eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 2️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ طولي نكشيد كه يك نفر ديگر به آنها پيوست و معلم مجبور شد انشاء آنهارا خارج از كلاس بررسي كند و نمره بدهد. حالا اين دو با وسايل يك زندگي ساده وارد مشهد ميشدند.حسين از ابتدا دريافته بود كه نميتواند از خوابگاه دانشجويي استفاده كند. مراقبت ساواك در محيط خوابگاه براي او خطرناك بود، براي همين ترجيح داد اتاقي براي خود كرايه كند. وقتي به سوي محل اقامت خود حركت ميكرد، بارگاه امام رضا(ع) را از پشت موتور سه چرخه تماشا ميكرد. خيابان طبرسي شلوغ بود. اكثر زوار روستايي بودند. مسافر خانه هاي ارزان قيمت و كم هزينه اين خيابان كه به حرم منتهي ميشدند، قشر خاصي از زوار را جذب ميكرد. حسين از اين كه در اين خيابان اتاق گرفته، راضي بود. وارد كوچه هاي تنگ و باريك شدند. آب باريكه كثيفي از وسط كوچه جاري بود. امير و حسين وارد حياطي شدند كه در دو طبقه دور تا دور آن اتاقهاي قديمي و رنگ و رو رفته اي قرار داشت. در انتهاي حياط چند توالت و دستشوئي براي ساكنين به چشم ميخورد. «چگونه ميتوانيم در اين محيط زندگي كنيم. آيا اينجا براي ما، كه بناداريم غير ازدرس، فعاليت سياسي داشته باشيم، مناسب است؟» امير كه فكر حسين را خوانده بود، چمدان خود را دراتاق گذاشت و گفت: « ً فعلا براي چند روز تا جاي بهتري پيدا كنيم، بد نيست.» مردي ً نسبتا چاق كه كت گشادي به تن داشت، وارد حياط شد. چشمش كه به حسين افتاد، جلو آمد و گفت: «پس شما هستيد. سفارشتان را خيلي كرده، به نظر بچه هاي خوبي ميآييد. خوش آمديد» حسين به تكان سر اكتفا كرد. به اين بهانه كه كارتن را وارد اتاق كند، از او فاصله گرفت و به امير گفت: «مرد رندي است. مواظبش باش» - كسي كه اينجا را برايمان انتخاب كرد، حرفي از صاحب خانه نزد.اين مرد با مسافراني طرف است كه چند روز بيشتر مهمان او نيستند. تا بيايند او را بشناسند، اين جا را ترك كرده اند. امير كه ديرش شده بود، دو كارتن ديگر را تو اتاق برد و آنجا را ترك كرد. حسين نيز دراتاق را بست و به سوي دانشگاه حركت كرد. مسير ً نسبتا طولاني بود. سوار اتوبوس شد. سعي ميكرد خيابانها را به ذهن بسپارد. به دانشگاه رسيد. چند اعلاميه به در ورودي دانشگاه چسبانده بودند. آنهارا خواند و وارد دانشگاه شد. چند نفر دور يك دانشجو را كه داشت نطق ميكرد، گرفته بودند. كمي جلوتر روي يك پارچه بزرگ «برنامه سازمان چريكهاي فدائي خلق»را ميديد كه مواضعشان را براي دانشجويان سال اول روشن كرده بودند. دو نفركنارميزي كه روي آن پرازاعلاميه بود،ايستاده بودند«بامواضع ضدامپرياليستي ما آشنا شويد» اين شعارها حال حسين را به هم ميزد. به طرف دانشكده ادبيات رفت تا برنامه درسي خود را بنويسد. انتخاب رشته تاريخ دردانشگاه اين شهربراي پيگيري مباحثي بود كه به آن ها نياز داشت. فعاليت بيش از حد گروههاو سازمانهاي سياسي به او اجازه نميدادند از اين جريان ها فاصله بگيرد. او حتي كسي را نميشناخت تا بتواند اطلاع درستي از گروهها كسب نمايد.