eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 5️⃣4️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين شتابان خارج شد و در حالي كه ميدويد ،گفت: «فقط دو دقيقه فرصت داريم. عجله كن.» - اين طوري به ما شك خواهند كرد. بهتر است خيلي عادي اينجا را ترك كنيم. حسين اعتنايي به يداالله نكرد و وارد سالن شد. چشمش به سرگرد افتاد كه داشت پايين ميآمد. سرش را بر گرداند و با سرعت ساختمان را ترك كرد. يداالله پا به پاي حسين ميدويد. حالا ديگر وارد خيابان اصلي شده بودند و كمتر ازصد متر با اتومبيل فاصله داشتند. معزالدين از داخل آينه آنها را ديد و اتومبيل را روشن كرد. مالكي در را باز كرد و منتظر ماند. حسين و يداالله كه در صندلي عقب نشستند، معزالدين با شتاب حركت كرد. هنوز به چهار راه نرسيده بودند كه صدايي مهيب بلند شد و دود از ساختمان شهرباني بلند شد. آن ها بمبي انتخاب كرده بودند كه علي رغم صداي زياد، قدرت تخريب كمي داشت. در اين صورت از كشتن افراد، جلوگيري ميشد. معزالدين دور زد. تانكهاي جلو شهرباني بي هدف به حركت درآمده بودند. سربازان از داخل كاميون بيرون ريخته بودند. صداي تيراندازي بيشتر شد، بي آنكه بدانند چرا شليك ميكنند. رعب و وحشت ميدان اصلي شهر را فرا گرفت. آن چهار نفر آسوده خاطر به سمت منزل ميرفتند. اتومبيل جيپ استيشن از مقابل تالار بزرگ شهرداري به چپ پيچيد و وارد خيابان فرعي شد. حسين بلافاصله سوارموتور سيكلت شد. كلاه نخي راروي سرش جابه جا كرد و با چالاكي حركت كرد. اتومبيل مثل روزهاي گذشته جلو منزلي بزرگ ايستاد و سرهنگ سروري پياده شد. غير از راننده يك محافظ او را همراهي ميكرد. محافظ تا مقابل در او را همراهي كرد و سپس به اتفاق راننده آنجا را ترك كرد. هوا تاريك شد. كسي در آن مسير تردد نميكرد. سوز و سرماي زمستان تا استخوان نفوذ ميكرد. «اگر شب هنگام از منزل خارج شود، بهتر است. درغير اين صورت كارمان مشكل خواهد شد.» حسين كمي قدم زد تا گرمش شود. ترجيح داد تا نيمه هاي شب آنجا را ترك نكند. چند ساعتي ماند و بعد خسته و كوفته به سوي منزل حركت كرد. هر سه نفر چشم انتظارش بودند. حسين وارد كه شد، كنار چراغ علاءالدين نشست. نگاهي به آنها انداخت. دستانش را به هم ماليد و گفت: «انگارگرم صحبت بوديد، خب ادامه بدهيد.» مالكي لبخند زد و گفت: «معزالدين براي ما نقشه كشيده. تو اين هير و وير قصد دارد عروسي راه بيندازد.» - خب مبارك است. كيه كه بدش بياد. يداالله زد زير خنده و گفت:«ما را بگو كه فكر ميكرديم حسين قبول نميكند.» - اما اين بحث به كارهاي گروهي مربوط ميشود. معزالدين اين جمله را خيلي جدي گفت و ادامه داد: - ما بايد فعاليت فرهنگي خود را گسترش بدهيم. نيمي از جمعيت را زنان تشكيل ميدهند. اگر بخواهيم در پخش اعلاميه و نوار امام در بين اين قشر فعال شويم، مجبوريم از خودشان استفاده كنيم. - اما ما قصد نداريم عضو زن داشته باشيم. اين مسئله در بين گروههاي چپ عواقب خوبي نداشته است. - به همين دليل پيشنهاد ازدواج را داده ام. شما با اين عمل افرادي را كه ناموس شما خواهند بود، به كمك دعوت خواهيد كرد. آنها هيچگاه عضو موحدين نخواهند شد،بلكه خود جرياني را در امور فرهنگي به راه خواهند انداخت. ما در مواردي كه كمك