eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 9️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ سيدزاده بارها حسين را در چنين شرايط سؤال انگيز دريافته بود، اما به خود جرأت نميداد نزد دانش آموزاني كه ً غالبا براي گرفتن نمرات آخر سال درس ميخواندند، حرف دلش را بزند. اين بار نيز بر خلاف ميل دروني اش با بي اعتنايي پاسخي سر هم كرد و بلافاصله درس اصلي را شروع كرد. وقتي زنگ تفريح به صدا درآمد، سيدزاده اجازه داد بچه ها كلاس را ترك كنند. حسين نيز دانست كه بايد بماند و چنين كرد. چند نفر در اتاق بزرگ زير زمين مشغول بودند. حسين همچنان نهج البلاغه را ورق ميزد و دنبال جمله اي بود كه بتواند در قسمت باقيمانده اعلاميه استفاده كند. حميد روي دستگاه تكثير كهنه و فرسوده اي كار ميكرد. درگوشه و كنار آن اتاق بزرگ چند بسته اعلاميه كه آن شب تكثير شده بود، به چشم ميخورد. سعيد درفشان گاه به بيرون سر ميكشيد. اين بار كه وارد حياط شد،هواي ملايم شب حالش را جا آورد. ترجيح داد كمي قدم بزند. دقايقي بعد به زير زمين برگشت و شروع كرد به بسته بندي جزوه ها. حسين در تدوين اين جزوه ها بيشتر از آيات قرآن و نهج البلاغه استفاده ميكرد و سعي ميكرد از جملات حماسي استفاده كند. كارشان كه تمام شد، دستگاه تكثير و ديگر وسايلشان رادر لابلاي اسباب اثاثيه حاج خسرو كه خانه متعلق به او بود، مخفي كردند. حسين تعدادي از كتب را كه از تهران برايش رسيده بود، مخفي كرده بود تا در فرصت مناسب آنها را به جايي ديگر منتقل نمايد.در ميان آنها جواني بود كه اخيراً به گروه پيوسته بود. اسمش صادق بود. در مسجد با او آشنا شده بودند. حسين در همان برخورد اول فهميد كه مي تواند روي او حساب كند. صادق در بسته بندي اعلاميه ها به حميد كمك ميكرد. از دو ساعت پيش كه حسين براي نوشتن آخرين متن مشغول شده بود. صادق زيرچشمي او را ميپاييد: «اين پسر چقدر نيرو دارد. از سرشب هر كداممان دو ساعت خوابيده ايم، اما او چشم روي هم نگذاشته است.»كارش كه تمام شد، نوشته را جلو مردي گذاشت كه سنش بيش از ديگران بود. اين روحاني كه از سال گذشته وارد اهواز شده بود، سال ها سابقه فعاليت سياسي داشت. او پس از بازگشت از تهران ترجيح داد براي كار جمعي با جوانان همراه شود. اولين كسي كه توجهش را جلب كرد، حسين بود. حسين را طي چند برنامه امتحان كرد و هر بار بيشتر به او علاقه مند مي شد. معزالدين، حسين را براي عمليات نظامي در نظر گرفته بود، اما نبوغ او در امور فرهنگي باعث شد كه از حسين در اين بخش نيز استفاده كند. معزالدين كه اسم اصلي اش هادي كرمي بود، غير از حسين، دو نفر ديگر را نيز براي عمليات نظامي پيدا كرده بود. حسين دورانديشي و مطالعه زياد معزالدين را مي ستود. طي دو ماه گذشته كه با او آشنا شده بود، بيشتر وقتشان را روي كتاب «راه انبياء، راه بشر» و كتاب «شناخت» سازمان مجاهدين خلق ايران گذاشتند. معزالدين دنبال اثبات اين موضوع بود كه بين تئوري و سياست آنها نفاق وجود دارد و در آينده به صورت يك خطر جدي مطرح خواهد شد. او حركتهاي