eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ❣ داشتم به گلدان ها آب می دادم و از غم دوری محمد، با گل های شمعدانی درد دل می کردم که صدای چرخش کلید در حیاط خانه توجه ام را به خودش جلب کرد. اول فکر کردم حاج آقاس که از مغازه برگشته؛ نگاهی به ساعت انداختم و دیدم هنوز وقت آمدنش نشده. در همین حال بودم که نگاهم از پشت پنجره به درب حیاط دوخته شد. همین که در باز شد، قامت رشید و بلند محمد را در قاب درب دیدم. با لباس های بسیجیِ کره ای و سر و صورتی خاک آلود و موهای پریشان. یک پایش پوتین داشت و پای دیگرش از قوزک با یک باند سفید بسته شده بود. بی اختیار فریاد زدم: «یا ابوالفضل!» و سراسیمه خودم را از هال به حیاط رساندم. محمد لی لی کنان داشت وارد خانه می شد که در آغوش فشارش دادم و سر و رویش را غرق بوسه کردم. 🔹محمدجان فدات بشم پات چی شده؟! 🔸هیچی مادر از دکل دیدبانی پریدم پایین، شیشه پایم را بریده. 🔹محمد، جان مادر راستش رو بگو!! شده اون بار که مجروح شدی؟! 🔸نه مادر چیزی نیست... زود خوب میشه. منتظر توضیحاتش نماندم و رفتم گوشی تلفن را برداشتم و به حاجی گفتم که بیا محمد زخمی شده ببریمش دکتر. حاجی سریع خود را به خانه رساند. در بیمارستان افشار دزفول بود که متوجه شدیم ترکش به قوزک پایش اصابت کرده و قوزک را از جا کنده است. در راه برگشت حاجی به محمد گفت: «بابا با این وضعیت دیگه بهت اجازه نمیدم بری جبهه.» چین ناراحتی بر پیشانی محمد نشست و گفت:«چرا نزاری برم! الان که دین خدا و ولایت به من احتیاج داره، نمیخوای اجازه بدی برم؟!» آن قدر گفت که حاجی عصبانی شد و گفت محمد برو ولی شهید شدی دنبال جنازه ات نمی آیم. محمد لبخند دلنشینی زد و گفت:«بابا مگه قراره شهید شدم جنازه ام بیاد که دنبالش راه بروی...» این را گفت و چند روز بعد راهی جبهه شد. از آن روز که محمد رفته سی و سه سال می گذرد و سی و سه سال است که حسرت قدم برداشتن پشت تابوتش بر دل خیلی ها مانده است... ✅راوی: مادر شهید محمد بهروان 📝باز آفرین خاطره: عظیم سرتیپی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
12.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ خاطره ای ناب از مدافعان حرم و عنایت حضرت زینب سلام الله علیه 🔻سید جواد هاشمی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕗 قرار عاشقی 🕗 سلاااااام با یه سبد گل سرخ 🥀 خب، بازم جمعه شد و سر و کله من مصاحبه گرم پیدا شد 😉 شهید امروز ما یه شهید خاصه هر چی هم از آقایی‌ش بگم کم گفتم معرفی می‌ کنم 👋 "شهید عبد الحسین آقایی" از شهدای خطه شهید پرور استان خوزستان 🌴 سلام✋ دست بوس حاج عبدالحسین عزیز خوش اومدین 🙏 میدونم تو هم مثل بقیه شهدا مرخصی ساعتی گرفتی 😉 و عجله داری زود برگردی پیش برو بچه های قصرنشین بهشتی پس بی حاشیه و بدون شکسته نفسی، بریم سراغ داستان زندگی‌تون 👋 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻 سلام به شما و دوستان گل‌تون و ممنون بابت دعوتتون🙏 اگه بگم تعریف این مصاحبه‌هاتون و خواننده‌هاتون پیچیده تو بهشت😍 و هر هفته خیلی ها منتظر دعوتتون هستن چی میگی؟☺️ 🎤 وااای چی گفتی حاجی،😎 👌 چقدر حال کردم.... ببخشید حالم رو خوب کردی داداش ❣ خب دیگه، گفتی برم سراغ داستان زندگیم... ✨عبدالحسین آقایی هستم✨ متولد سال 1336
❣ 🔻تو شهر 🏙 اهواز به دنیا اومدم از بچگی 👦 بااستعداد بودم و خوب یاد می گرفتم. نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنم نههههه ، ولی باید اون چیزی رو که بودم بگم.🧓 👈خداوند مهربون به همه بنده هاش استعدادهای مختلفی داده، منتها این ما هستیم که باید بدونیم کجا و چگونه ازش به بهترین نحو استفاده کنیم ☺️ ✨💫 بگذریم 🏃 سال ۵۵ تو رشته فیزیک دانشگاه 🏣 شهید چمران اهواز قبول شدم 😇 در لابه لای درس 📁 و دانشگاه رابطه خودم رو با انقلاب ✊ محکم کردم و همدوش دوستام 👬 و مردم برای از بین بردن سلطه جنایتکار پهلوی و کسانی که پاشون رو باز کرده بودن تو کشور و تلاش کردم .💭💭 ❣
❣ 🔻 بعد از اینکه انقلاب ✊ با رهبری امام 🌹و همبستگی مردم عزیز کشورمون 🇮🇷 ایران به پیروزی✌️ رسید، چون معدل درسیم بالا بود به دانشگاه نفت آبادان انتقالی گرفتم .👨‍🎓 انقلاب فرهنگی ☘ که راه افتاد و دانشگاهها تعطیل شد، همچنان ارتباطم رو با دوستای دانشگاهیم 👨‍🎓حفظ کردم و تو مسائل مختلف با هم کار می کردیم 👍 تا اینکه جنگ 💣💥🚀 تحمیلی شروع شد . با اینکه از دانشجویان نخبه و شاگرد اول بودم 👏👏و حتی بورسیه تحصیلی 📚 خارج از کشور 🇮🇷 هم به من تعلق گرفت ولی جنگ 🚀 رو اولویت اول خودم دونستم تا از سرزمینم در برابر دشمن بایستم و مبارزه کنم 👊✊ عجب 😢 حال و هوایی داشت بین بچه های جنگ بودن. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ یاد نخل‌ها و آب‌های جبهه بخیر یاد یاران سفر کرده بخیر😪 نفر اول نشسته خودمم 🤚 و اونی که بالا سرم ایستاده داداش کوچیک ترم آقا محمدرضاست
خلاصه کنم.. بعد از چند بار اعزام به عملیات بیت المقدس 🕌 رسیدیم همه تو صف نشسته بودیم که چشم فرمانده گردان بمن افتاد و گفت، 👈 تو بیا بیرون 😱 در گوشی 👂گفت از سابقه جبهه و درس و شغلم پرسید و وقتی همه رو شنید گفت تو بشو فرمانده گروهان 👩‍✈️😎 کمی نگران شدم ولی توکل کروم بخدا، جنگ بود و شرایط خاصی حاکم شده بود و باید به تکلیف عمل می کردیم. خدا هم حسابی کمک کرد و تو عملیاتهای مختلفی شرکت کردم و فرمانده گردان هم شدم.