بعضي از كتاب هاي دكترشريعتي كناردانشكده به چشم مي خورد و عده اي دورش را گرفته بودند مخالفين شريعتي داشتند با صاحب كتابهاي شريعتي بحث ميكردند. اين صحنه حسين را به فكر فرو برد «اين جا مركز تبادل افكار است. آنها حتي در مواردي با خشونت عمل ميكنند. ديروز عده اي تحت نام «مجمع احياي تفكرات شيعي» به همه گروههاي چپ وراست ميتاختند. به نظر ميرسيد، افراط و تفريط بعضي از گروهها آنها را در اين موضع انداخته باشد. نبايد به اين زودي با اينها جوش بخورم. اينها ً صرفا مبارزه را اصل گرفته اند و هيچ توجهي به اطراف خود ندارند. شايد اسير مواضع دروني گروه خود شده اند و براي همين نميتوانند با افكارديگران برخورد اصولي كنند. اين نوع عملكرد يك طرفه با روحيه من سازگار نيست.»اتاق بزرگي كه نمازخانه دانشكده بود، توجه اش را جلب كرد. وضو گرفت و وارد نمازخانه شد. جواني را ديد كه با اشتياق آنجا را آماده نماز ميكرد.چهره اش دوست داشتني بود. نگاهي به ساعت خودانداخت وسپس دستش را پشت گوش قرار داد و شروع كرد به اذان گفتن. چند نفري وارد نمازخانه شدند. براي حسين مهم بود چهره آنهارا بخاطر بسپرد. تعدادشان به بيست نفركه رسيد، اقامه بست. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۲
❣️ 🔺 3️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ نمازش كه تمام شد، قرآن خود را بيرون آورد تا آياتي را قرائت نمايد.همان جواني كه نمازخانه را آماده كرده بود، كنارش نشست و گفت : «قبول باشه.» - ممنونم. - به نظر ميرسد سال اولي باشيد. - درست است. - اگر كاري داشتي ما در خدمت هستيم. اينجا هر كس با همفكر خودش قدم ميزند. چپيها، راستيها، بيطرفها، ساواكي ها. عده اي هم فقط درس ميخوانند و كاري با خير و شر كسي ندارند. - شما از كدامشان هستيد؟ - براي شما چه فرقي ميكند؟ به مرور زمان متوجه ميشويد. - از اين كه پاسخ اين سؤال را به خودم واگذار كردي ممنونم. اسم شماچيست؟ جوان كه به نظر ميرسيد، سوابق زيادي در دانشگاه دارد، در مقابل اين تازه وارد كه بسيار مسلط حرف ميزد، خود را جمع و جور كرد و گفت: «محمود،خادم مسجد. اين جمعه برنامه كوه داريم. شما هم مي توانيد با مابياييد.آنجا فرصت بيشتري براي حرف زدن داريم.اغلب بچه هاي مسجدي دانشگاه مي آيند.» طي يك ماه، حسين راحت توانست تعدادي دانشجو براي معاشرت واهداف خود بيابد. اكنون مقابل دانشكده ادبيات چشم انتظار قدوسي بود تا با هم به مسجد كرامت بروند. قدوسي كه پدرش يكي از روحانيون برجسته قم بود، ارتباط خوبي با طلاب و روحانيون مشهد داشت. افكار بلند اين جوان توجه حسين را جلب كرده بود و اغلب اوقات دردانشگاه باهم بودند. قدوسي داشت از دور به سوي او ميدويد. حسين جلو رفت. قدوسي نفس زنان گفت: «گارديها ريختند تو دانشگاه. مثل اين كه خبري شده.» حسين به سمتي كه قدوسي اشاره كرده بود، دويد. گفت: «قرار نبود اتفاقي بيفتد.» از دور يك كاميون پر از نيروهاي گاردي ديده ميشد. - جلوتر نرو، حسين. آن افسر دنبال بهانه است كه چند نفر رادستگير كند.