❣ نادر برایم تعریف می کرد، وقتی ماشینشان پنچر شده بود و تازه متوجه شده بودند جَک همراهشان نیست. منصور گفته بود مشکلی نیست! ماشین را با دست بلند کرده و گفته بود حالا تایر را عوض کنید.
❣ در جبهه مسابقه ای ترتیب داده بود می گفت هر کس می تواند مرا خفه کند...
عضله های گردنش را محکم می کرد، و می گفت فشار دهید... هیچکس نمی توانست ذره ای گردنش را فشار دهد!
ولی همین منصور آنقدر دلش نرم و لطیف بود که ممکن نیست یادش بیفتم و منقلب نشوم.
در طلاییه برای کادر گردان پست گذاشته بودند، من و منصور پستمان پشت سر هم بود، منصور 12 تا 2 بود، من 2 تا 4، یک روز، دو روز، سه روز، یک هفته می گذشت و او من را بیدار نمی کرد، با او دعوا می کردم که منصور من 2 تا 4 برای خودم برنامه ریخته ام، و او هر بار می گفت: ساعت 2 که می شود، دلم نمی آید بیدارت کنم، می مانم تا 4، نمی توانم از خواب بیدارت کنم، فکر می کنم تو خسته ای...
👇👇👇
🍂 می گفت برای یک ماموریت در هور، تا عمق نیروهای عراق رفتم ، سه شبانه روز ماموریتم طول کشید، چشم به هم نگذاشته بودم، برای فرماندهان اطلاعات این شناسایی خیلی مهم بود، همینکه رسیدم ساحل، یکراست مرا بردند نزد محسن رضایی، حالا من آنقدر خواب آلود بودم که اصلا نمی دانستم کجا هستم، چه می گویم، مقابل چه کسی هستم و چه می خواهم بکنم... می گفت خودم هم متوجه شدم که تنها دارم ور ور می کنم، یعنی حرف های ناقص، جمله های بی معنی، هر چه سئوال می کردند می خواستم! اما نمی توانستم یک جمله را تمام کنم، تا آقا محسن گفت بگذارید یکی دو ساعت بخوابد دوباره بیاوریدش!
👇👇👇
🍂 شجاعت منصور زبانزد همه بچه های نصرت شده بود، و هر ماموریتی را با شجاعت می پذیرفت.
منصور هیچ ادعایی هم نداشت.... از هیچکس طلبکار نبود.... و همیشه صورتش نورانی و لب هایش خندان بود.
هیچکس نمی دانست منصور برادر شهیدش (ایرج) را در عملیات فتح المبین خودش به عقب آورده و تا اهواز برده و دوباره به گردان نور برگشته. (در آن ماموریت منصور پیک گردان بود)، هیچکس نمی دانست منصور در خانواده ای بی نهایت ساده و در خانه ای بسیار محقر بزرگ شده بود.
یکی از غصه ها و دردهای عمیق منصور تا آخر عمرش، آن بود که قایقی را سکانی می کرده که قایق به دلیل نقص فنی و بی احتیاطی سرنشینان غرق می شود.
👇👇👇
🍂 می گفت در دم آخر که قایق با هر 15 نفر سرنشینش آرام آرام به زیر آب می رفت پرسیدم شنا که بلد هستید! و همان وقت متوجه شدم همه که بدون جلیقه نجات سوار شده اند شنا هم بلد نیستند...
از 15 نفر 14 نفر را به بیرون می کشد، می گفت برای بالا آوردن آخری رفتم زیر آب، دستش را هم گرفتم، اما نمی توانستم، هر چه زور زدم دیدم خودم هم دارم خفه می شوم! منصور آرزو می کرد همان جا مانده و از زیر آب بیرون نیامده بود، اما رنج باقی ماندن و شهید شدن آن آخری را تا آخر عمر همراه خود نمی کرد. او می گفت هیچ وقت چهره زیبای آن شهید از جلو چشمانم محو نمی شود.
👇👇👇
❣ منصور خیلی بزرگ بود، خیلی شجاع، خیلی آرام، خیلی دوست داشتنی، نمی دانم چطور عراقی ها دلشان آمد تیر خلاص را به او بزنند!!! او از آخرین شناسایی اش هرگز برنگشت.
همه مدتی که در عراق اسیر بودم بین اسرایی که می آوردند نگاه می کردم شاید منصور هم باشد!
سالها بعد، وقتی تن تیر خورده اش را از عمق نیروهای عراقی به کشور برگرداندند، آرام و بی صدا، و بی هیچ ادعایی رفت و کنار برادر دو قلوی شهیدش آرام گرفت...
راستش هنوز هم فکر می کنم منصور یک روز پیدایش می شود!
آن روز می فهمیم جنازه را اشتباهی شناسایی کرده بودیم!
منصور با همان خنده دوست داشتنی اش باز در جمع ما می آید...
چقدر به ما می خندد که فکر کرده بودیم کشته شده... و آن روز از ته دل می خندیم... و آن روز چقدر خوشحال خواهیم شد.
@defae_moghadas2
❣
❣برگرفته از مصاحبه
برادر آزاده مهدی کرباسی
اسارت من برای منصور شاکریان خیلی سخت بود و سنگین تمام شد. منصور بارها و بارها اقرار کرده بود که خودش را مرید جواد می داند . از طرفی محمد برادرم را به قرارگاه آورده بود که در عملیات خیبر خبر مفقودالاثری او را برایش آوردند . بعد مرا به قرارگاه برد که من هم ناپدید شدم !