مسلحانه و شعارهاي ضد رژيم آنها را جدي تلقي نميكرد. حسين با علاقه اي كه به معزالدين پيدا كرده بود، احساس ميكرد فردي را پيدا كرده كه ميتواند مسائل خود را با او در ميان بگذارد. اگر چه هنوز معزالدين هدف ازآشنايي خود به حسين را نگفته بود، اما حسين سعي ميكرد از اين راز سر در بياورد. حسين جمله اي را كه براي تيتر اعلاميه آنشب استفاده كرده بود به معزالدين نشان داد بعد هم آن جمله را خواند :«بر ظالم بتازيد، تا ظلمي بر شما روا نشود.» و بعد معز الدين گفت: «خيلي تند ميروي، حسين.» - حركت رژيم تندتر از ماست. - در هدف با شما بحثي ندارم، اما در روش بايد تجديد نظر كنيد. - ميدانيد كه در آينده براي ادامه تحصيل به مشهد خواهم رفت. بنابر اين شايد براي مدتي همديگر را نبينيم. - من منتظر شما ميمانم. اين سفر براي شما مفيد خواهد بود. در مشهد با شخصيتهاي خوبي آشنا خواهيد شد. - شما چكار خواهيد كرد؟ - اهواز آتش زير خاكستر است. كمي كار ميخواهد تا محل مناسبي براي مبارزه شود. - چرا باگروههاي موجود فعاليت نميكنيد؟ - من اعتقادي به فعاليت با چپي ها و مجاهدين ندارم. آنها در نهايت دشمن ما هستند. - اما گروههاي مسلحانه ديگري هم هستند. حتي افرادي كه به صورت فردي در دانشگاه فعاليت ميكنند. معزالدين ترجيح داد سكوت كند. او هنوز به اين نتيجه نرسيده بود كه برنامه خود را با حسين در ميان بگذارد. از طرفي، سؤالات پراكنده او حسين را كنجكاو كرده بود و به همين دليل با احتياط حرف ميزد. حسين كه اين بار هم نتوانسته بود حرفي از زبان او بيرون بكشد، دوباره اعلاميه را بهانه قرار داد و صحبت را عوض كرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۹
❣ پیامک شهدا 🔅 شهید محمدعلی رجایی: به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است. 🔅 سرلشگر عباس بابایی: ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم. 🔅 سیدآزادگان سید علی اکبر ابوترابی:  پاک باش و خدمتگزار. 🔅 سرلشگر آزاده، خلبان شهید حسین لشگری: باید بایستیم، مقاومت کنیم و پیروز شویم. 🔅 پهلوان رشیداسلام شهید طیب رضایی:  خدایا! پاکم کن، خاکم کن. 🔅 سردار شهید مصیب مرادی کشمرزی: خدایا! فقط تو را دارم. 🔅 سردار شهید محمد جعفر آشوری: از خدا غافل نشوید. 🔅 سردار شهید مجتبی آقایی: راه و هدف شهدا را ادامه دهید. 🔅 سردار شهید سید نورالدین ابراهیمی: حجابتان را حفظ کنید. 🔅 سردار شهید حسن احسانی‌نژاد: امام را یاری کنید. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 0️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - امشب در مسجد حجتيه، آقاي آل اسحاق سخنراني دارد. بايد اين اعلاميه ها را بين مردم توزيع كنيم.