اينروزها كه فعاليت گروهها بيشتر شده، ميخواهند خودي نشان بدهند. -ولي ما نبايد بگذاريم آنها در محوطه دانشگاه قلدري كنند، و گرنه فردا ميآيند سر كلاس ببينند ما چه ميگوييم. قدوسي نظر او راپذيرفت و دنبالش راه افتاد. چند دانشجوي دختر وارد دانشگاه شدند. يكي از آنها چادر مشكي بر سر داشت.از كنارگارديها كه ميگذشت،گفت:« نميدانيم از جان ما چه ميخواهند.» افسر با خشم نگاهي به او انداخت و سپس دست انداخت و چادرش را كشيد. باغضب گفت: «شما از جان ما چه ميخواهيد؟ چرا مثل بچه آدم درس نمي خوانيد.» - اينجا كه كودكستان نيست. مابايد بدانيم چرا درس ميخوانيم. يك نظامي تو محيط دانشگاه چه ميكند. آمده ايد روي ما اسلحه بكشيد؟ - اگر لازم باشد، اسلحه هم خواهيم كشيد. - چادرم را ول كن. افسر به يك سرباز اشاره كرد. سربازدختر را به سوي كاميون هل داد. دختر چادرش را سر كرد. در حاليكه عقب،عقب ميرفت، به سرباز اعتراض ميكرد. عده اي دانشجو جمع شدند. اعتراض و فرياد دختر بالا گرفت. نزديك كاميون كه رسيد، ترس وجودش راگرفت. نگاهي به اطراف انداخت. انگاركسي را به كمك ميطلبيد. حسين اين كمك را در چشمانش ميخواند. بيحرمتي افسرخشمش را برافروخته بود. - ميبيني محمود؟ اين همان چيزي است به كه نبايد اتفاق بيفتد. اگر كوتاه بياييم، پر رو ميشوند. حسين به سوي افسر رفت. - جناب سروان. اگر ممكن است جاي آن دختر مرا با خودتان ببريد.افسر نگاهي به قد و بالاي حسين انداخت و فكر كرد: «چرا اين جوان خود را به خاطر يك دختر به خطر انداخته؟ از قيافه اش معلوم است كه به خاطر خود شيريني نيست.» حسين به سربازي كه ميخواست آن دختر را مجبور به سوار شدن كند، گفت: «ولش كن. من با شما ميآيم.» سرباز سلاحش را پايين آورد. دختر نفسي كشيد و به خود آمد. باورش نميشد، اما ميديد كه حسين يكه و تنها در برابر سرباز سينه سپر كرده است.حسين به دختر گفت:«شمابرويد.» دختر فكر كرد:« چرا اين جوان به خاطر من پرونده خود را خراب ميكند؟در چشمانش ميخوانم كه ازعفت من دفاع كرده است، نه از خودم. اگر به چادرم احترام گذاشته باشد، كه به طور قطع چنين است، نميتوانم اعتراض كنم. اين غريبه كيست؟» - چرا زل زده اي به من؟ برو ديگر! حسين مصمم حرف ميزد، طوري كه افسر گارد مانع رفتن دختر جوان نشد. - ببريدش. ميخواهد مردانگي نشان بدهد، اما بايد نشانش دهيم كه كمك به يك اخلالگر جرم است. دو سرباز به سمتش رفتند، اما حسين خود قبل از آن كه آنها واكنش نشان بدهند، سوار شد. افسر از ازدحام بيش از حد دانشجويان به وحشت افتاده بود.نگاهي به دوروبر انداخت و سوار جيب فرماندهي شد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۳
❣️پیامک شهدا ☀️سردار رشید اسلام شهید صفر اسماعیلی: راه شهدا را ادامه دهید. ☀️سردار رشید اسلام شهید محمدحسین اکبری رضایی: تفرقه به انقلاب ضربه می‌زند. ☀️سردار رشید اسلام شهید احمد الهیاری: اگر کوتاه بیاییم دشمنان ما را رها نمی‌کنند. ☀️جانباز رشید اسلام شهید محمد صادق انبارلویی : سرپیچی از ولایت سرپیچی از خداست. ☀️روحانی مبارز و انقلابی شهید نصرت اله انصاری: خدمت به مردم عبادت است. ☀️سردار رشید اسلام شهید هادی انصاریان : تا جنگ است دفاع باید کرد. ☀️جهادگر رشید اسلام شهید سبزعلی اینانلو: از قرآن و اسلام دفاع کنید. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 3️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ نمازش كه تمام شد، قرآن خود
