بارالهـا ...
یاری مـان دہ
ڪہ چون آنان باشیم
آنان ڪہ خوب بودند
نہ برای یڪ هـفتہ
بلڪہ برای یڪ تاریخ
#شهید_عظیم_محمدیزاده
@defae_moghadas2
❣
باورت نمیشه چه چیزایی ازت به یادگار نگه داشتم داداش علی؟
خودت که هیچ کجای این زمین نیستی ، حتی یه گوشه ای توی یه مزار بین مزارهای شهدا ،
و دست ما جامونده ها کوتاهه از یه ذره ی تو ،
و همه ی آثار مونده از تو همین هاست ...همین...
جون دلم داداشم! یادت میاد اینو؟ ،پارگی لباست رو ؟ با کلی دوخت چپ چپ ،راست راست ، رفو کردی و خوشحال که هنوز کلی دیگه کار میده و قابل استفاده ست..
و حالا 35 سال از رفتنت گذشته و هنوز این لباست هست که گاهی به چشممون اشک و گاهی به لبمون لبخند می نشونه...
یادت همیشه زنده ست ...
امروز سالروز شهادتشه ،لطفا صلواتی عنایت بفرمایید🌹
#شهید_علی_ملاپور
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 پيشگويي از كيفيت شهادت
(شهيد ابراهيم فرجوانی)
آخرين باری كه ديدمش يادم ميآيد. روز جمعه بود. پسر ديگرم اسماعيل تعدادی از دوستانش را دعوت كرده بود و بعد از دو ماه، جشن كوچكی برای ازدواجش گرفته بود.
ابراهيم كه آمد به او گفتم: «مامان! خوب كردی آمدی؛ دوستان شما و اسماعيل دور هم جمع هستند».
او گفت: «وای مادر! شما هم چقدر از اين دنيا راضی هستي. برای ديدن دوستان و خوردن شام فرصت بسيار هست. من اولا به خاطر نماز جمعه آمده بودم و بعد هم آمده ام تا شما و پدرم را زيارت كنم».
با هم وارد اتاق شديم. بعد پدرش، برادرش و زن برادرش را صدا زد.
يك دستش را گذاشت روی شانه برادرش و دست ديگرش را روی شانه پدرش گذاشت و گفت: «آمده ام با شما حرف بزنم».
گفتم: «بفرما». مكثی كرد و دوباره گفت: «مادر! من آمده ام با شما صحبت كنم؛ ميخواستم بگويم اگر من شهيد شدم، شما چه كار ميكنی؟».
گفتم: «اين چه حرفی است كه ميزنی؟».
خنديد و صورتش را خم كرد توی صورت من و گفت:
«مادر! شما فكر ميكنيد كلمه ای قشنگتر و بهتر از كلمه شهادت ميتوان پيدا كرد؟».
آن روز موقع رفتن، رو به من كرد و گفت:
«مادر! از پدر خوب نگهداری كن. صبر شما از پدرم بيشتر است».
به خواهرانش هم توصيه كرد حجابشان را رعايت كنند و نمازشان را سر وقت بخوانند.
خدا شاهد است همان روز درباره نحوه شهادتش گفت:
«حالا كه وقت مناسب است بگذاريد بگويم؛ تير به سرم و چند جای بدنم ميخورد. جسدم چند روز در بيابان ميماند، وقتی جسدم را پيدا ميكنيد ميبينيد سر ندارم. روی تپه بلندی میافتم و پاهايم از پشت آويزان است».
زمانی كه
طبق عادت ميیخواستم بعد از رفتنش از خانه، پشت سرش آب بريزيم، برگشت و گفت: «مبادا مثل عمو اكبر آب را بريزيد روی سرم!».
وقتی اين حرف را ميزد، آن قدر چهرهاش نورانی شده بود كه اصلا نميتوانستم باور كنم جوانی كه رو به رويم ايستاده پسرم است.
به پدرش گفتم: «حاج آقا! ابراهيم دارد ميرود و ديگر برنميگردد. آيا ما لياقت اين جوان را داريم؟ لياقت اين زيبايی، نورانيت و خوشصحبتی را؟ اين جوان مال ما نيست. او بهشتی است».
حاج آقا گفت: «زن! چرا پشت سر بچهام اين حرفها را ميزنی؟ الآن با ماشين ميرويم دنبالش»...
ابراهيم همراه دوستش فريبرز احمدی سوار لندكروز شدند و رفتند. ما هم با ماشين خودمان دنبالشان اين طرف و آن طرف ميرفتيم.
همين طور ويراژ ميداد و با ما شوخی ميكرد تا رسيديم به فلكه چهارشير. از ماشين پياده شد و چند بار عرق شرمندگی را از پيشانياش پاك كرد.
همين طور تا زانو خم ميشد و دستش را به سينه اش ميچسباند كه شما شرمندهام كرديد كه تا اين جا مرا همراهی كرديد.
پشت سر هم مثل ارتشيها احترام ميگذاشت.