حسين مساجدي را كه براي پخش اعلاميه مناسب ميدانست، شناسايي كرده بود. ترك اهواز به منظور ورود به دانشگاه براي او كه پس از زندان توانسته بود با آن همه نيرو در سطح وسيعي فعاليت نمايد، بسيار سخت بود. او تنها به آن جمله معزالدين دل بسته بود كه او را تشويق ميكرد تا تجربه كسب كند. صداي درآمد. كسي نميتوانست باشد جز حاج خسرو. با اين وجود حسين سراسيمه از اتاق خارج شد. مردي با سرو وضع بسيار تميز وارد شد. سنش به پنجاه ميرسيد. چند قرص نان و كمي مواد غذايي دستش بود. حاج خسرو از اين خانه به عنوان انباري استفاده ميكرد و آن را به صورت مخروبه نگه ميداشت تا كسي به آن شك نكند. او كه زماني با آيت الله علم الهدي نشست و برخاست داشت، پسرش حسين را شناخت، اما پس از آن كه حسين از زندان آزاد شد، بيشتر تحويلش گرفت و سعي مي كرد كمكش كند. او كه نمايشگاه اتومبيل داشت، از درآمد خوبي برخوردار بود و در سطح بازار اهواز و حتي شخصيت هاي محلي از محبوبيت خوبي برخوردار بود. حاج خسرو نسبت به كمكهاي خود به كساني كه عليه رژيم شاه فعاليت ميكنند، بسيار زيركانه عمل ميكرد. آن سر و وضعي هم كه براي خود درست كرده بود، براي همين بود. حاج خسرو از چهره افراد دانست كه شب را تا صبح بيدار بودند. صبحانه مفصلي برايشان آورده بود. سفره را پهن كرد. حسين چند لقمه اي خورد و به حميد اشاره كرد كه حركت كند. آن روز قرار ملاقات با كريم داشت. كريم پس از آزاد شدن از زندان بسيار گوشه گير شده بود. در مواقعي هم كارهاي مشكوكي از او سر ميزد. حسين هنوز هم باورش نمي شد كه او زير شكنجه ساواك تسليم شده و بسياري از دوستان را لو داده است. حسين در مورد مخفيگاهها به او چيزي نميگفت. حميد كه در زندان با كريم بود، بسياري از مسائل او را ميدانست و وقتي براي حسين توضيح ميداد،هم چنان سعي در حفظ آبروي كريم داشت. به پل رودخانه كارون رسيدند. حسين از دور كريم را ديد كه كنار باجه تلفن منتظر آنها است. به سمت آن دو آمد. ديگر آن روحيه سابق را نداشت. انگار ساواك شاخش را شكسته بود. حسين در همان نگاه اول متوجه افسردگي او شده بود، اما با او گرم گرفت. - تو هيچ عوض نشده اي حسين. هنوز پرانرژي و سرحالي. - مگر تو عوض شدي؟ يادت ميآيد روز عاشورا سر اين چهار راه با چه شور و حالي شعار ميدادي. - ها! ولي من فكر ميكنم ما كلك خورديم. يك سري سرمايه دار بازاري ما را جلو انداختند و بعد خودشان كشيدند عقب. نه زندان كشيدند نه شكنجه ديدند. من تو زندان متوجه خيلي مسائل شدم. - ً مثلا چه مسئله اي؟مگر تو به خاطر بازاريها مبارزه ميكردي كه كلك خورده باشي؟ -آنها ما را لو دادند! حميد با عصبانيت گفت:«اگر ما را لو دادند، پس چرا براي آزادي تو وكيل گرفتند؟ اين دو سالي كه زندان بودي، چه كسي هزينه خانواده ات را پرداخت كرد؟ چرا پرت ميگويي، كريم؟ فكر نميكني داري كارهاي زندانت را توجيه ميكني. تو كه با لگد اول معبّر زبانت باز شد و هر چه داشتي گفتي.» كريم نگاهي به حسين كرد و سرش را پايين انداخت. حسين با حرف هاي كريم ياد حاج خسرو افتاد. آيا ميتوانست اين قشر از افراد را خيانتكار بداند؟ شايد كريم در اثر صحبت با چپي ها، شعارهاي ضد سرمايه داري را به آنها نسبت ميداد. حسين متوجه موضوعي شد كه اگر درست ميبود، او را از عاقبت كريم ميترساند. نگاهي به او انداخت و گفت: «غير از من، تو، محسن و جواد هيچ كس از موضوع آتش زدن سيرك مصريها اطلاعي نداشت، اما معبّر بهتر ازمن موضوع را تعريف كرد. هنوز يك مسئله سيرك از نظر تو پنهان مانده است كه فقط من و محسن از آن مطلع هستيم.