❣️ 🔺 4️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ به افراد خود دستورداد سوار شوند. گارديها سراسيمه سوار كاميون شدند. هنوز چند قدمي نرفته بودند كه عده اي از دختران دانشجو مقابل كاميون ايستادند. دست يكديگر را گرفته بودند و هر لحظه به تعدادشان افزوده ميشد. اين بار آن دختر دانشجو تنها نبود. او جلودار صفي شد كه مانع حركت كاميون شده بودند. افسر پياده شد و گفت: «برويد كنار وگرنه دستور ميدهم كاميون از روي شما عبور كند.» - ماهم براي همين صف كشيده ايم. همان دختري بود كه افسر چادرش را كشيده بود. دختر فرياد زد: «يا همه ما را ببر، يا آن جوان را آزاد كن.» هر لحظه تعداد دانشجويان بيشتر ميشد. افسر احساس خطر كرد. او حتي دستور شليك هم نداشت.در حالي كه سوار جيپ مي شد،به گروهباني كه اورا همراهي ميكرد،گفت: «آزادش كنيد.» گروهبان به سوي كاميون رفت.حسين صلوات بلند دانشجويان راكه شنيد،از كاميون بيرون پريد. قدوسي جلوتر از ساير دانشجويان او را در آغوش گرفت. حسين ترجيح داد آن جا را ترك كند تا خيلي به چشم خبرچينهاي ساواك نيايد. قدوسي كه متوجه موضوع شده بود، از دل دانشجويان راه بازكرد تا دانشگاه را ترك كنند. اتوبوسي در حال حركت بود. حسين دويد تا به آن برسد. وقتي سوار ميشد، دست قدوسي را گرفت و در آخرين لحظات سوارش كرد. جمعه ها كه كوه ميرفتند، حسين بهتر مي توانست افرادي را كه با آنها آشنا ميشد، بشناسد. آن روز كه بايد با يكي از روحانيون فعال مشهد آشنا ميشد،هيچ شكي به قدوسي نداشت و پذيرفته بود كه از اين كانال ميتواند با چند روحاني ارتباط برقرار كند. وارد بازار سرشور مشهد شدند. از خيابان شلوغ و قديمي گذشتند. اكثر كسبه افرادي مذهبي و اهل مسجد بودند. بازار سرشور پايگاه خوبي براي روحانيوني بود كه قصد داشتند فعاليت خود را بين مردم گسترش دهند. قدوسي به پيرمردي كه مقابل يك خواربار فروشي ايستاده بود، سلام كرد. - اين پيرمرد با همه وجود انقلابيها را همراهي ميكند. حاج آقا كاوه در اين محل محبوبيت دارد. مسجد كرامت همين اطراف است. روحانيون خوبي در اين مسجد سخنراني ميكنند. منظور قدوسي، حجت الاسلام خامنه اي بود. پس از اين كه ساواك ايشان را از منبر و نماز جماعت در مسجد منع كرد، فعاليت خود را در منزلش ادامه ميداد و سعي ميكرد با جذب دانشجويان و طلاب جوان جو خفقان مشهد را كم رنگ كند. آقاي خامنه اي به كمك حجت الاسلام هاشمي نژاد كه اكنون قصد ديداربا او راداشتند، مدرسه علميه نواب را تبديل به پايگاه انقلابيون كرده و ساواك از ماهها قبل اين مدرسه را زير نظر گرفته بود. حسين با شنيدن اين مسائل متوجه شد تصوراتش از جريانات مشهد خيلي دور از واقعيت نيست. اين جريانات از نظر بسياري پنهان بود، طوري كه فكر ميكردند اين شهربا نهضت امام خميني همراهي قابل توجهي ندارد. قدوسي وارد كوچه اي شد. نظري به اطراف انداخت و حركت كرد. در حياط باز بود. حسين با احتياط وارد شد.