بخواهند ياري شان خواهيم كرد. همين سه عضو زن كفايت خواهد كرد كه رابط ما با آن انجمن باشند. حسين پريد وسط حرفش و گفت: «كدام سه عضو؟» - همانها كه قرار است همسر آينده شما باشند. - ما فرداعمليات خطرناكي را در پيش خواهيم داشت. اين جمله را مالكي گفت و بلافاصله حسين پاسخ داد :«تا پيروزي انقلاب اين عمليات ادامه خواهد يافت. زندگي ما طوري تنظيم خواهد شد كه احتمال بدهيم تا لحظاتي ديگر زنده نباشيم و شايد هم عمري طولاني داشته باشيم. در اينصورت تنظيم زندگي براي ما امري مهم خواهد بود. اگر شما اميدي نداشتي كه به اهواز برگردي، ديروز سوغاتي نميخريدي» ظرف عسلي كنج اتاق را مالكي براي مادر خريده بود. هنگام خريد به يداالله گفته بود كه خيلي دوست دارم دوباره مادر را ببينم. اين جمله حسين او را به خود آورد و نگاهي به عسل انداخت. انگار مادر را ميديد كه چشم انتظارش نشسته است. معزالدين از چهره آن ها ميخواند كه پيشنهادش را پذيرفته اند. اين بار يك مرحله جلوتر رفت و گفت: «انتخاب اين افراد را ميسپاريم به خانم حسين زاده. او ميداند افراد مورد نظر چه خصوصياتي بايد داشته باشند. البته به كمك تك تك شما. من ديگر در اين مورد دخالتي نخواهم كرد. بهتر است به كار فردا بپردازيم.» مالكي نقشه اي كوچك جلو او گذاشت و گفت: «صبح كه به شهرباني ميرود، بهترين فرصت است كه كلكش را بكنيم.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۴۵
❣️ ☀️امیر لشگر اسلام شهید خلبان عقیل صادقی: بیایید ادامه دهنده راه شهدا باشیم. ☀️امیر لشگر اسلام شهید خلبان منصور صدیق : باید از نوامیس و وطنمان دفاع کنیم. ☀️امیر لشگر اسلام شهید سید احمد طباطبایی :  باید جانمان را فدای ارزشها کنیم. ☀️سردار رشید اسلام شهید حفظ اله عابدینی: مردم! همچون گذشته ها به طور فعال در صحنه ها حاضر باشید. ☀️امیر لشگر اسلام شهید سید محمد علی عابدینی: شما را به خداپرستی، نماز و احترام به بزرگترها وصیت می کنم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 6️⃣4️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - اما او هر روز صبح دخترش را با خود ميبرد. ممكن است صدمه اي به آن طفلك وارد شود. در اين چند روز اكثر اوقات دخترش تا نزديك شهرباني با او بود. از مدرسه تا شهرباني فقط دو چهار راه فاصله است كه محل مناسبي براي ترور سرهنگ نيست. - ما فرصت زيادي نداريم. هر چه زمان بگذرد، به نفع آنها خواهد بود. اكنون كه انفجار شهرباني مضطرشان كرده، بهتر ميتوانيم واردعمل شويم. معزالدين اين حرفها را با نگراني گفت. انگار دختر هشت ساله سرهنگ تمام برنامه آنها را مختل كرده بود و هيچ كدام قصد نداشتند سرهنگ را در حضور دخترش به قتل برسانند. حسين از روي نقشه نگاهي به مسير سرهنگ انداخت و گفت: «ما در فاصله دو چهار راه ميتوانيم كار را تمام كنيم. به هر صورت بايد منتظر بمانيم كه دخترش پياده شود. بايد حساب او را از پدرش جداكنيم.» معزالدين پذيرفت و به يداالله گفت: «اجراي عمليات به عهده شما و مالكي. حسين با موتور سر چهار راه اول كنار تالار خواهد ايستاد. اگر دخترش نبود، چراغ موتور را روشن خواهد كرد و شما هم سر پيچ كارتان را انجام خواهيد داد. در صورت خاموش بودن چراغ، خودتان را به چهار راه نزديك