بعد سوار ماشين شد و در جاده ماهشهر به طرف پادگان غيور اصلی راه افتاد و ما با چشمانمان آنها را كه دورتر و دورتر ميشدند بدرقه كرديم.
بچههای جبهه ميگفتند: «هيچ وقت نماز شب ابراهيم ترك نميشد».
🔻 باخبر شدن از شهادت فرزند
شب عمليات طريقالقدس، ساعت دو و نيم شب بدون اين كه خوابی ديده باشم و يا به من گفته باشند عمليات است، از خواب پريدم و ناخودآگاه بدنم شروع به لرزيدن كرد. رو كردم به شوهرم و گفتم: «حاج آقا! بلند شو يكی از بچههايم در جبهه به شهادت رسيده است».
آن شب نتوانستم بخوابم. رفتم بيرون و در خانه همسايهها را يكیيكی زدم.
به خانمی كه همسايه ما بود گفتم: «چرا خوابيدهايد؟ مگر نميدانيد يكی از بچههايم در جبهه پرپر شده است؟».
روز بعد ميخواستيم پتوهايمان را به بيمارستان ببريم تا رزمندگان استفاده كننند كه يك دفعه اسماعيل را ديدم لباسهايش خاكی و يك دوربين دور گردنش انداخته بود.
پرسيدم: «مادر! ابراهيم كجاست؟».
گفت: «نگران نباشيد چيزی نشده».
اما حقيقت اين بود كه اسماعيل دنبال برادرش ميگشت و آمده بود ببيند كه ابراهيم به خانه آمده است يا نه.
پانزده روز بلاتكليف بوديم تا اين كه يكی از همرزمان ابراهيم به من گفت:
«ابراهيم شب عمليات شهيد شده است». وقتی به طرف خانه آمدم، اسماعيل را ديدم كه همراه دوستانش جلو منزل جمع شدهاند.
تا چشمم به او افتاد با صدای بلند فرياد زدم: «اسماعيل!».
او از لحن صدايم فهميد كه من چيزی را متوجه شدهام. جلو آمد و سر مرا به سينهاش گذاشت و گفت:
«مادر! ميدانم فهميدهای، اما شرمندهام كه نميدانم جنازه برادرم كجاست.
ميدانم اگر جنازهاش را روی دوشم میآوردم و پهلويت ميگذاشتم تو اين اندازه قدرت داشتی كه تحمل بكنی. مادر من شرمندهام».
راوي: مادر شهيد
@defae_moghadas2
❣
🍂
🔻 شهید نیّری
شهیدی که چشم از گناه بست و...
خودش میگفت: یکروز با رفقای محل رفته بودیم دماوند، یکی از بزرگترها گفت: احمدآقا برو کتری رو آب کن بیار، منهم راه افتادم، راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید، از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم، تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه صحنهای دیدم که سرم را پایین انداختم و همانجا نشستم، بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم. همانجا پشت درخت مخفی شدم، می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم، پشت آن درختها و کنار رودخانه چند دختر جوان مشغول شنا بودند، همانجا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمکم کن، یا امام زمان کمکم کن، شیطان دارد مرا وسوسه میکند که نگاه کنم، هیچکس هم متوجه نمیشود اما خدایا خودت مرا حفظ کن، خدایا من بخاطر تو از این گناه میگذرم.
✨💫✨
سریع از جایی آب تهیه کردم و برگشتم پیش بچهها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری شد. یادم افتاد حاج آقا حقشناس به من گفته بود: هرکس برای خدا گریه کند خدا خیلی دوستش دارد. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک می ریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه می گفتم «یاالله، یاالله، یاالله...» به محض تکرار این نام مبارک گویا گوش دلم باز شد و حالی به من دست داد که تسبیح تمام درختان و کوهها و موجودات اطرافم را درک میکردم، از همان موقع کمکم درهایی از رحمت خاص خدا به رویم باز شد...
✨💫✨
در سال ١٣٩١ درست ٢٧ سال بعد از شهادت شهید والامقام احمد علی نیّری کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود بدست آمد و داخل آن کیف دفترچهای بود که در آن خودش نوشته بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی روحی فداه را زیارت کردم و مهمان جمال یوسف زهرا شدم.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@defae_moghadas2
🍂
❣
🔻 «شهید سعید درفشان»
یکی از دوستان نزدیک من و از بچه های مسجد جزایری بود. تمامی بچه ها به خاطر ایمان، معنویت، اعتقاد و شجاعتی که داشت، به شدت به او احترام می گذاشتند. اوحقیقتا جوانی دوست داشتنی بود و در جنگ، شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. در حین صحبت، دیدم. یک فشنگ کالیبر دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جایی که پیشونی را روی مهر میگذاری.»
با حسرت گفت: «چه کیفی داره!»
عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمیدرمضانی، برای سرکشی به یکی از محورها رفته بود. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفته و سعید شهید شده بود. وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود که تیر به سجدهگاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود.
منبع: کتاب آهنگران، صفحه ۱۲۷
@defae_moghadas2
❣