ترجيح داد همچنان از قدوسي حرف شنوي داشته باشد. وارد اتاق كه شدند، با يك روحاني كه عمامه مشكي بر سر داشت،روبرو شدند. حسين نگاهي به چهره او انداخت. قدوسي بارها از شجاعت او حرف زده بود. هاشمي نژاد اهل بهشهر بود. اودروس ابتدايي خودرا نزدآيت الله كوهستاني در روستاي كوهستان از توابع بهشهر خواند و بعد كه به مشهد آمد، نقش فعالي درحوزه هاي علميه پيدا كرد.او سخنراني بسيار ورزيده بود. حسين كه رو در روي او نشست، هاشمي نژاد گفت: «به مشهد خوش آمديد. با ما كه باشيد، دلتنگ نخواهيد شد. پدر مرحوم شما را ميشناختم. روحاني برجسته اي بودند.» حسين متعجب به حرف هاي او گوش داد. هر لحظه بيشتر احساس نزديكي با او ميكرد. هاشمي نژاد اعلاميه امام را از زير فرش بيرون كشيد وگفت: «ديروز به دست ما رسيد، تكثير و توزيع آن در دانشگاه به عهده شما ست.» حسين جا خورد. باورش نميشد به اين راحتي با چنين شخصيتهايي جوش خورده باشد. قدوسي جريان درگيري حسين با گارديها را براي هاشمي نژاد توضيح داد و بعد گفت:«كم كم تعداد ما بيشتر خواهد شد. اكنون جواناني هستند كه دوست دارند خارج از جو غلط گروهها فعاليت كنند.» - مشهد نسبت به بعضي شهرها عقب است. اكنون نهضت امام فراگير شده است. با وجود فعاليت گروههاي متعدد سياسي و مذهبي ، متأسفانه حركت قابل توجهي نداشته ايم. امثال ما را ساواك سايه به سايه تعقيب ميكند. منبر آقاي خامنه اي راممنوع كرده اند، اما ما قصد داريم غير منتظره در مساجدي حاضر شويم و منبر برويم. بايد به هر قيمت به فعاليت مان ادامه دهيم. مدرسه نواب را كه بستند، پايگاه طلاب جوان متلاشي شد. هنوزمكاني را براي تجمع آنها پيدا نكرده ايم. - اگر اين حركتها را مردمي كنيم، بسياري از هسته هاي خودجوش كه منتظر شروع فعاليت هستند، به انقلاب مي پيوندند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۴
❣️ ☀️شهیدسید جواد میرشاکی: جهاد بابی همیشه مفتوح است و آنانکه از این باب گذشتند در جلوه های اصیل جهاد رزمیدند و رستند. ☀️سردار رشید اسلام شهید محسن بلندیان: باید دل را با یاد خدا مشغول داشت. ☀️سردار رشید اسلام شهید رجبعلی بهتویی: ما در برابر خدا و شهدا مسئولیم. ☀️امیر لشگر اسلام شهید محسن پرویز : در همه امور، خدا را در نظر داشته باشید. ☀️سردار رشید اسلام شهید مسعود پرویز: چه خوش است مرگ در راه اسلام. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 5️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ هاشمي نژاد نگاهي عميق به حسين انداخت. اين جمله از هوش بالاي او دم ميزد. هنوز بسياري از فعاليتهاي او در اهواز از نظر قدوسي مخفي بود و او نيز به همان ميزان كه از حسين ميدانست، براي هاشمي نژاد تعريف كرده بود. - ما هم به همين نتيجه رسيدهايم. اگر جرقه انقلاب بين مردم زده شود، اوضاع شهر عوض خواهد شد. - ما آمادگي داريم كه اين حركت را در چند نقطه شهر امتحان كنيم. هاشمي نژاد گفت: «فعاليت ما در حوزه هاي