شهرباني برسانيد.» ساعت شش صبح از منزل بيرون زدند. مالكي و يداالله هر كدام يك اسلحه كلت و يك نارنجك دستساز با خود حمل ميكردند. معزالدين اتومبيل ميراند و حسين سوار موتور از آنها جدا شد. نزديك ساعت هفت اتومبيل جيپ استيشن از خانه بيرون زد. حسين به اتومبيل نزديكتر شد و چشم به عقب اتومبيل انداخت. دختر بچه به صندلي تكيه داده بود و با كيف مدرسهاش بازي ميكرد. حسين در يك لحظه به چهره آن دختر خيره شد. «به همان دليل كه اين سرهنگ به بچه هاي مردم رحم نكرد، ما بايد به دخترش رحم كنيم. من راضي نخواهم بود كه او حتي شاهد قتل پدر خود باشد.» چراغ را خاموش كرد و بلافاصله پشت سر اتومبيل به سرعت آنجا را ترك كرد و خود را به چهار راه منتهي به شهرباني رساند.« اين فاصله كم براي تيراندازي مشكل خواهد بود، اما در عوض خيالم از دخترش راحت است.» حسين با چراغ به مالكي و يداالله اشاره كرد كه ميتوانند وارد عمل شوند. موتور را روشن نگهداشت و منتظر ماند. معزالدين، يداالله و مالكي را پياده كرد و خود به سرعت آنجا را ترك كرد. هنوز سرهنگ صد متري با آنها فاصله داشت كه آماده شليك شدند. اتومبيل به چهار راه كه رسيد، مالكي سرهنگ را نشانه رفت و شليك كرد. خون ازكتف سرهنگ بيرون زد. راننده كنترل اتومبيل را از دست داد. اتومبيل كه ايستاد، سرهنگ سراسيمه پياده شد. هنوز به جوي آب نرسيده بودكه دو شليك پياپي او را به زمين انداخت. حسين دور زد و كنار يداالله و مالكي ايستاد. هنوز مردم جمع نشده بودند كه آنها به سرعت معركه را ترك كردند. حسين اتومبيل معزالدين را كه ديد، موتور را كنار خيابان پارك كرد و هر سه نفر به او پيوستند. اين بار كه وارد منزل شدند، حسين اعلاميه اي را كه از قبل آماده كرده بود، از چمدان بيرون آورد. يك بار ديگر آن را مرور كرد. اين دومين اعلاميه نظامي گروه موحدين بود كه چاپ ميشد. تهديد گروه موحدين درادامه اين عمليات براي او كه اكنون دو مأموريت موفق را پشت سرگذاشته بود، بسيار دلچسب بود. انگار فضاي شهر نسبت به يك هفته گذشته عوض شده بود. حسين در انتهاي اعلاميه اشاره كرد كه اعدام انقلابي رئيس ساواك كرمان در نوبت بعد قرار دارد. منتظر ماند تا پس از آمدن راهنما، اعلاميه را توسط او تكثير نمايد. صداي درآمد. راهنما وارد شد. خوشحال و سرحال. به حسين كه رسيد، صدايش درآمد. - اعلاميه اول شما دست به دست ميگردد. يك نفر دريكي از مساجد با صداي بلند گفت: «با حضور گروه موحدين، ديگر كسي جرأت قتل عام مردم را نخواهد داشت.» حسين كمي آرام گرفت و سپس اعلاميه دوم را به او داد. گفت: «بهتر است خبر اعدام سروري را زودتر در شهر پخش كنيد تا مرهمي باشد براي داغداران مسجد جامع.» راهنما اعلاميه اي را از جيب بيرون آورد و به حسين داد. - اين آخرين اعلاميه امام است. براي شما آورده ام. حسين بلافاصله آن را خواند و به مالكي گفت: «موضوع اعتصاب شركت نفت جدي شده. امام كاركنان نفت را تشويق به اعتصاب كرده است. بايد خودمان را به اهواز برسانيم.» - اما هنوز كار ما تمام نشده، اعدام رئيس ساواك مانده. - بقيه كارها را به خودشان واگذار كنيد. ديگر جو كرمان عوض شده. لزومي ندارد ما اينجا بمانيم. - ساواك راههاي خروجي كرمان را ً كاملا زير نظر گرفته. آنها ميدانند اين دو جريان كار از يك گروه غير بومي است. ديگر همه فهميده اند كه موحدين در كرمان مستقر هستند. - در اين صورت هر چه زودتر برويم، بهتر خواهد بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۴۶
