eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ يكي بنام هوشنگ مواد را وارد اهواز ميكرد. بهرام و چند نفر ديگر هم مأمور توزيع ميشدند. هوشنگ چند بار دستگير شده بود، اما همين كه بهرام ميديداو به راحتي آزاد ميشود، ترسش از زندان ريخت و مدرسه را هم بوسيد و كنارگذاشت. اين آخريها كه از خانه بيرون زد، چند روزي دلتنگي كرد، اما وقتي دعوا و سروصداي پدر و مادر يادش ميآمد، فكر برگشتن به خانه از سرش ميافتاد. دعواهايي كه او نميدانست براي چه هر شب بين زن و شوهر درميگيرد و همين باعث شد كه پيشنهاد هوشنگ را بپذيرد. اولش رضا زير پايش نشست، رضا دو كلاس بالاتر درس ميخواند. او ناظم مدرسه را هم به ستوه آورده بود. بهرام بعداً فهميد كه هوشنگ اصرار داشته رضا در مدرسه بماند تا بچه هاي به درد بخور را به او معرفي كند. اولين بار كه براي فروش مواد هزار تومان گيرش آمد، چند روزي در اطراف سينما آريا ولو بود و هر چه دلش ميخواست ميخريد. اين دومين بار بود كه او را دستگير ميكنند. اولين بار چون سنش كم بود، آزادش كرده بودند. او هم پس از آزادي، كار باهوشنگ را محكم چسبيد، چون ديگر كاري با پدر و مادرش نداشت. حالا كه با بدن كبود حسين روبه رو شد، به فكر فرو رفت. بو برده بود كه كاسه اي زير نيم كاسه است. حسين بلند شد و نشست. بهرام با كمي فاصله به ديوار تكيه داد و به نرده هاي بند خيره شد. در باز شد و يكي را هل دادند تو، طوري كه افتاد روي بهرام. پسري بود با جثه اي ضعيف كه سنش به چهارده نميرسيد. بهرام نگاهي به آن تازه وارد انداخت. يقه اش راگرفت و بلندش كرد. ُغرش كرد و او را به ديوار ميخ كرد. همان طوركه يقه اش را پيچ ميداد،دستش را به گلويش فشرد. پسربچه احساس خفگي ميكرد، طوري كه توان اعتراض نداشت. بهرام گلويش را رها كرد و خواباند زير گوشش. - اينجا حساب كتاب داره بچه. پسربچه خود را كنج اتاق كشاند و گفت: «غريب گزي؟» - غصه نخور. به زودي آشنا ميشويم. خواستم همين اول كار حساب كار دستت باشد. خب، بگو ببينم چه دسته گلي به آب دادي. اين بدبخت كه دوروز است كه يك كلام حرف نميزند. منظورش حسين بود. هر چند حسين از اين كلفت پراني او كلافه ميشد، اما ترجيح ميداد سكوت كند. وجود پانزده نفر دريك اتاق دوازده متري فضا را آلوده كرده بود. بوي تعفن، حال حسين را به هم ميزد. ظرفهاي كثيف غذا و مقداري نان گوشه اتاق به چشم ميخورد. حسين برخاست كه آنها را مرتب كند. بهرام زير چشمي او را ميپاييد، اما اعتراض نكرد. دومين بار كه از كنارش رد شد، خواست يك پشت پا به او بزند كه با واكنش يكي ازبچه ها مواجه شد. - ما كه عرضه اين كارها را نداريم، چرا جلو كارش را ميگيري؟ - قرار نبود تو اين كارها دخالت كني. - تو ديگر شورش را در آوردهاي. و پريد به جان بهرام. آن پسر ً تقريبا هم سن و سال بهرام بود و مثل او قوي هيكل. كسي نبود آنها را از هم جدا كند. حسين با بدن مجروحي كه داشت، ترجيح داد مثل بقيه تماشاچي باشد. چند دقيقه بعد يك پاسبان سبيل كلفت با صدايي نكره وارد سلول شد و آنها را سر جايشان نشاند و محكم در نردهاي سلول را بست و قفل كرد. هر دو نفس نفس ميزدند و به همديگر چشم غره ميرفتند. ديگر حال به هم پريدن را نداشتند. حسين بقيه ظرفها را مرتب كرد. رفت كنار سلول تا به نماز بايستد. جاي تنگي بود، اما پسري كه در كنج نشسته بود، جا به جا شد و گذاشت كه او اقامه ببندد. اين چندمين بار بودكه وقتي به نماز ميايستاد، توجه بچه ها را جلب ميكرد. ديروز ظهر چند متلك پرانده بودند، اما بهرام مانع شده بود و با صداي بلند فرياد زده بود: «بگذاريد اين بنده خدا كارش را انجام بدهد.»حسين آرام نماز ميخواند. غير از ارتباط با خدا، انگار يك رابطه اي با قلب تك تك آن ها كه هيچ كدامشان اهل نماز نبودند، برقرار كرده بود. بچه ها در چهره حسين چيزي را ميديدند كه به آنها آرامش ميبخشيد بهرام به دستان در حال قنوت حسين خيره شد : «او چه ميكند؟ يعني اين كارها به درد ما خواهد خورد؟ پدر و مادرم كه يك عمر دولا و راست شدند، كارشان به دعوا و كشمكش ختم شد. ولي انگار اين پسره يك طور ديگر دولا و راست ميشود. شايد خدا را ميبيند. جل الخالق!» بقيه بچه ها هم به فكر فرو رفته بودند، طوري كه پس از سلام دادن حسين دور او حلقه زدند و با او احساس همدردي كردند. بهرام آخر از همه جلو رفت. قطرهاي اشك از كنار چشمانش بيرون زد. حسين بلافاصله او را در آغوش گرفت و بوسيدش. - من نوكرتم حسين آقا. شما به دل نگير. يعني كسي را نداشتيم كه شير فهممان كند. - من اين دو روزي فقط از شما خوبي ديدم. - آن پاسبانها بدشان نميآيد كه شما مدام به جان هم بيفتيد. ━•‏​‏··•​​‏✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰
مادرش گفت: پسرش در مدت عمرش چهارڪار را هرگز ترڪ نڪرد 1. نماز شب 2. غسل روز جمعہ 3. زیارت عاشوراے هر صبح 4. ذڪر 100 صلوات در هر روز و 100 بار لعن بنے امیہ رهرو راه شهیدان باشیم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين كمي تأمل كرد و بعد هم به آنها گفت كه چرا او را شكنجه كردند. وقتي از جريان عاشورا حرف ميزد، بهرام مثل اينكه به قصه اي شيرين گوش بدهد، سراپا گوش بود. سلول براي ساعاتي آرام بود. از بند اطفال كه هميشه پر سروصدا بود، صدايي به گوش نمی يرسيد. پاسبان كشيك تعجب كرده بود. هر بار كه از كنار آن بند عبور ميكرد، ميديد كه زندانيان كم سن و سال مثل بچه آدم دور حسين حلقه زده اند و حرف ميزنند. خستگي و درد مجدداً به سراغ حسين آمد و مجبور شد دراز بكشد. اين بار بچه ها پتويي رويش انداختند و جاي مناسبي برايش فراهم كردند. حسين به خوابي عميق فرو رفت. از وقتي كه حسين از زندانبان تقاضاي قرآن كرده بود، لحظه اي از نظرنگهبانان دور نماند. معبّر را كه براي بازديد به بند عمومي آمده بود، اين امر حساس كرد. حسين با بچه ها گرم گرفته بود و ديگر خبري از آن دعواها نبود. بهرام آرام گرفته بود، اما هنوز غرورش را حفظ ميكرد. حسين كم كم شروع كرد با صداي بلند قرآن خواندن. صدايش به دل بچه ها مي نشست. حتي وقتي صدايش را بلند ميكرد، بندهاي مجاور هم ساكت ميشدند. انگار پس از هر نماز منتظر اين صداي خوش بودند. حميد، فيض الله و محسن كه بند آنها بيست متري با بند حسين فاصله داشت، بيش از ديگران لذت ميبردند. حسين سلام نمازش را كه داد، قرآن را گشود. آيه هفتم از سوره انفال را انتخاب كرد. لحظه اي صدايش را خورد، اما به هر سختي بود ادامه داد. اشك محسن و حميد درآمد. اين آيه محسن را ياد عمليات سيرك مي انداخت. انگار داشت با بچه ها حرف ميزد. اين آخريها خودش هم احساس دلتنگي مي كرد.