علميه و دانشگاه از نظر مردم مخفي خواهد ماند. همان مقدار فعاليتي را هم كه در مدرسه نواب داشتيم، باواكنش شديد ساواك مواجه شد.» و بعد نگاهي به ساعت خود انداخت. گفت: «بهتر است اين جا را ترك كنيد. من منتظر چند نفر هستم كه نبايد شما را اين جا ببينند.» حسين برخاست. اعلاميه امام را زير پيراهن مخفي كرد و با قدوسي آنجا را ترك كردند. امير غذاي روي چراغ نفتي را هم زد و دوباره به سراغ كتابش رفت. او از دانشجويان باهوش دانشگده پزشكي بود. اگر ميخواست در اين رشته موفق شود، بايد با جديت درس ميخواند. طي سه ماهي كه با حسين هم اتاق شده بود، اين سومين منزلي بود كه عوض كرده بودند تا سرانجام توانستند محل مناسبي براي خود انتخاب كنند. امير در پيگيري مبارزات پا به پاي حسين پيش مي رفت، اما يك ماهي بود كه بعضي رفتارهاي حسين برايش مشكوك بود.بعضي از افرادي را كه حسين به خانه ميآورد، امير نميشناخت و وقتي هم از حسين جويا ميشد، پاسخ قانع كننده اي نمي شنيد. آنها زماني را براي مطالعه تعيين كرده بودند كه در آن ساعات دوستان خود را به منزل نمي آوردند. حسين دير كرده بود. امير نگران بود. ازاتاق كه در طبقه دوم بود، بيرون آمد. غير ازآنها،دو دانشجوي سبزواري دراتاق طبقه اول مينشستند. امير ازپله كه پايين آمد، چشمش به علي و حسين افتاد كه كارتني را با خود حمل ميكردند. آنها شتابان وارد شدند. روبروي اتاق آنها، آن طرف حياط چند انباري مخروبه بود. علي نگاهي به انباري انداخت و كارتن را به آن جا منتقل كرد. - پس چرا اعلاميه هارا برگردانديد؟ - مجبور شديم. رفت و آمدهاي چهار راه خواجه ربيع مشكوك بود. اين اعلاميه ها را شب گذشته چهار نفري تكثير كرده بودند. اين چهار دانشجو در اين منزل فعاليت گسترده اي داشتند. امير به سراغ دستگاه تكثيري رفت كه در انباري نگهداري ميكردند. اين دستگاه را خودشان ساخته بودند. آنها با اين دستگاه ابتدايي كه از چهار لوله پليكا تشكيل شده بود، هر ساعت فقط پنجاه ورق تكثير ميكردند و شب تا صبح به نوبت پاي آن مينشستند. رفتار حسين براي آنها كه به انقلاب وفادار بودند، شرايطي را فراهم كرده بود كه بيشترين جلسات را در همين منزل تشكيل ميدادند. امير چند كارتن پاره و مقداري گوني روي دستگاه انداخت. اگر كسي آن را ميديد، فكر نميكرد در مقابل او يك دستگاه تكثير است. به اتاق برگشت. بوي قورمه سبزي در اتاق پيچيده بود. امير در پختن غذا سليقه به خرج ميداد. حسين بر عكس او بود، نه فرصت اين كار را داشت و نه اهميتي ميداد.حسين وارد حياط شد و از پله ها بالا آمد.سلام داد و گفت: «چه بوي غذايي! اگر بداني چقدرگرسنه ام.» معلوم نيست چه خبر است. دو اتومبيل گشت آگاهي سر چهار راه ايستاده بودند. بايد احتياط كنيم. حسين سرسفره نشست و با اشتها شروع كرد به غذا خوردن. امير از غذا خوردن او لذت ميبرد. آن دو در انجام كارهاي مشترك طوري برنامه ريزي كرده بودند كه هر كدام در انجام امور- بدون تقسيم قبلي- اقدام كنند. حسين سفره را جمع كرد و ظرف ها را براي شستن بيرون برد. از پله كه پايين رفت،علي را ديد كه قصد خروج از خانه