❣ نفرمایید ، اگه شما تو دفاع مقدس بودی، فرمانده خوبی می شدی 👌
🎤 کی وارد سپاه شدی و کجا آموزش دیدی؟
❣اوایل سال 1359 بود که رفتم سپاه و تقاضای عضویت کردم. 👮♂
و جزو نیروهای دوره 10 سپاه اهواز به آموزش رفتم.
آموزش های ما تو پادگان پورکان دیلم یا همون شهید غیوراصلی بود. اونم تحت نظر سردار عزیزم علی آقای غیور اصلی و شهید عارف، سید حسین علم الهدی که بخش عقیدتی بود.
یادش بخیر چه دورانی بود!!😔
حالا توضیحش رو دیگه بی خیال شو، ما هم کار و زندگی داریم دادش گلم
🎤 باشه، خودم باید بعدا تلاش کنم ببینم اونجا چه خبر بوده 😁
اگه راضی باشی چند عکسی که از آلبومت کش رفتم رو رو کنم 👇👇🙏
🎤 خب، دوره آموزشیتون که تموم شد کجا رفتی و چه کردی؟
❣ اون ایام دم و دقیقه یه جای کشور بلوایی میشد. ضد انقلاب بیکار نمی نشست و ...
بعد از پایان دوره سپاه بود که اشرار، استان کهگیلویه و بویراحمد رو شلوغ کرد و ما به شهرستان باشت اعزام شدیم و توی تشکیل سپاه اونجا کمک کردیم.
این عکس رو بذار من رو کنم از اون ماموریت
ببینید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🎤 بریم سراغ جنگ و جبهه؟
❣ بله، بله الان می ریم
جنگ تحمیلی که شروع شد، سپاه فراخوان نیرو داد. ما هم که به سپاه رفته بودیم برا همین کارها، بلافاصله به همراه همرزمان به مقابله با نیروی متجاوز بعثی رفتیم.
تو اون حمله یا شبیخون معروف روز هشتم، نهم جنگ کنار شهید غیور اصلی بودم و لطف خدا شامل حالمون شد و با تعداد کمی تونستیم دشمن بعثی رو از دروازه های ورودی شهر اهواز تا بستان عقب برونیم. 🤲 الحمدالله
❣ باشبیخون هایی که اون روزها در جبهههای مختلف می زدیم، دشمن رو کلافه کرده بودیم و خواب رو از چشماش پروندیم.
باید درسی بهشون می دادیم که تا سالها هوس حمله به ایران اسلامی از سرشون خارج می شد و هر چه هم شهید می دادیم ارزشش رو داشت چون تضمین کننده امنیت چهل پنجاه سال بعدی بود.
🎤 خیلی عالی و چه خوب تعبیر می کنید، معلومه خیلی اندیشمند بودی 👌
❣شما لطف داری و معلومه حالا حالاها ول کن ما نیستی😂
فقط بگو کی مرخصم می کنی ؟
🎤 جریان شهادت و پرواز رو تعریف کنی دیگه کارت نداریم ☺️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ عملیات شهید مدنی سکوی پرتاب ما شد تا خودِ بهشت✨😍✨
بیست و هفتم مهرماه سال شصت بود که به غرب سوسنگرد رفتیم تا با همكاری برادران این عملیات رو انجام بدیم.
شب پر حادثه ای بود. دشمن عقب نشینی قابل تحسینی 😉 کرد.
با آتیش بازیای که براه انداختیم حدود پنجاه تانك رو بردیم هوا و چیزی حدود هزار و پونصد نفر از بعثی ها رو فرستادیم جهنم.
روستای دهلاويه و دیگر روستاهای اون اطراف رو از حضور سربازان عراق خالی کردیم و ..
صبح عملیات که خیالم راحت شد، تو خنکای صبح رو زمین دراز کشیدم و کمی خوابیدم. اوضاع نسبتا آروم بود و هنوز دشمن خودش رو پیدا نکرده بود
ساعتی بعد ....
یکی دو ساعت بعد از اون خواب😴 دلچسب، دشمن شروع کرد به ریختن آتش و ...💥💥
تو همین گیر و دار، نامه دعوت 🕊 رسید و ما هم از خدا خواسته لبیک گفتیم و به جمع باصفای دوستان شهیدم وارد شدم.
خدا قسمت شما هم بکنه ان شاالله 🤲
همونجا که افتاده بودم، دیدم اخویم، حاج احمد غلامپور که فرمانده قرارگاه بود از کنار پیکرم رد شد و لحظهای ایستاد و نیم نگاهی بهم انداخت.
خدا خدا می کردم احساس برادریش گل نکنه و از عملیات و فرماندهیش بمونه.
که دیدم شکر خدا تو میدون نبرد محکم تر از اینهاست💪 و خدا رو شکر کرد و به ادامه فرماندهیش تو عملیات همت گماشت.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