حميد نتوانست مانع گريه خود شود. خاطراتي زلال در نظرش مجسم شد. آن روزها كه در محله با حسين هم بازي شده بود. هفت سنگ، فوتبال، گرگم به هوا، حسين يك نفس دو ساعت بازي ميكرد، اما همين كه صداي اذان از گلدسته مسجد علم الهدي بلند ميشد، بازي را تعطيل ميكرد و با بچه ها به مسجد مي رفت. حميد متوجه شد كه حسين براي نزديك شدن به بچه ها وارد تيم فوتبال شد تا به اين بهانه آنها را مسجدي كند و موفق هم شده بود. صوت زيباي حسين حتي توجه نگهبان را هم جلب كرده بود. ناگهان اين نواي خوش با صداي بلند و خشن معبّر قطع شد. گام هاي بلند معبّر همه را ميخكوب كرد. تشري به نگهبان زد و گفت: «پس تو اينجا چكار ميكني. اين بچه بند اطفال را به يك بشكه باروت تبديل كرده، آن وقت تو نشسته اي و به قرآن خواندن او گوش ميدهي؟» دستور داد كه در بند را باز كنند. معبّر وارد شد. قرآن را از دست حسين قاپيد و گفت: «تو آدم نميشوي؟ چند نفر دزد بي سر و پا را نماز خوان كرده اي. حتي اين پسر لندهور كه جز فحش دادن كار ديگري بلد نبود.» بهرام از توهيني كه معبّر به اوكرده بود،خيلي ناراحت شد،اما جرأت نكرد اعتراض كند. حسين گفت: «مگر شما مسلمان نيستيد؟نماز خواندن كه جرمي نداره.» - خفه شو. معبّر نتوانست خود را نگهدارد و با لگد حسين را نقش زمين كرد. پاسبان او را بلند كرد و از سلول بيرون كشيد. حسين را از مقابل بندهاي ديگر گذراندند. محوطه در تاريكي فرو رفته بود. وسط آن محوطه يك درخت بزرگ ُكنار بود كه معبّر به سوي آن رفت. به درخت كه رسيد، دستور داد طنابي آوردند و حسين را به درخت بستند. حسين طوري طناب پيچ شد كه نميتوانست كوچك ترين حركتي بكند. معبّر كمي فاصله گرفت و اشاره اي به پاسبان كرد. با اولين ضربه شلاق، صدايش بلند شد. پاسبان با شلاق دو متري به راحتي ميتوانست به تمام قسمتهاي بدن حسين ضربه بزند. صداي جيغ و داد حسين در اولين مراحل تا چند سلول قد كشيد. با سكوتش زندانيان فهميدند كه او در چه وضعيتي به سر ميبرد. گردن حسين كه خم شد، پاسبان دست كشيد و او را به همان وضع رها كرد. هواي سرد زمستان حسين را به هوش آورد. شب از نيمه گذشته بود. هر چند احساس درد ميكرد، اما سرما بيشتر رنجش ميداد. سكوت محوطه را فرا گرفته بود. غير از اتاق نگهبان همه جا در تاريكي فرو رفته بود. به اطراف نگاه كرد. صداي پا شنيد. پاسبان از اتاق نگهباني خارج شده و به سوي او آمد. فكر كرد: «يعني باز هم كتك؟» پاسبان نگاهي به چهره رنگ پريده حسين انداخت. چند قطره خون روي صورتش بود. پاسبان به آرامي لكه خون را پاك كرد. گره طناب را باز كرد و چند بار دور درخت چرخيد تا حسين آزاد شد. دستش را گرفت و او را به سوي سالن برد. زندانيان همه درخوابي عميق فرو رفته بودند. اين بار حسين را به جاي بند اطفال، به بند زندانيان سياسي منتقل كردند. حسين كمي آرام گرفت. ً يقينا در آن جا دوستان خود را خواهد دید ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱
🔵 قدرش را بدان...🔵 اولين بار که امام موسی صدر مرا ، بعد از ازدواج با مصطفی ديد، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: "غاده! شما می دانيد با چه کسی از دواج کرده ايد؟ شما با مردی خيلی بزرگ ازدواج کرده ايد. خدا به شما بزرگترين چيز عالم را داده، بايد قدرش را بدانيد." من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: "من قدرش را می دانم." و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقاي صدر حرف مرا قطع کرد و گفت: "اين خلق و خوی مصطفی که شما می بينی، تراوش باطن اوست و نشستن حقيقت سير و سلوک در کانون دلش. 📚 نيمه پنهان ماه، ص۳۲ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 2️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ غير از فيض الله، همه كيپ تا كيپ كنار هم خوابيده بودند. به نوبت يكي از آنها بيدار ميماند كه بقيه جايي براي خوابيدن داشته باشند. بيش از ده نفر بايد درآن سلول كوچك شش متري ميخوابيدند. پاسبان دررا بازكرد. جايي براي حسين نبود. پاسبان نگاهي به بچه ها، كه در گوشه اي از سلول چمباتمه زده بودند، انداخت و بعد هم حسين را بر روي آنها هل داد و در رابست . فيض الله به سراغش رفت. همه بيدار شده بودند و وحشت زده به حسين نگاه ميكردند. كمي براي حسين جا باز كردند. هنوز از شدت سرما ميلرزيد. دندانهايش به هم ميخورد و لرزش لبهايش ادامه داشت. فيض الله پتو را دور او پيچيد. نه او ميلي به حرف زدن داشت و نه فيض الله و حميد و محسن. فيض الله بالاي سر بچه ها جاي مناسبي درست كرد تا حسين بخوابد. حسين سرش را كه بر زمين گذاشت، از شدت خستگي همه چيز فراموشش شد و به خوابي عميق فرو رفت. فيض الله تا دم صبح بالاي سر حسين بيدار و نگران نشست. «حالا چرا كريم؟ اگر طاقت شكنجه را نداشت، حداقل به همه چيز اقرار معبّر نميكرد. يعني محسن راست ميگويد كه توانسته اطلاعات تازه اي به ندهد؟» حسين اين چند روزي كه در بند عمومي بود، به فكر كريم بود. او هر چه اطلاعات داشت، به ساواك داده بود. اول جريان اسلحه و بعد هم ماجراي سيرك، اما هنوز جريان آن نامه لو نرفته بود. غير از نان و پنير چيزي در سفره صبحانه نبود. حسين با بي ميلي لقمه اي خورد و كنار كشيد. محسن گفت: «حميد خيلي به كريم دلداري داد، اما ديگر دير شده بود. جواد كار را خراب كرد. حتي در دادن اطلاعات افراط كرده بود. اين چند روز ساواك همه اطلاعات را به تهران مخابره كرد. پرونده سنگيني براي خودش درست كرده.» - اگر جريان نامه اي كه به سيرك بازهاي مصري نوشتيم، لو ميرفت، ً حتما پرونده ما سياهتر ميشد. - مقاومت تو آنهاراكلافه كرده.من در بازجويي گفتم كه تو در جريان آتش زدن سيرك حضور نداشتي، اما نگفتم چرا. جواد هم از جريان نامه اطلاعي نداشت. - يعني مصريها آن نامه را تحويل ساواك نداده اند؟ - اگر تحويل داده بودند، الان ّمعبر ما را رها نميكرد. حسين به فكر فرو رفت. آيا آن نامه در روحيه مصريها مؤثر واقع شده بود كه نامه را نگه داشتند و به ساواك نداده اند؟ او در تهيه آن نامه اصرار داشت، چون ميخواست سيرك بازهاي مصري دليل اين آتش سوزي را بدانند. هنوز متن نامه را از حفظ بود. «... ما قصد آزار شما را نداشتيم. شما از يك كشور مسلمان آمده ايد كه با نمايش زنان لخت فحشا را در يك كشور مسلمان ديگر ترويج كنيد. اين عمل در حالي است كه اسرائيليها به سرزمين شما و فلسطين تجاوز كرده اند و قصد نابودي اعراب را دارند. آيا سزاوار است كه ما مسلمانان به چنين بازيهاي مسخرهاي در سيرك سرگرم شويم و از دشمنان غافل بمانيم؟» حسين از آن حركت خود احساس غرور ميكرد و يقين پيدا كرده بود كه مصريها متوجه هدف آنها شده بودند. به محسن گفت: «مابايد به كريم و جواد كمك كنيم. آنها روحيه خود را باخته اند. از بقيه هم فاصله گرفته اند. نبايد بگذاريم ديگران متوجه اين موضوع شوند. بايد به آنها فرصت بدهيم كه خودشان را پيدا كنند. اگر از طرف ما طرد شوند، ساواك بيشتر روي آنها كار خواهد كرد. كريم حرفهاي بي ربط ميزند. پيله كرده به بازاريها. تصوربسيار بدي نسبت به آنها دارد.» - او با اين حرفها ميخواهد روحيه خودش را حفظ كند. اين شعارها ادعاي چپي هاست، حرفهايي كه خودشان هم درست از آنها سر در نمي آورند. ما درآينده با چنين تفكري مشكل خواهيم داشت. بازاريهايي كه ما ميشناسيم، تمام زندگي خود را وقف مبارزه كرده اند. چطور ميتوان آنها را در جرگه سرمايه داران قرارداد؟ مگر ورود اسلحه از طريق خاك عراق توسط چه كسي صورت گرفت؟ محسن از اين حرف حسين يكه خورد. حسين نيز متوجه شد كه نبايد اين حرف را ميزد، براي همين هم سر بحث را عوض كرد. - ما در همه قشري ميتوانيم خوب را از بد تميز بدهيم. پدرم افراد را از روي عملشان شناسايي ميكرد. - اين حرفها را بيشتر جواد ميزند. كريم دنباله رو او شده. - به دل نگير. بايد به حميد سفارش كنيم كه آنها را رها نكند، چون او در جريان سيرك نبود. الان وجدان كريم و جواد در برابر ما معذب است. بهتر است ما هم از آنها فاصله بگيريم تا به مرور زمان فراموش كنند. محسن از پختگي حرف هاي حسين تعجب ميكرد. ً اصلا با سن و سالش جور درنميآمد. شايد مقاومت يك ماه گذشته اش دربرابر شكنجه هاي ساواك عاملي شده بود كه بيشتر به فكر آينده باشد. حتي صبحها كه پس از نماز، قرآن ميخواند، چهره اش رنگي ديگر به خود ميگرفت. حسين خيلي زود كلاس قرآن را دربند برقراركرد و بي اعتنا به سختي آن شب كه به درخت كنار بستندش، روش هميشگي خود را پيش گرفت . ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حاج حسن فیض الله، از مبارزین دوران ستم شاهی و از رزمندگان قرارگاه نصرت
