eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ یه وصیت نامه هم نوشتم 📝 که بد نیست یه نگاهی هم بهش بکنیم. بذارید خودم کمی شو براتون بخونم ☺️ 👇👇👇 ✨✨شکر خدا که شهادت 🌹 رو نصیبم کرد که در آرزوی وصل محبوبم 😘 سر از پا نشناختم و دنیا رو با همه زرق و برقش پشت سر گذاشتم و راهی جبهه 🚀💣 که معبد بزرگیست بشم که در اون از رنگ و بوی دنیوی 🌎 خبری نیست و هر چه هست معنویت و عشقه .💕💕 حالا نمیدونم ⁉️ که این مهمون پر از غم و درد که تحفه ای جز توبه و ندامت 🙏 و شرمندگی از ارتکاب گناه نداره پذیرفته خواهد شد؟😔 حالا که احساس می کنم تا چند روز دیگه تو دنیا نمیمونم از پدر و مادرم طلب بخشش و مغفرت و التماس دعا دارم .🙏🙏
❣ خب! خیلی مزاحم شدم.👋 مواظب خودتان باشید که انتخاب های سختی سر راه دارید. 🌷ان شاالله از ادامه دهندگان راه شهدا 🌹باشیم و اون دنیا بتونیم سرمون رو بالا بگیریم و شرمنده تون نباشیم 🔹🔹🔹 شادی روح طیبه ی شهدا صلوات🌹🌹 التماس دعای فرج https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیده است شرحِ درد از من مخواه!این داستان پیچیده است گفت"دوری التیام دردهای عاشقی ست نسخه ی ما را دلی نامهربان پیچیده است 🕊🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻 آن مرد محجوب نوشته‌ای برای حاج حبیب روز اولی بود که به دستور حاج کاظم جهت ضبط بازخوانی‌های جریانات تیپ در منزل یکی از یاران دیرینه‌اش دعوت شده بودم. در آن جمع نورانی متوجه حاج حبیب شده بودم که با حالتی آرام و بی صدا گوشه‌ای نشسته بود. حجب و حیای چهره‌اش در دیدار اول او را لو می‌داد و حالتی در خود داشت، بسیار دوست داشتنی! هیچ پیش فرضی از او در ذهن نداشتم جز ته چهره‌ای آشنا. چنان آشنا که در فکر فرویم برد و در آن چند روز سوژه ذهنیم شد. هر چند اسمش را نمی‌دانستم و به چهره‌اش اکتفا کرده بودم. آن روزها، خود و خودرویش در اختیار هماهنگی‌های مصاحبه‌ها و دیدارها شده بود. طبیعی بود او را نیرویی قدیمی و علاقمند به گردان خود بدانم و فردی که حاضر است کار و زندگی خود را وقف دوستان جبهه‌ای‌ش کند. با شکل گرفتن برنامه مصاحبه‌ها دنبال مکانی بودیم تا در سکوت آن بشود گفتگویی کرد و ضبط صدا و تصوری درخور داشت. با طرح نیاز، حاج کاظم ما را به آدرسی حواله داد. پرسان پرسان به چند ساختمان بلند بالا و شکیلی رسیدیم که هنوز تمام نشده بود. باید قبل از ورود با صاحبش هماهنگ می‌کردیم. سراغ او را از کارگران ساختمان گرفتیم و ما را کارگاه و محل دفتر به خیابان پشت، هدایت کردند. دنبال آدمی می‌گشتم با ابعاد دو ایکس‌لارژ با سبیل هایی پروپشت و چارشانه. وارد دفترش شدم و جز همان چهره آشنا و ریز جثه، کسی را نمی‌دیدم. همان انسان ساده و بی‌آلایش و محجوب. پیش خودم گفتم، یعنی صاحب آن چند ساختمان بزرگ ایشان هستند؟!! پس چرا با همه متمولان امروزی فرق دارد؟ چرا آنقدر آرام است و بی‌ادعا! مصاحبه اول را شروع کردیم و پیش رفتیم. چند جلسه‌ای گذشت تا نوبتِ گفتگو به علی آقای سیاح طاهری رسید، دوست دوقلو و همیشه همراه حاج حبیب بدوی. فرصتی به دست آمده بود تا با طرح سوال به کنکاش ذهنی خود پایان دهم و پرده از رمز چهره آشنای او بردارم. ..