31.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣برای سردار شهید حاج عظیم محمدی دلم آواره صحراست میدانم که اینجایی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 7️⃣4️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از شهر اميديه كه خارج شدند، تا چشم كار ميكرد، بيابان بود. چادرهاي موقت ارتش براي استقرار نيروها در اطراف مراكز بهره برداري و تلمبه خانه ها به چشم ميخورد. اين چادرهارا پس از تهديد جدي اعتصاب كاركنان شركت نفت كه از يك ماه گذشته آغاز شده بود، بر پا كرده بودند. شاه اصرار داشت صادرات نفت ادامه يابد تا در سطح بين المللي وضعيت داخلي كشور را عادي جلوه دهد. استقرار نيروهاي نظامي در نقاط مهم شركت نفت، زماني آغاز شد كه تعدادي ديگر از كاركنان شركت طي اطلاعيهاي تصميم به فراگير كردن اعتصاب گرفتند. كاركنان خارجي- كه اغلب آمريكايي بودند- از تعطيلات تابستاني برگشته بودند، اما هنوز ادامه فعاليت شركت نفت مشخص نبود. حسين و يداالله ازكنارتلمبه خانه اي بزرگ گذشتند اين مركز جمع آوري نفت خام است. از اين جا كليه مخازن نفت به جزيره خارك پمپاژ ميشود. - انفجار اين ايستگاه امكان پذير نيست، مگر اين كه يكي از كاركنان اين مركز را با خودمان همراه كنيم. - بايد از رضا كمك بخواهيم. اين مرد همه امكانات خود را در اختيار موحدين قرار داده است. يداالله دور زد. يك بار ديگر از جلو ايستگاه پمپاژ گذشت. حصاري كه دور آن كشيده بودند، نفوذ ناپذير بود. لوله هاي ضخيم فولادي چون مار در سينه زمين كنار هم قرار گرفته بودند و تا چشم كار ميكرد، ادامه داشت. حسين كه اميدي نداشت بتواند از اين طريق كاري انجام دهد، اشاره كرد كه به شهر برگردند. اگر چه آنها چند طرح براي كمك به اعتصابيون شركت نفت انتخاب كرده بودند، اما حسين معتقد بود، تمام قضايا به اهواز ختم ميشود. حضور نظاميان در شهر كوچك اميديه ً كاملا محسوس بود. حسين در حالي كه به دو طرف خيابان نگاه ميكرد،گفت«پل گريم پس از مجروح شدن مسترلينگ بسيار فعال شده است.» - امشب تكليف همه چيز روشن خواهد شد. - اين بيابانها مرا خسته كرده است. پس از برگشت از كرمان بيشترين وقتمان را روي مناطق نفتخيز گذاشته ايم. - اگر صادرات نفت قطع شود، خستگي فراموشت ميشود. حسين نگاهي به يدالله انداخت و با بي ميلي گفت: «برگرد اهواز.»و بعد خودش مشغول مطالعه كتاب شد. او به خوبي ميتوانست در هر شرايط دنياي جديدي را در افكار خود متمركز كند. داستان «مردي از ربذه» را ميخواند، شخصيتي كه به او غبطه ميخورد. به اهواز كه رسيدند به يدالله گفت: «شب منزل رضا قرار داريم.» - اما من كلبه ابوذر در برهوت ربذه را به آن خانه شيك كوي كورش ترجيح ميدهم. يداالله با تبسم به او خيره شد. كنار خيابان نگه داشت و گفت: «متوجه منظورت نميشوم.» پاسخي از حسين نشنيد. چشمش به كتابي كه دستش بود، افتاد. ترجيح داد او را به حال خود بگذارد. حركت كرد و گفت: «خستگي من از بيابانهاي اميديه به خاطر عدم موفقيت است. هنوز دو سوم كاركنان