❣️ 🔺 3️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ من با اين وضعيت نخواهم توانست به اهدافم دست بيابم. هنوز هم نميدانم چرا در مقابل آن همه شكنجه مقاومت كردم. شايد اگر آن تبسم و آرامش پدربه ذهنم خطور نميكرد، هيچگاه گره هاي كور اين چهار ماه زندان باز نميشد. من بايد سرچشمه آن آرامش را بيابم، اگر شده تمام كتابهاي پدر را زير و رو كنم. اين انديشه آغاز حركتي است كه يقين دارم مرا به نتيجه خواهد رساند. اگر بخواهم دست از ماجراجويي بردارم، بايد سر در لاك خود فرو برم. هنوز نميتوانم ضعف كريم و جواد را در برابر ساواك توجيه كنم. آنها بيش از توان خود ادعا داشتند.» صداي بوق ممتد اتومبيلي حسين را به خود آورد. عرض خيابان نادري را به سرعت طي كرد. حس ميكرد ساواك سايه به سايه او را تعقيب ميكند. با وجود اين كه كارهاي روزمره را به راحتي انجام مي داد و جز رفتن به دبيرستان و مسجد كار ديگري نميكرد. هنوز بسياري از دوستانش از زندان آزاد نشده بودند و شايد عدم حضور آنها در مساجد و ساختمان انجمن اسلامي دانشوران بود كه اين مكانهاي فعال مذهبي و سياسي را سرد و بي روح ميديد. اگر او نيز به سن قانوني رسيده بود، اكنون مثل محسن، حميد و جواد در زندان بود. در اين چند ماهي كه آزاد شده بود، محيط بيرون را براي خود خفقان آور تصور ميكرد، ً مخصوصا وقتي چشمش به معبّر ميافتاد. ديروز كه سر چهارراه نادري چشم در چشم او دوخت، لحظات سخت شكنجه را به ياد مي آورد. مطمئن بود معبّر با حضور گاه و بيگاه خود قصد آزار او را دارد. حسين خيلي زود متوجه شد توسط عوامل ساواك تعقيب ميشود. اگر چه او نيز با انتخاب مسيرهاي مشخص معبّر را كلافه كرده بود. چون معبّر ميدانست حسين هنوز پايبند عقايد خود است و از طريق او ميتواند افراد ديگري را شناسايي كند. خيابان سعدي مثل روزهاي گذشته آرام به نظر ميرسيد. از وقتي از زندان آزاد شد، اهالي محل به چشم ديگري به او نگاه ميكردند. زخم ناشي از ضربات شلاق كف پايش بسيار عميق بود و با آن كه از كفش مخصوص استفاده ميكرد، اما باز هم به راحتي نميتوانست راه برود و اين حركات ناموزن توجه اهالي محل را به خود جلب ميكرد. از هفته پيش كه به ساختمان انجمن دانشوران رفت، تصميم گرفت در مجالس مذهبي بيشتر حضور پيدا كند. حسين با طولاني شدن زندان حميد، محسن و فيض الله دنبال دوستان ديگري بود و توانسته بود درمحل تعدادي را براي تشكيل جلسات مذهبي شناسايي كند.چشمش به سعيد درفشان افتاد. نوجواني خوش چهره كه شادابي از سر و رويش ميباريد. سعيد شيفته تلاش حسين بود و يقين داشت از طريق او ميتواند به اهداف خود برسد. - هنوز دست از تعقيب و مراقبت بر نداشتي، حسين. - اينها ميخواهند از طريق من افراد ديگري را دستگير كنند. - تو چقدراحتياط ميكني. - ما دربرابر همه مسئوليم. حسين راه افتاد. دم دماي غروب بود. صوت قرآن از بلندگوي مسجد به گوش رسيد، مسجدي كه پدر حسين سال ها امام جماعت آن بود. همه چيز ازهمين مسجد شروع شد، اول با تشكيل يك كتاب خانه كوچك و بعد هم با تشكيل كلاسهاي مذهبي. او اين كتابخانه را الگو قرار داده بود و در بسياري از مساجد اهواز توانسته بود چنين كتابخانه اي تشكيل دهد. حسين وارد شبستان كه شد، چرخي زد. چند نوجوان كنج مسجد منتظرش بودند. از وقتي حسين از زندان آزاد شد، نزد بچه هاي محل محبوبيت بيشتري پيدا كرد، اما او هيچگاه دوست نداشت اين امر را يك امتياز به حساب آورد. سعيد كنار بچه ها نشست و حسين به سويش رفت. حسن را كه ديد،گفت: «شما قرآن بخوانيد».