ساواك تنها آن موضوع رانميدانست.» - چه موضوعي؟ - هر چه كم تر بداني، بهتر است. تو رازدار خوبي نيستي. بهتر است جرم خودت را بيشتر نكني. كريم ديگر حرفي نزد. انگار از درون رنج ميبرد. حميد انگار حوصله حرف زدن با كريم را نداشت. اين بار كريم شروع كرد. خيلي آرام و شمرده. - كاش مثل حسين زير شكنجه مقاومت ميكردم. فكر ميكردم اگر حرف بزنم، ديگر كاري با من نخواهند داشت. هر چه داشتم، گفتم، اما باز هم از من ميخواستند كه حرف بزنم. همه دوستانم را لو دادم. حتي گاهي مجبور ميشدم يك سري حرفهايي راكه فكر ميكردم آنها خوششان ميآيد، ببافم بلكه رهايم كنند، اما بيفايده بود. به هر بهانه اي مرا از سلول ميخواستند و از من حرف ميكشيدند. با اين كه هم سلولي هايم متوجه شده بودند كه من و جواد با آنها همكاري داريم، اما كسي به روي ما نميآورد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۰
❣ چهارم تیرماه سالروز شهادت سردار سر لشکر پاسدار حاج علی هاشمی فرمانده سپاه ششم امام جعفرالصاق (عليه السلام) خوزستان و قرارگاه سری نصرت گرامی باد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شهید علی هاشمی سردار هور در یک نگاه ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔹به سال ۱۳۴۰ در شهرستان اهواز در محله عامری در طلوعی از آفتاب دیده به جهان گشود. 🔹بعداز تولد علی متوجه شدند که پاهایش سالم نیست. علی را به دکترنشان دادند و چند روز بعد از تولدش پاهای او را شکستند و تا زانو گچ گرفتند. تا یک سال هر ماه گچ پاهای کودک را عوض می کردند. 🔹به مسجد عشق می ورزید. تا آخرشب در مسجد می ماند و مسجد را تمیز و جارو می‌کرد. روی درب منزل نوشته بود آموزش قرآن صلواتی. 🔹 کاپیتان تیم شهباز و یکی از اعضای اصلی تیم بود و در مدرسه از شاگردان ممتاز و زرنگ محسوب می‌شد. او به دوستانش در یادگیری درس بسیار کمک می کرد . 🔹 تا مدرسه پیاده می رفت و پول هایش را به مادر می داد تا در مخارج منزل خرج نماید. 🔹چندین بار توسط ساواک دستگیر شد کارهای تبلیغاتی انجام می داد و اعلامیه های امام را پخش می کرد. 🔹پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تشکیل كميته انقلاب اسلامی نقش موثر داشت و در آغاز تشكيل سپاه به سپاه پیوست. 🔹قبل از شروع جنگ جوانان انقلابی دشت آزادگان را سامان داد و سپاه حمیدیه راشکل داد و فرمانده سپاه حميديه شد. 🔹در رشته پزشکی دانشگاه مشهد قبول شد و برای بورس در دانشگاه های آمریکا آماده می شد، که جنگ شروع شد و دانشگاه جنگ را برگزید. 🔹در محور کرخه با رهاسازی آب كانال سلمان زير پای نيروهای عراقی، از پیشروی دشمن جلوگیری کرد و از سقوط حمیدیه و اهواز جلوگیری کرد. 🔹در عمليات بيت المقدس و آزادسازی خرمشهر شركت موثر داشت و توانست منطقه غرب خوزستان را از لوث بعثی های پاکسازی نماید. 🔹 در سال سوم جنگ زمانی پیچیده ترین و پر رمز و رازترین قرارگاه جنگ، قرارگاه نصرت را تشکیل داد. 