برایم جالب بود که راضی به گفتگوی تک نفره نمی‌شدند و اصرار بر این بود که با هم در یک کادر قرار بگیرند. دلایل فنی هم راه بجایی نبرد و اولین گفتگوی دو نفره در یک کادر را شروع کردم..... بعد از مقدمات معمول، گفتند، باهم به جبهه رفته‌اند و یک راست به گردان کربلا .... گردان کربلا، گردان دلچسب ما هم بود و اولین بار که وارد شده بودم دیگر فاصله نگرفتم تا پایان جنگ. ذهنم گواهی داد که او را در گردان دیده‌ام و بی جهت آشنا بنظر نمی‌رسید. هر چه بیشتر می‌گفتند، تصویر پررنگ‌تر می‌شد و واضح‌تر.... خودش بود، همان نوجوان لبخند به لب سبزه پوست که بین صفوف صبحگاه و محوطه و چادر نمازخانه همیشه به چشم می‌آمد.. همان که با خنده و لبخندش هر کسی را جذب خود می‌کرد. ..وه که چقدر خوب صحبت می‌کردند! گوئی محفلی از دل ساخته بودند تا بعد از سال‌ها حرف‌های ناگفته خود را آزاد کنند و سبک شوند. شاید هم دوربین و مصاحبه و بازخوانی را بهانه‌ای برای مرور خاطرات و تراش دادن دل های زنگار گرفته خود بعد از جنگ کرده بودند! از آن همه صمیمیت به وجد آمده بودم و بیشتر، از این‌که مرا لایق احساسات خود دانسته‌اند. دردناک ترین خاطره مشترک‌شان، مربوط می‌شد به شب عملیات کربلای ۴. همان شبی که فهمیده بودند گردان کربلا از آب گذشته و وارد عمق شده و در معرکه‌ای پرخطر خیمه زده... و ایشان وامانده از عملیات و شهادت! کنار پیاده‌رو و روی سکّویی شب را به صبح رسانده بودند با حسرت عملیات بر دل.. و پشیمان از این جابجایی که فرصتی بزرگ را از آن ‌ها گرفته بود. فرصتی همتراز با همنشینی یاران بهشتی. غافل از این‌که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و راه همچنان باز است و پر رونق. همان‌گونه که حاج حبیب بدوی با همان آرامش، خود را در واپسین فرصت طلایی به آن رساند و مظلومانه ردای سبز شهادت به تن پوشید و با همان سادگی رفت، در حالی که همه آنها متهم بودند به حضوری مادی در سوریه. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
14.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سمت راست شهید حاج حبیب بدوی سمت چپ، علی سیاح طاهری با لهجه زیبای آبادانی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
4.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.. و چه زیبا این‌بار، بار سنگین دنیا را بر زمین گذاشتی و فراغ بال رفتی 😭 حاج حبیب، در حلقه یاران دیرین https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 دو شهید فرهنگی محمود یاسین احمد غدیریان ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ سحرگاه ۲۷ شهریور، قبل از روشن شدن هوا، عملیات تک نیروهای مستقر در جبهه غرب سوسنگرد از محورهایی که به دست گروه شناسایی بچه های مسجد جزایری شناسایی شده بود انجام گرفت. شب قبل، احمد غدیریان و محمود ياسين به محض باخبر شدن از عملیات به سوسنگرد آمدند تا در عملیات شرکت کنند. من و یکی از بچه ها هم آمدیم، اما نیم ساعتی دیر رسیدیم و نیروها از سوسنگرد به سمت خط حرکت کرده بودند. فرهاد شیرالی، که مجروح بود و در سوسنگرد مانده بود، گفت: «نیروها اینجا تجمع کرده اند.» اشاره او به سمت یک ویرانه بود که مورد اصابت موشک کاتیوشای عراقی ها قرار گرفته بود. [آنشب] حاج صادق آهنگری اشعاری از مصیبت شب عاشورا خواند و همه رزمندگان می گریستند، امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود.» چند دقیقه پس از حرکت رزمندگان به طرف خط آنجا مورد اصابت موشک قرار گرفته و ویران شده بود. بی شک تعدادی از آن رزمندگان شهادت نامه خود را به امضای سالار و سرور شهیدان رسانده بودند. اما نمی دانستیم آنها چه کسانی هستند. یکی از بچه ها از احمد و محمود پرسیده بود که بدون اسلحه آمده اید اینجا چه کنید؟ گفته بود: «من خبرنگارم و آمده ام برای روزنامه خبر تهیه کنم. اسلحه ام همین کاغذ و قلمی است که دارم.» هم گفته بود: «من هم سر برانکارد مجروحان عملیات را می‌گیرم و مجروحان را حمل می کنم. اگر اسلحه ای هم زمین افتاد، آن را بر می دارم و به رزمندگان کمک می کنم.» ادامه در قسمت بعد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ وقتی به خط رسیدیم عملیات شروع شده و آفتاب طلوع کرده بود. تبادل آتش توپخانه سنگین بود و هر چند لحظه توپ یا خمپاره ای اطرافمان منفجر می شد. اولین نفراتی از بچه ها را که دیدم خبر دادند که سه نفر از بچه های مسجد به کاروان شهدا پیوسته اند. خون نگار شهید احمد غدیریان، معلم شهید محمود یاسین، و بسیجی شهید محمد حسين آلودگردی. محمدحسین چند ماهی بود که در وصال شهدایی همچون بابک معتمد و على قنواتی بی تابی می کرد. آن اواخر هر لحظه احتمال شهادت او داده می شد. اما بی تابی های احمد غدیریان و محمود یاسین از چشم بسیاری پنهان مانده بود و هیچ کس احتمال شهادت آنها را در این زمان نمی‌داد. هر کسی از شهادت این دو شهید فرهنگی باخبر می شد فورا می پرسید: چطور؟ چگونه؟ آنها که پشت جبهه و در شهر بودند!؟ این اواخر هروقت محمود ياسين را در حال سر برداشتن از سجده در مسجد می‌دیدم چشم‌ها و صورتش برافروخته بود و سیل اشک از دیدگانش جاری بود. سجده های آخر نماز و پس از نماز او طولانی شده بود و در این سجده ها با معبود خود عشق بازی ای می‌کرد که کسی از آن باخبر نبود. احمد هم پس از شهادت سید جلال موسوی و به خصوص سید ناصر صدر السادات بسیار مشتاق شهادت و در راه وصال یار بی تاب شده بود. ادامه در قسمت بعد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻انتقال پیکر شهیدان و... 🔅رضا گرجی ۲۶ شهریور ۱۳۶۰، مقر گردان بلالی. ساعت یک فرمانده ما، حسین کلاه کج، من و چند نفر دیگر را بیدار کرد. حسین خیلی مؤدب بود. به آرامی گفت: «آقای گرجی، پاشو آماده شو.» همه بچه ها بیدار شده بودند؛ دسته ای که انتخاب شده بودیم خیلی خوشحال به صف شدیم. متوجه شدیم مقصد ما جبهه غرب سوسنگرد است. احمد سیاف آمده بود ما را ببرد و این موضوع یعنی قرار است مأموریت خاص و مهمی بر عهده ما باشد. تجهیزات را گرفتیم و سوار وانت لندکروزها شدیم. اذان صبح که شد، سمت چپ جاده، داخل حیاط یک خانه، سریع نماز صبح خواندیم و به راهمان ادامه دادیم و به دهلاویه رسیدیم. بالاتر از دهلاویه، تقريبا همان جایی که مصطفی چمران به شهادت رسیده بود، از یک کانال آب کشاورزی گذشتیم و با راهنمایی جمعه طالقانی و علیرضا صابونی، که شناسایی دقیقی از آنجا داشتند، قبل از روشن شدن کامل هوا پشت خاکریز دشمن رسیدیم و روی سر آنها خراب شدیم. عراقی‌ها مات و مبهوت خشک‌شان زده بود و فرصت هیچ عکس العملی پیدا نکردند. خاکریز به دست ما افتاد و چند دقیقه بعد نیروهای خودی که رسیدند فکر نمی کردند قبل از رسیدن آنها خاکریز سقوط کرده باشد. با اسم رمز ژاله و ژیان آنها را متوجه کردیم که خودی هستیم و به خیر گذشت.. خاکریز را