حسين از صوت خوش برادرلذت ميبرد. روزعاشورا كه پا به پاي هم در خيابانهاي اهواز آيات قرآن ميخواندند، از صداي او بيشتر روحيه ميگرفت و حتي در روزهاي تلخ زندان آن صدا او را به اميد دعوت ميكرد.حسين دوست داشت آنچه را كه مطالعه ميكند، با بچه ها در ميان بگذارد. علاقه او به تاريخ اسلام عطش مطالعه اش را بيشتر كرده بود، اما اين دوره هايي كه با بچه هاي محل ميگذاشت، بي آن كه به كلاس درس شبيه باشد، رابطه اي صميمي بين آنها به وجود ميآورد. حسين مثل شاگردي كه بخواهد درس هاي آموخته را پاسخ بدهد، با جديت كلمات قصار حضرت علي (ع) را براي هم سن و سالان خود توضيح ميداد. اين جديت او بود كه اشتياق بچه ها را به شنيدن صحبتهاي او بيشتر ميكرد.حسين لحظه اي مكث كرد. داشت از تنهايي حضرت علي ميگفت، اما دليل اين تنهايي را نتوانست آن طور كه خود اعتقاد دارد، بيان كند. او در آن شرايط متوجه مسئله مهمي شد كه ماهها ازدرون عذابش ميداد. «من نبايد حرفي بزنم كه اعتقاد ندارم. اين عمل زمينه نفاق را در انسان رشد ميدهد. چرا نميتوانم تنهايي حضرت علي را درك كنم؟ من كه در شب هاي تنهايي زندان روي اين مسئله فكر كرده ام. پس از زندان يك بار نهج البلاغه را دوره كردم. خدايا من چقدر جاهل هستم ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۳
❣️ 🔺 4️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ سعيد سكوت را شكست. - مثل اينكه يادت رفته. داشتي درباره تنهايي امام علي(ع) حرف ميزدي. - حضرت علي به من اجازه ورود به آن تنهايي را نداد. شرمنده ام. بچه ها از اين حرف حسين سر در نياوردند، اما چهره درهم او را كه ديدند، ترجيح دادند اين موضوع را رها كنند. حسين برخاست. نهج البلاغه را زير بغل زد و از مسجد خارج شد. سعيد فهميد كه بايد او را تنها بگذارد و چنين كرد.سعيد سكوت را شكست. - مثل اينكه يادت رفته. داشتي درباره تنهايي امام علي(ع) حرف ميزدي. - حضرت علي به من اجازه ورود به آن تنهايي را نداد. شرمنده ام. بچه ها از اين حرف حسين سر در نياوردند، اما چهره درهم او را كه ديدند، ترجيح دادند اين موضوع را رها كنند. حسين برخاست. نهج البلاغه را زير بغل زد و از مسجد خارج شد. سعيد فهميد كه بايد او را تنها بگذارد و چنين كرد. حسين وارد حياط منزل شد. مادر از پشت پنجره به او خيره شده بود. از وقتي كه حسين از زندان آزاد شده بود نگراني ای كه از آن سر در نميآورد، رنجش ميداد. ديگر اثري از زخم هاي شكنجه در بدنش نميديد، اما ميدانست كه اين پايان ماجرا نيست. مادر روزهاي سختي را براي فرزند خود پيش بيني ميكرد. او در ميان فرزندان خود دلبستگي خاصي به حسين داشت. پس از دستگيري او فهميد كه اين علاقه به همان نسبت براي او زجر آور نيز هست. مادر در اين چند هفته گذشته متوجه شده بودكه اين دلبستگي رو به افزايش است، بي آنكه او يا حسين بروزش دهند. - چشم هايت گود رفته حسين. بايد به فكر خودت باشي. - اگر به فكر خودم نبودم كه اين همه جد و جهد نداشتم. ً مادر با اولين جوابي كه از حسين ميگرفت، سكوت ميكرد. مادر