🔹 در عملیات خیبر اولین عملیات آبی- خاکی جنگ، دو جزایر مجنون بود با ۵۸ حلقه چاه نفت تصرف شد 🔹 در سال ۶۳ ازداوج کرد. زینب و محمد حسین حاصل این ازدواج بود. زندگی مشترکش چهار سال بیشتر به طول نیانجامید. بسیار به دختر و پسرش عشق می ورزید و هر زمان که به خانه می آمد دخترش همیشه روی شانه های پدر جای داشت . 🔹 در سال ۶۵ ایشان به فرماندهی سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) منصوب شد که فرماندهی سپاه های استان خوزستان، لرستان، لشکر ۵ نصر و سایر یگان ها به ایشان سپرده شد. 🔹 تیرماه ۱۳۶۷ دشمن برنامه وسیعی برای بازپس گیری جزایر مجنون انجام داد. یک شب قبل از تک دشمن به جزایر در نشستی در جمع رزمندگان و فرماندهان گفت: دشمن باید از نعش من رد بشود تا بتواند جزایر را بگیرد اگر دشمن جزایر را بگیرد من بر نمی گردم. 🔹 هر چقدر فرماندهان به ایشان اسرار کردند که به عقب برگردد قبول نکرد و گفت: تا یک نفر هم در جزایر باشد من عقب نمی آیم. حضور ایشان باعث نجات هزاران رزمنده از خطر اسارت شد. 🔹 در قرارگاه خاتم ۴ نهایتاً ۱۳ نفر مانده بودند و عقب نشينی نكردند بعد از سقوط جزاير ۷ نفر بازگشتند، ۲ نفر اسير شدند و حاج علی به همراه ۳ نفر ديگر مفقود اثر گرديدند و سرنوشت علی در پرده ای از ابهام فرو رفت. 🔹 بسیاری امیدوار بودند که اسیر شده است و تا سال و سقوط صدام هیچ سخنی از سردار گمنام هور به زبان ها نیامد نه مراسمی نه یادواره ای و نه یادمانی و... که اگر اسیر دشمن شده است شناسایی نشود و آسیبی به او نرسد. 🔹 در سال ۸۹ پس از تفحص پيكر شهدا در مناطق عملياتی پيكر اين سردار شهيد به همراه سه تن از ياران وفادارش پیدا شد و يوسف هور بعد از ۲۲ سال غربت و گمنامی در حالی که شالی سبز به پهلو بسته بود به آغوش وطن بازگشت. 📕برگرفته از کتاب هوری. خاطرات شهید علی هاشمی. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 1️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از زندان كه آزاد شدم،گمان ميكردم ديگر از آن كابوس رها خواهم شد. تا يك ماه بدون اجازه آنها جايي نميرفتم. بعد هم از من خواستند كه هفته اي يك بار هر چه در شهر و محل فعاليت خرابكاران- آنها شمارا خرابكار ميدانند- ميبينم به آنها گزارش كنم. حتي اين ملاقات با شما را. ديگر خودم هم از خودم بدم ميآيد. كريم زد زير گريه. در حالي كه اشكهاي خودرا پاك ميكرد،گفت: «ديگر با من تماس نداشته باشيد. من نميخواهم بدانم شما چه كار ميكنيد. معبّر از مقاومت شماكلافه شده. ازمن ميپرسيد چطور مي توان شما را به حرف آورد. وقتي هم كه شما را آزاد كرد، دنبال مدركي بودند كه بر شما مسلط شوند.» - چرا خودت را از اين بند خلاص نميكني؟ - چطوري؟ - همان طوركه ما آزاد شديم. شايد اولش سخت باشد، اما كمي كه تحمل كني، عادت ميكني. مقاومت زير شكنجه خيلي لذت دارد. - اما من هيچ طعمي از آن لذت را نچشيدم. من هنوز نميدانم براي چه مبارزه ميكنم؟ - چرا با چپي ها قاطي شدي؟ كريم از اين حرف حسين يكه خورد. رنگش پريد و گفت: «شما از كجا ميدانيد؟» - حرفهايت به شعارهاي آنها شباهت دارد. - ولي من با سازمان مجاهدين ارتباط دارم، نه چپي ها. - شما بين آنها تفاوتي قائل هستي؟ - بله، ما مسلمان هستيم. - پس چرا بچه مذهبيها را لو دادي؟ - اين مسئله ربطي به سازمان ندارد. حالا كه با آنها هستم، احساس ضعف نميكنم. آنها شخصيت گذشته مرا به من باز گرداندند. - آنها ميدانند كه تو با ساواك همكاري داري؟ - نه. اين مسئله را فقط حميد ميدانست و امروز هم شما. من مطمئنم شما هم جايي مطرح نميكنيد. شما ميدانيد كه من از روي اجبارتن به اين كار داده ام. اميدوارم روزي از كابوس خلاص شوم. حسين ترجيح داد بيش ازاين او را تحت فشار قرار ندهد. اگر چه اميدي به او نداشت، اما حرفي نزد و با يك خداحافظي سرد از او جدا شد. تجربه كريم براي حسين گران بود. حتي ازعاقبت خودميترسيد. حرفهاي كريم لرزه بر اندام او ميانداخت و حالا كه آماده رفتن به مشهد بود، با نگراني به آينده خود فكر ميكرد. حسين متوجه شد كه هر چه بيشتر فعاليت كند و آگاهي اش بالا رود، همان قدر هم با خطرات بيشتري روبرو خواهد شد. اين بار كه نگراني به سراغش آمد،براي مدتي رهايش نكرد. پاييز سال 1356 حسين براي اولين بار از خانواده جدا شده و به مشهد رفت. وسايل مختصري با خود به مشهد آورده بود تا با امير، يكي از دوستان دوره دبيرستان خود كه او هم در رشته پزشكي قبول شده بود، زندگي مشترك دانشجويي را آغاز كنند. امير انشاءهاي خيلي خوبي مينوشت. او طوري موضوع انشاء را به شرايط سياسي روز ربط ميداد كه حتي معلم انشاء نميتوانست از او ايراد بگيرد و همين باعث نزديكي حسين و او شد، گاه درباره موضوعي كه قرار بود بنويسند، ساعتها باهم صحبت ميكردند و طوري برنامه ميريختند كه بلكه يكي از آنها بتواند انشاي خود را سر كلاس بخواند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 🔺 2️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ طولي نكشيد كه يك نفر ديگر به آنها پيوست و معلم مجبور شد انشاء آنهارا خارج از كلاس بررسي كند و نمره بدهد. حالا اين دو با وسايل يك زندگي ساده وارد مشهد ميشدند.حسين از ابتدا دريافته بود كه نميتواند از خوابگاه دانشجويي استفاده كند. مراقبت ساواك در محيط خوابگاه براي او خطرناك بود، براي همين ترجيح داد اتاقي براي خود كرايه كند. وقتي به سوي محل اقامت خود حركت ميكرد، بارگاه امام رضا(ع) را از پشت موتور سه چرخه تماشا ميكرد. خيابان طبرسي شلوغ بود. اكثر زوار روستايي بودند. مسافر خانه هاي ارزان قيمت و كم هزينه اين خيابان كه به حرم منتهي ميشدند، قشر خاصي از زوار را جذب ميكرد. حسين از اين كه در اين خيابان اتاق گرفته، راضي بود. وارد كوچه هاي تنگ و باريك شدند. آب باريكه كثيفي از وسط كوچه جاري بود. امير و حسين وارد حياطي شدند كه در دو طبقه دور تا دور آن اتاقهاي قديمي و رنگ و رو رفته اي قرار داشت. در انتهاي حياط چند توالت و دستشوئي براي ساكنين به چشم ميخورد. «چگونه ميتوانيم در اين محيط زندگي كنيم. آيا اينجا براي ما، كه بناداريم غير ازدرس، فعاليت سياسي داشته