❣ #وقتی_سفر_آغاز_شد
خاطرات کوتاه شهدا
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
6⃣ به مسئول اعزام گفت: «میخوام برم جبهه.»
پرسيد: «شما محصليد؟»
گفت: «بله!»
بلند شد و صورتش را بوسيد.
ـ من به جای تو میجنگم. تو درسهايـت را بخـوان كـه آينـدهسـاز انقلابی؛ بايد مراقب انقلاب باشی تا به دست دشمن نيفتد.
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
7⃣ نگاهش كه میكردی، خيال میكردی يك بسيجی سـاده اسـت؛ مثـل بقيه بسيجیها؛ با لباس خاكی و چفيه.
□
دارای تحصيلات عاليه بود. ليسانس زبان از آمريكا و مهندس پرواز.
خودش خواسته بود به عنوان يك بسيجی به جبهه برود.
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
8⃣ با بچهها رفتيم عيادتش. روی تخت خوابيده بود. نگاهش كرديم؛ يك چشمش را از دست داده بود!
در زدم، رفتم داخل دفتر. پشت ميزش نشسته بود و برگههـای تـست بچهها را تصحيح میكرد.
ـ آقا اجازه... میخواستيم... میخواستيم از جنگ بدونيم...
ـ اصلاً براي چی جنگ شد؟ شما برای چی میجنگيد؟
□
بند پوتين هـايم را بـستم. قـرآن را بوسـيدم و از در خـارج شـدم. بـا حرفهای آقامعلم ديگر میدانستم جنگ یعنی چه.
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
9⃣ پاهايش خشك شده بود و ديگر تحمل نداشت. رزمندههايی كه روی صندلی نشسته بودند، مدام بهش لگد ميزدند. مـیترسـيد اگـر ببيننـدش برش گردانند، اما تحملش تمام شده بود.
□
آهسته از زيرِ صندلی خارج شد. همه حيرتزده نگاهش كردند!
ـ نترسيد بابا... منم اعزامیام!
لباسهايش خاكی شده بود و لبخند شيرینی بر لب داشت.
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
🔟 طبق رسم و رسوم وقتی میخواست از در خارج شود، پشتِ سـرش آب ريختم. برگشت و با دلخوری نگاهم كرد.
ـ مادر تو رو خدا اينبار پشت سر من آب نپاش! شـايد ايـن نگـذاره من شهيد بشم.
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۶ـ رضا مختاری
۷ـ هيأت تحريريه كنگره شهدا
۸ـ علی اصغر طالبی
۹ـ وحيد گلمحمدی
۱۰ـ مادر شهيد آزادعلی حبيب
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ زیارت دوم را هم بخوان
گفتم دقت کنید، مثل این که امروز قراره خبری بشه.
وسط میدان مین بودیم.
گفتم بچه ها مواظب باشید.
ناگهان یکی از بچه ها فریاد زد: «شهید!» از فریاد او، همه ترسیدیم. بعد از بیرون آوردن پیکر، شهید هیچ مدرکی نداشت و یک پایش هم نبود.
گفتم: «بچه ها نذری بکنیم، هر کجا پلاک پیدا شد، یک زیارت عاشورا بخوانیم.»
یکی از بچه ها گفت: «یکی هم برای پایش» یکی دیگر از بچه ها هم به شوخی گفت: «شانس آوردیم فقط یک پا و یک پلاکش نیست، و گرنه دو سه روز باید اینجا اتراق می کردیم.»
چند دقیقه بعد، پا و پوتین که از مچ قطع شده بود ،پیدا شد. زیارت را خواندیم. غروب برگشتیم مقر، اما پلاک پیدا نشد. همان کسی که شوخی می کرد، آمد و گفت:
«زیارت عاشورای دوم را بخوان!
هویت شهید روی زبونه پوتین نوشته شده.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
این گزافه نیست اگر بگوییم در هیچ ملتی و در هیچ جنگی، آزمایشی که ملت ما دادند، پیش نیامده است. خود جنگ یک داستان است، دنباله های جنگ - یعنی خانه های رزمندگان، خانه های شهیدان، خانه های جانبازان، خودِ آن جانبازان - یک داستان دیگری است؛ این داستان دوم گاهی از آن داستان اول گزنده تر است.
•••
صبرِ پدر و مادر و همسر و فرزند در فقدان عزیزشان در جبهه، گاهی دشوارتر از صبر خود آن رزمنده است در زیر گلوله های آتش بار دشمن. این صبر را مردم نشان دادند.
•••
من با پدران شهدا، مادران شهدا و همسران شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم؛ داستانها و ماجراها در این دیدارها از زبان آنها شنیده ام که حیرت آور است. شماها هم می دانید.
•••
...یاد شهدا، افتخارات شهدا، عزت شهدا را همه باید نصب العین خودشان قرار بدهند؛ نگذارید فراموش بشود.
#مقام_معظم_رهبری
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
با سلام خدمت همراهان کانال شهدا🌹
شاید یکی از جنبه های ناگفته دفاع مقدس و شهدا، سختی ها و ناملایماتی باشد که خانواده های رزمندگان در طول هشت سال دفاع مقدس با آن روبرو بودند و بخش عظیمی از بار جنگ بر دوش آنها سنگینی می کرد که لازم به بیان می باشد.
کتاب دخترم شینا، یکی از جذابترین آنهاست که به خوبی اشاره ای به این سختی ها داشته است.
به لطف الهی بر آنیم تا به مدد الهی، روزانه قسمتی از آن را در معرض خوانش شما عزیزان قرار دهیم.
با توجه به فضای حاکم بر این کتاب، پیشنهاد می شود، حتی الامکان از نوجوانان خود دعوت کنید تا این خاطرات را مطالعه نمایند و با گوشه ای از تاریخ انقلاب و دفاع مقدس آشنا شوند.
این خاطرات مربوط است به خانم قدم خیر محمدی کنعان همسر شهید حاج ستار ابراهیمی
با ما همراه باشید🙏🌹
.https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❃✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨❃
🔻 #دختر_شینا 1⃣
سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
نوشته: خانم بهناز ضرابیزاده
━•··•✦❁❁✦•··•━
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند،
بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم.
گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم.
بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت.
دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد.
بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت.
از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد.
در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد.
پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت:
«اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد.
می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود.
النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند.
بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ این رسم ما نبود
که ز یاران جدا شویم
در هجوم وحشت شب بی صدا شویم این عهد ما نبود که در انتهای راه
مابین کوچه ها تک و تنها رها شویم
آن روزها که شوق شهادت به سینه بود
توفیقمان نبود که شبیه شما شویم
رفتید تا همچو پرستو رها شوید
ماندیم ما که همنفس سرفه ها شویم
ای کاش می شد از لبتان ساغری زنیم
تا همنشین و هم نفس آل عبا شویم رفتید خوش به حال شما یادمان کنید شاید که با نسیم دعاتان دوا شویم
صادق عباسی از بوشهر
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
1.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ادراک
روح
بلند
شهدا
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
19.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ کلیپ زیبا و حماسی
جاده و اسب مهیاست
بیا تا برویم
حاج قاسم دلش اینجاست
بیا تا برویم
🔻 حاج صادق آهنگران
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »
❣
🔻 #دختر_شینا 2⃣
سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی
نوشته : خانم بهناز ضرابی زاده
━•··•✦❁❁✦•··•━
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.
مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.
بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی.
حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند.
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند.
مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم:
«حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد.
تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛
اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
:-)همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
ادامه دارد...✒️
━•··•✦❁❁✦•··•━
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1