معمولا بارها اين عمل را نزد همسرش تجربه كرده بود. او تنها سيزده سال داشت كه پس از مرگ خواهرش سرپرستي پنج فرزند قدو نيم قد او را قبول كرد. در آن زمان براي عزيمت به نجف، با كشتي از طريق رودخانه كارون از شوشتر تا بصره ميرفتند. خواهر او در يكي از اين سفرها غرق شد. يك سال پس از اين واقعه از خرم آباد به سوي نجف حركت كرد تا جاي خواهرش را در منزل آيت الله علم الهدي پر كند. اولين فرزند خواهرش كه اكنون ديگر پسر خودش به حساب ميآمد، يك سال از او بزرگ تر بود. مادر سيزده ساله حتي درآن شرايط توانسته بودكه مهر مادري را به دل پسر چهارده ساله منتقل و چراغ خاموش خانواده را روشن نگه دارد. مادر كه خود آيت الله زاده بود، با سير و سلوك علما آشنايي داشت و خيلي زود توانست براي پنج فرزند خواهر، مادر شود. دو سال پس از ازدواج، اولين فرزندش به دنيا آمد. ديگر چم و خم زندگي را فرا گرفته بود ودر بيشتر موارد با آيت الله علم الهدي كه در امر سياست وارد شده بود،همراهي ميكرد. با اين كه حسين هشتمين فرزند بود،اما هنوز نميدانست چرا اين يكي مهر ديگري در دل او دارد. مصطفي، فرزندي كه يك سال از مادر بزرگ تر است، مردي است كه سال ها به مبارزه با رژيم پرداخته بود. او كه در حوزه علميه قم درس ميخواند، پس از رحلت پدر به اهواز آمد و رويه اي نو را پيشه كرد. حسين ميدانست آقا مصطفي از جمله روحانيهايي است كه سال ها پاي درس آيت الله خميني نشسته است. اين را هم ميدانست كه منبرهاي او در دوره پس ازنهضت پانزده خرداد،عليه رژيم شاه زبانزد عام و خاص بود و با دل و جرأت نطق ميكرد. برادرها و خواهرها او را به جاي پدر ميديدند و تنها اميد مادر به همين روابط بود كه هنوز بر آن خانواده حاكم بود. خانواده آيت الله علم الهدي در خوزستان از آبرويي برخوردار بود كه مادر خود را موظف به نگهداري آن ميدانست. هنوز برايش سؤال بود كه كدام پسر در جايگاه پدر خواهد نشست؟ به حسين كه فكر ميكرد، اين سؤال برايش پيش ميآمد كه چرا او طلبه نميشود؟ او كه حتي شبها تا دير وقت سخت مطالعه ميكند و قصد ورود به دانشگاه را دارد. او ً كاملا ميدانست اين گونه مطالعات دانشگاهي او را از مسير پدرش دور نخواهد كرد، زيرا او را در نهج البلاغه و كتابهاي تاريخ اسلام نيز مستغرق ميديد. حسين لحظه اي را هم بيهوده از دست نميداد. مادر ميدانست كه افكار او هميشه چندقدم جلوتر از افكار اطرافيانش است و دنبال گمشده اي است كه براي پيدا كردنش لحظه اي احساس خستگي نميكند. حسين كنار حوض كوچك وسط حياط ايستاد. جورابش را درآورد تا وضو بگيرد. مادر از اين حالت او به ياد پدرش مي افتاد. اين حوض براي مادر پر از خاطره بود. وقتي آيت الله علم الهدي از نجف به اهواز برگشت، خيلي زود با مردم خوزستان جوش خورد، طوري كه هميشه در خانه او به روي مردم باز بود و افراد زيادي به خانه اش ميآمدند. آقا مصطفي وارد حياط شد. او با خانواده اش در خانه بغلي زندگي ميكرد كه با يك در كوچك به اين خانه راه داشت. چشمش كه به حسين افتاد، همان جا ايستاد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1