را دارد. لبخند هميشگي علي كه با لهجه خراساني حرف ميزد، براي حسين دلنشين بود. ظرف ها را شست و به اتاق برگشت. امير چاي را آماده كرده بود. براي حسين چاي ريخت و گفت: «مدتي است كه بعضي كارهارا ازمن مخفي ميكني حسين. نه اين كه مشكوك باشم. بيشتر نگرانت هستم. اين محمود كي بود؟» ّاها با او آشنا شدم. - در مسجد بن - از وقتي كه پايت به مسجد بناها باز شده، طور ديگري شدهاي. مگر آنجا چه خبر است. - اكثر افرادي كه مبارزه مسلحانه ميكنند، آنجا مخفي شده اند. حسين چاي را سركشيد و ادامه داد: - وضعيت من با تو متفاوت است. رشته تو حكم ميكند كه بيشتر درس بخواني. از طرفي لزومي ندارد كه در همه كارها با من همراه شوي. هر چه كمتر بداني، برايت بهتر است. اگر گير ساواك بيفتي معلوم نيست بتواني مقاومت كني. من شكنجه آنها را ديده ام. به نفع خودت است كه از بعضي كارهاي من سر در نياوري. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۵
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ شهید زین الدین تدبیرگر بی بدیل جنگ در کلام آقامحسن https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 6️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ما با هم از اهواز آمديم و بناست تا آخر هم با هم باشيم. شايد فكر ديگري در سر داري؟ حسين تعجب كرد. تاكنون چنين حرفي را از هم اتاقي خود نشنيده بود. «چگونه مي توانم به او بگويم كه با يك گروه مسلحانه همكاري ميكنم؟ اگر او بيش ازاين درباره محمود كه درگروه «ولي عصر» فعاليت ميكند، بداند، به چه دردش ميخورد؟ اما اگر به من مشكوك شود، اين زندگي مشترك از هم خواهد پاشيد.» - به دل نگير حسين. منظوري نداشتم. - من ذره اي به تو شك ندارم. حتي براي درس خواندنت كه به آن عشق ميورزي، احترام قائلم. تو ازهر فرصتي كه گير ميآوري، براي انقلاب وقت ميگذاري. پاي مرا به مسجد كرامت تو باز كردي. هنوز دانشكده پزشكي، مركز فعاليت مبارزان به حساب ميآيد. اوركت خود را برداشت و كلتي را بيرون آورد و جلو امير گذاشت. امير شگفت زده به كلت خيره شد. - برش دار امير. من چيزي را از تو پنهان ميكنم كه لازم ميدانم. تو كه بنا نداري وارد اين مرحله از مبارزه شوي. پس دانستن ارتباطهاي من سودي به حالت ندارد. تو احتمال بده كه ساواك به اين جا بريزد و مارا دستگير كند. چرا تا به حال سه بار منزل عوض كرده ايم؟ امير سرش را پايين انداخته بود، در حالي كه زير چشمي به كلت نگاه ميكرد. حسين كلت را برداشت و طرز كار آن را توضيح داد. امير كلت را از دست او گرفت و كمي با آن ور رفت. قصد داري اين اسلحه را اين جا مخفي كني؟ - فقط براي دو روز. مشكلي براي محمود پيش آمده. از من خواست برايش نگهدارم. - برنامه اي داريد؟ - هنوز به اين نتيجه نرسيده ام كه با آنها همكاري كنم يا نه؟ خيلي سخت تن به مبارزه مسلحانه ميدهم. - مواظب خودت باش. از اين پس هم لزومي ندارد كه حرفي به من بزني. هر چه هم كه ميخواهي اين جا مخفي كن. حسين كلت را زير تشك مخفي كرد و بعد سراغ درس رفت. سر درس كه مينشست، با علاقه مباحث را دنبال ميكرد. او نسبت به اساتيدي كه افكار غير اسلامي داشتند، حساس بود و قبل از ورود به كلاس موضوع بحث آن روز را ً كاملا ميخواند تا با تسلط بر مطلب وارد كلاس شود. وقتي با استادي بحث ميكرد، تا پايان كلاس رهايش نميكرد و اين خصوصيت باعث شده بود كه چند تن از استادان نسبت به او حساس شوند. حسين بعضي از استنادات تاريخي اساتيد را زير سوال ميبرد و گاه خود طبق اسناد، مدرك قابل قبولي ارائه ميداد. همين امر باعث شده بود كه دانشجويان روي او حسابي ديگر باز كنند. امير كتاب را كنار گذاشت. خواست سكوت اتاق را بشكند. - امشب برنامه داريم. آقاي خامنه اي سخنراني دارد. - ولي او كه ممنوع المنبر است. - درمنزلش برنامه ميگذارد. تعدادي طلبه و دانشجو شركت ميكنند. ميخواهد در مورد ولايت بحث كند. اين حرف امير، حسين را به خودآورد. ياد كتاب ولايت فقيه امام افتاد،موضوعي كه به آن علاقه داشت. - بهتر است نماز را در مسجد بخوانيم. امير برخاست تا آماده شود. حسين به سرو وضع اتاق رسيد و بعد راه افتادند. هوا سرد بود. حسين يك كلاه بلند مشكي سر كرده، يقه كاپشن را بالا كشيده بود. وارد ميدان كه شدند، باد سردي به صورتش وزيد. هنوز چند فروشگاه در دو طرف ميدان باز بودند. اين ميدان به چهار راه خواجه ربيع ختم ميشد. سرچهار راه سوار تاكسي شدند و رفتند. چهار راه نادري شلوغ بود. صداي همهمه از طرف مسجد كرامت ميآمد. حسين به راننده گفت که نگهدارد و سراسيمه پياده شدند. - گمانم گارديها ريخته اند اينجا. - ازديشب روي سخنراني هاشمي نژاد حساس شده اند. مسجد كرامت يكي از پايگاههاي آقاي خامنه اي و هاشمي نژاد بود. پس از اين كه ساواك مانع سخنراني آقاي خامنه اي شد، چند شبي بود كه هاشمي نژاد دراين مسجد منبر مي رفت. حسين به مسجد نزديك شد. عده اي كه بيشترشان جوان بودند،دراطراف مسجد جمع شده بودند. گاردي ها دور مسجد حلقه زده بودند. چند ساواكي وارد مسجد شدند. صداي جذاب هاشمي نژاد در مسجد طنين مي انداخت. او كلمات را بسيار شمرده بيان ميكرد و دستشرا بالا و پايين ميبرد. دو زانو روي منبر مينشست و هنگامي كه به عملكرد رژيم اعتراض ميكرد، با شدت دستش را روي منبر ميكوبيد. «آخر تا كي سكوت؟ تا كي در خواب غفلت باشيم؟ اينها كه دور مسجد را گرفته اند، با ما چكار دارند؟ مگرروضه براي امام حسين (ع) جرم است؟» يكي از ساواكيها كنارمنبر رفت و او را پايين كشيد. مردم ازمسجد بيرون آمدند. گارديها با باتوم به جان جمعيتي كه هر كدام از دري ميگريختند، افتادند. حسين حواسش به هاشمي نژاد بود. چند نفر دورش را گرفته بودند و مانع دسترسي گارديها به او شده بودند. آن ساواكي كه در تعقيبش بود، لابه لاي جمعيت گم شد. چند طلبه جوان توانستند هاشمي نژاد را از در پشتي خارج كنند. حسين، امير را در مسيري كه هاشمي نژاد ميرفت، پيدا كرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۶
... و پندار ما این است که ما مانده­ ایم و شهدا رفته اند،اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده ­اند. "شهید آوینی" https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1