشوم. بچه ها به راننده گفتند بابا! این همیشه همینجوری است و به دل نگیر و به راهت ادامه بده...
دوباره راه افتادیم تا آنجا که دیگر قدری از معرکه دور شده بودیم.
شلمچه مثل توده ای خاک و باروت آسمانش متفاوت و تیره تر از دور پیدا بود و ما به آسمانی آبی تر رسیده بودیم. راه هموار تر بود و چون گلوله کمتر از آسمان می آمد؛ راننده رام تر رانندگی می کرد.
از شدت تلاطم ماشین؛ محمد در سه گوش بین در عقب وانت و ضلع سمت راننده نشسته بود و من درست روبرویش؛ با دست چپ در را گرفته بودم و دست راستم لبه ی پشت محمد را. اینطوری همدیگر را محکم بغل زده بودیم تا به بیرون پرتاب نشویم.
یک هواپیمای جنگنده ی دشمن در آسمان پیدا شد. نگاهش می کردیم.
ناگهان دو تا دو تایی راکت شلیک کرد.
طبق معمول خط مسیر حرکت راکتها را با دست در آسمان ترسیم کردیم. به محمد گفتم محمد! فکر کنم برای ما زد... که ناگهان دوتای اولی حدود چند ده متری پشت ماشین خورد و دو تای بعدی جلوی ماشین... تویوتا با سرعت وارد محیط آتشفشان ترکش و انفجار راکتها شد و...
برای لحظاتی فقط صدای اصابت ترکشها و پاره پاره شدن بدنه ماشین و برخورد قلوه های زمین کنده شده از آسمان را حس می کردم و نمی فهمیدم که زنده ام یا مرده! تیرگی مطلق و یک خلاء و تهی بی بُعد از شدت موج انفجار؛ ارکان وجودم را معلق کرده بود.
لحظاتی که نمی دانم چقدر از بازه ی زمان را تسخیر کرده بود و ایستا؛ می گذشت!
صدایی از بیرون فریاد زنان به گوش می رسید که:
"از ماشین بیایید بیرون... مهمات کنار جاده منفجر شده است!"
زنده شده بودم. از پشت ماشین بیرون پریدم. پایم یاری ام نمی کرد و از پی خودم می کشیدمش.
آمدم پشت خاکریز کنار دو
سه نفر مستقر شدم... ولی یک آن متوجه شدم دیگر کسی از داخل تویوتا بیرون نمی آید. محمد کجاست؟
آتش انفجار مهمات و فشفشه ی خرج آر پی چی ها؛ اطراف ماشین در هم کوبیده شده را پوشانده بودند.
به محض اینکه قدری آتش آرام شد؛ به سراغ ماشین رفتیم. چیزی از سرنشینان جلوی ماشین جز خون؛ دیده نمی شد.
به سرعت به سراغ پشت ماشین رفتم. محمد هنوز در آن گوشه تکیه داده بود.
صدایش کردم!
تکان نخورد. در عقب را باز کردم و دستش را کشیدم که بچرخانمش. چنان ترکشها بدن نازنینش را کوبیده بودند که با حرکت من؛ بدنش محکم رها شد و در وسط وانت به پهلو افتاد... و رو به آسمان چرخید.
دهانش مثل ماهی بیرون افتاده از آب؛ باز و بسته می شد...
یا نه!
به آب رسیده بود.
به آفتاب!
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام!؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام...
@defae_moghadas2
❣