وقتی در بصره بودم افسر بازجویی درباره هویت کسی از من می پرسید که من احتمال می دادم منصور باشد . او می گفت : فردای شبی که اسیر شدی ، یک ایرانی با هیکل ورزشی در همان منطقه ای که پیدایتان کردیم دنبال شما می گشت. ما می خواستیم اورا دستگیر کنیم اما او با قمه چند تا از سربازهای ما را از پا در آورد و ما مجبور شدیم با تیر خلاصش کنیم.
وقتی آزاد شدم بچه های قرارگاه سراغ من آمدند و در مورد منصور از من سوالاتی نمودند. آنها فکر می کردند شب اسارت همراه ما بوده است. خودم نیز از فرماندهان قرارگاه فضل الله صرامی و حاج نعیم الهایی جویای حال منصور شدم اما خود بچه های قرارگاه هم خبر دقیقی از منصور نداشتند . تمام اطلاعات من هم همانی بود که افسر بازپرس گفته بود .
@defae_moghadas2
❣
❣شهید جواد پوریوسفی با لباس پلنگی در کنار شهید شاکریان
@defae_moghadas2
🍂
❣
🔻 قدرت بدنی منصور
در منطقه طبر بودیم و تازه از شناسایی بر می گشتیم. بعد از ظهر آن روز هوا خیلی گرم بود. بچه ها تصمیم گرفته بودند که تنی به آب بزنند و کمی در آب با هم شوخی کنند.
🔅 آنروز پالت هایی در آب شناور بود که سایز آنها حدودا به 2 در 3 متر می رسید. این پالت ها به خاطر خلإ هوایی که داشتند روی آب شناور می ماندند. بچه ها بعد از مدتی که شنا می کردند و خسته می شدند روی یکی از آنها سوار می شدند تا استراحتی کرده باشند. من کنار آب روی سیل بند نشسته بودم و آب بازی نادر جولایی، مسعود منش، گرجی و منصور شاکریان را تماشا می کردم.
🔅 بعد از مدتی همه به جز منصور از آب درآمدند و روی پالت نشستند. وقتی منصور تصمیم گرفت روی پالت برود و استراحت کند بچه ها تصمیم گرفتند منصور را اذیت کنند و اجازه ندهند روی پالت برود. هرچی منصور تقلا کرد که برود روی پالت بچه ها مقاومت کردند و این اجازه را ندادند. منصور که به یک قدرت مثال زدنی معروف شده بود گفت اگر نگذارید، شما را با پالت چپ می کنم.
🔅 میدانید که یک جسم مسطح که روی آب شناور باشد، وقتی می خواهیم آن را از آب جدا کنیم به علت خلائی که بین آن سطح صاف و سطح آب ایجاد شده یک قدرت مضاعف و جای پای محکمی میخواهد که بتوان آن را از آب جدا کرد. حال اینکه سه نفر هم روی آن پالت ایستاده بودند که منصور نتواند آنرا در آب برگرداند. در حالیکه عمق آب بیش از سه متر بود و پای منصور به جایی بند نبود، برای برگرداندن آنها زیر لبه پالت رفت.
🔅 سه نفر که از زور و بازوی منصور با خبر بودند تا منصور زیر لبه پالت را می گرفت هرسه با هم روی همان لبه که منصور می رفت قرار می گرفتند تا نتواند پالت را برگردان. منصور وقتی دید این سه نفر روی لبه پالت آمده اند گفت اشکالی ندارد همین جا در آب می ریزمتان.
🔅 در همین حین دستش زیر لبه پالت گذاشت و یا علی(ع) گویان با یک فشار هر سه نفر را در آب ریخت.
این عمل برای همه ما غیر قابل قبول بود. همگی در حیرت و تعجب مانده بودیم. هنوز که هنوز است، متعجبم از اینکه منصور چگونه توانست پالت را با سه نفری که هر کدام حدود۵۰ کیلو وزن داشتند را توأمان با هم برگرداند در حالیکه خودش در آب معلق مانده بود.
برادر آزاده
حاج محمد کرباسی
قرارگاه نصرت
@defae_moghadas2
❣
🔴 خداوند درجات منصور رو افزون کنه.
خدا میدونه این شهید عزیز چقدر با معرفت بود. خاطراتی که دوستان نزدیک ازش تعریف کردن اگه کسی ندونه میگه، افسانه براش بافتن.
آخ آخ، گفتم دوستاش..........
بارها شاهد بودم وقتی تو جمعشون يادی ازش می کنن همه به وجد میان و می خوان چیزی ازش بگن و ذکرخیری داشته باشن.
حالا نمی خوایم همه خوبی هاش رو فدای تعریف از قدرت بدنیش کنیم و از زور و بازوش بگیم.
فقط اینو باید گفت که همه قدرت بدنیش رو برای کمک به دیگرون خرج می کرد.
در جایی که چندین نفر رو از غرق شدن نجات داد
در جایی که جک ماشین دوستانش شد
در جایی که یک تنه به صف دشمن میزد و روزها تو آب هور بسر می برد.......
🔅 امروز مهمان سفره این شهید عزیز بودیم و ازش می خوایم از نفوذش استفاده کنه و دست بچههای این گروه رو که به عشق شنیدن از شهدا جمع شدن بگیره و دعای خیرش رو بدرقهشون کنه.
ان شاالله
@defae_moghadas2
❣