باشيم، مناسب است؟» امير كه فكر حسين را خوانده بود، چمدان خود را دراتاق گذاشت و گفت: « ً فعلا براي چند روز تا جاي بهتري پيدا كنيم، بد نيست.» مردي ً نسبتا چاق كه كت گشادي به تن داشت، وارد حياط شد. چشمش كه به حسين افتاد، جلو آمد و گفت: «پس شما هستيد. سفارشتان را خيلي كرده، به نظر بچه هاي خوبي ميآييد. خوش آمديد» حسين به تكان سر اكتفا كرد. به اين بهانه كه كارتن را وارد اتاق كند، از او فاصله گرفت و به امير گفت: «مرد رندي است. مواظبش باش» - كسي كه اينجا را برايمان انتخاب كرد، حرفي از صاحب خانه نزد.اين مرد با مسافراني طرف است كه چند روز بيشتر مهمان او نيستند. تا بيايند او را بشناسند، اين جا را ترك كرده اند. امير كه ديرش شده بود، دو كارتن ديگر را تو اتاق برد و آنجا را ترك كرد. حسين نيز دراتاق را بست و به سوي دانشگاه حركت كرد. مسير ً نسبتا طولاني بود. سوار اتوبوس شد. سعي ميكرد خيابانها را به ذهن بسپارد. به دانشگاه رسيد. چند اعلاميه به در ورودي دانشگاه چسبانده بودند. آنهارا خواند و وارد دانشگاه شد. چند نفر دور يك دانشجو را كه داشت نطق ميكرد، گرفته بودند. كمي جلوتر روي يك پارچه بزرگ «برنامه سازمان چريكهاي فدائي خلق»را ميديد كه مواضعشان را براي دانشجويان سال اول روشن كرده بودند. دو نفركنارميزي كه روي آن پرازاعلاميه بود،ايستاده بودند«بامواضع ضدامپرياليستي ما آشنا شويد» اين شعارها حال حسين را به هم ميزد. به طرف دانشكده ادبيات رفت تا برنامه درسي خود را بنويسد. انتخاب رشته تاريخ دردانشگاه اين شهربراي پيگيري مباحثي بود كه به آن ها نياز داشت. فعاليت بيش از حد گروههاو سازمانهاي سياسي به او اجازه نميدادند از اين جريان ها فاصله بگيرد. او حتي كسي را نميشناخت تا بتواند اطلاع درستي از گروهها كسب نمايد.بعضي از كتاب هاي دكترشريعتي كناردانشكده به چشم مي خورد و عده اي دورش را گرفته بودند مخالفين شريعتي داشتند با صاحب كتابهاي شريعتي بحث ميكردند. اين صحنه حسين را به فكر فرو برد «اين جا مركز تبادل افكار است. آنها حتي در مواردي با خشونت عمل ميكنند. ديروز عده اي تحت نام «مجمع احياي تفكرات شيعي» به همه گروههاي چپ وراست ميتاختند. به نظر ميرسيد، افراط و تفريط بعضي از گروهها آنها را در اين موضع انداخته باشد. نبايد به اين زودي با اينها جوش بخورم. اينها ً صرفا مبارزه را اصل گرفته اند و هيچ توجهي به اطراف خود ندارند. شايد اسير مواضع دروني گروه خود شده اند و براي همين نميتوانند با افكارديگران برخورد اصولي كنند. اين نوع عملكرد يك طرفه با روحيه من سازگار نيست.»اتاق بزرگي كه نمازخانه دانشكده بود، توجه اش را جلب كرد. وضو گرفت و وارد نمازخانه شد. جواني را ديد كه با اشتياق آنجا را آماده نماز ميكرد.چهره اش دوست داشتني بود. نگاهي به ساعت خودانداخت وسپس دستش را پشت گوش قرار داد و شروع كرد به اذان گفتن. چند نفري وارد نمازخانه شدند. براي حسين مهم بود چهره آنهارا بخاطر بسپرد. تعدادشان به بيست نفركه رسيد، اقامه بست. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۲