تحویل‌شان دادیم. خاکریز دوم حدود ۲۵ متر بعد بود و تیراندازی و پاتک دشمن شروع و درگیری شدید شد. آنقدر شلیک کردم که لوله تفنگم خم شد. حسین کلاه کج سخت مشغول درگیری و هدایت نیروها بود. ناگهان متوجه شدم ، خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی، در حالی که زخمی شده بود بین دو خاکریز بر زمین افتاده است و گلوله ها در اطراف او به زمین اصابت می کرد، علیرضا صابونی گفت که به من پوشش بدهید تا بروم و او را به عقب بیاورم. بچه ها به او گفتند که کار خطرناکی است، اما او حرکت کرد و به کمک یکی دیگر از بچه ها به سختی احمد را به خاکریز اول آورد. در همین اثنا، ناصر غلامپور تیر خورد و از بالای خاکریز پایین افتاد. حسین کلاه کج به بالای سر او آمد و به من گفت: «آقای گرجی (برایم جالب بود که در آن شرایط کلمه آقا را فراموش نمی‌کرد)، از همین الان ناصر با تو. تا هرجا که رفت، تا تهران هم اعزام شد، با او برو و مراقبش باش.» گفتم: «چشم. پس اینجا چی؟» گفت: فقط ناصر را داشته باش.» توجهم از درگیری به سمت مجروحها جلب شد و خانمی را با مانتو سورمه ای در حالی که سرش را با چفیه عربی پوشانده بود دیدم که خیلی فعال و جدی و شجاعانه روی جاده نشسته بود و به مجروحان رسیدگی می کرد. روده های مجروحی را به داخل شکمش برگرداند؛ زخم های بقیه را پانسمان می کرد؛ سر را هم که از ناحیه گیجگاه تیر خورده بود همین خانم پانسمان کرد و گفت سریع ببریدش عقب. یک جیپ سیمرغ گل مالی شده به آنجا آمد. تا آنجا که جا شد، آن را پر از مجروح کردیم. غدیریان را هم بردیم و به طرف بیمارستان سوسنگرد حرکت کردیم. سر ناصر در طول مسیر روی پایم بود و آنجا او را تحویل امدادگران بیمارستان دادم و همراهش رفتم. دکتر مجروحان را معاینه کرد و گفت که شهید شده اند. چند لحظه بعد هوای درون ريه ناصر با صدای خرخر از دهانش خارج شد. فکر کردم زنده شده، دکتر را صدا کردم. دکتر آمد، ولی باز هم گفت او شهید شده است. چند بار این مسئله تکرار شد تا اینکه دکتر دستور داد شهدا را تحویل سردخانه بیمارستان بدهند. من هم همراه آنها رفتم و بعد از تحویل شهدا بیرون آمدم. احمد غلامپور به آنجا آمد و به من گفت: «تو گرجی هستی؟» گفتم: بله.» گفت: «ناصر کجاست؟» گفتم: «شهید شد و او را در سردخانه گذاشتیم.» دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، این قربانی را از ما بپذیر.» تازه متوجه شدم که ناصر برادر کوچکتر احمد غلامپور است. دقایقی بعد به یاد آن خانمی که در خط مقدم بود افتادم و به دکترها و پرستارها گفتم: «خانمی دست تنها دارد کل مجروحها را پانسمان می‌کند و به کمک نیاز دارد!» پاسخ دادند: «ما چنین خانمی را نمی شناسیم. اصلا نیرویی در خط مقدم نداریم.» آن خانم کی بود؟ همرزمان هم می گفتند ما او را ندیده ایم. این موضوع هنوز هم گاهی فکرم را مشغول می کند. " احمد غدیریان شاید اولین شهید خبرنگار یا خون نگار شهید در جبهه های دفاع مقدس بود، اما نام و یاد او در لیست خبرنگاران شهیدی که در رسانه ها در مورد آنها گفته و نوشته شده و یاد آنها گرامی داشته شده، کمتر آمده است و به همین دلیل بهتر است این لقب را به او داد: «احمد غدیریان اولین خون نگار شهید گمنام دفاع مقدس». برگرفته از کتاب دِین نوشته علیرضا مسرتی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1