شركت نفت سركار خود حاضر ميشوند.» - اما ابوذر هيچگاه از تعبيد در ربذه شكايتي نكرد، مگر در دل. زيرا خستگي او براي دشمن يك موفقيت به حساب ميآمد و ميتوانست بر اراده ياران علي بتازد. يداالله وارد كوي كوروش شد. خيابان خلوت بود. مردي سياه چرده با دشداشه سفيد كنار كيوسك نگهباني نشسته بود. نگاهي به سر و وضع آنها انداخت. شك كرد:« به آن ها نميآيد اهل كوي كوروش باشند.» يداالله سر جلو كشيد. نگهبان او را با همان لبخند هميشگي شناخت. ميله را بالا زد و اجازه عبور داد. كوي كوروش محل اسكان كاركنان ارشد شركت نفت بود. كليه كاركنان خارجي در ويلاهاي بزرگي كه از امكانات خوبي برخورداربودند، اقامت داشتند. فضاي سبز و درختهايي كه در محوطه به چشم ميخورد، آنجا را محل امني براي زندگي جلوه ميداد. حسين آن ويلاها را به گونه اي ديگر مينگريست. «آنها فكر ميكنند نفت ارث پدرشان است. اگر ابوذرها به ربذه تبعيد نميشدند و حكومت علي(ع) براي مدتي دوام مييافت، شايد امروز از اين همه تبعيض رنج نميبرديم. اگر نتوانيم عدالت اجتماعي را در حكومت اسلامي تعريف كنيم، حتي درصورت پيروزي انقلاب، باز هم شاهد بي عدالتي خواهيم بود. نميدانم چرا هر روز گستره جديدي از ولايت فقيه به رويم گشوده ميشود.» صداي آرام يدالله او را به خود آورد. - پل گريم اكنون در اين خانه آرام گرفته است. يداالله ازمقابل ويلايي بزرگ كه دو نگهبان جلو در ورودي آن ايستاده بودند، عبوركرد. حسين نيم نگاهي به آن جا انداخت و گفت: «ولي او اكنون بيشتر از ما مضطرب است. من يقين دارم كه آن نامه هاي تهديد آميز به دست او رسيده است. معزالدين در انجام اين كارها مهارت زيادي دارد.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۴۷
❣️ به رهبرم بگویید که من عاشق تو بودم، دوست داشتم به دیدن تو آمده و با تو درد دل کنم، و دستت را ببوسم. اما دیگر فرصتی نیست، چون ندای هل من ناصر ینصرنی (امام) حسین، مرا می خواند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ جمعه ها برای آمدنت فرش دل می گسترانیم ، تفالی به قرآن می زنیم ، دست به آسمان می ساییم ، و از سویدای جان می خوانیم ، الیس صبح بقریب..؟ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 8️⃣4️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - پس از ترور مسترلينگ توسط گروه منصورون، قدرت زيادي به او داده اند. - كاش اين نامه هايي كه براي او نوشته ايم، به دست كاركنان شركت نفت ميافتاد. - در اين صورت آن ها فكر ميكنند ما قصد جنگ رواني داريم. اين طوري موفقيت ما حتمي است. يدالله در خيابان بعدي جلو يكي از ويلاها ايستاد. با باز شدن در منزل نوراتاق قسمتي از حياط را روشن كرد. رضا قد متوسط و هيكل ورزيده اي داشت. وارد كه شدند، طبق روال گذشته با استقبال گرم رضا مواجه شدند. همسرش با سيني چاي وارد سالن بزرگ پذيرايي شد. انگار از ساعتي قبل در انتظار آنها بودند. حسين روي مبل نشست و تن خسته خود را رها كرد تا آرام بگيرد. همسر رضا آنها را تنها گذاشت و خود وارداتاق انتهاي سالن شد. صداي تايپ به گوش حسين خورد و گفت: «هنوز تمام نشده؟» - تا دمدماي صبح نزديك هزار نسخه را حاضر خواهيم كرد. نه من و نه همسرم تا حالا چنين كارهايي انجام نداده ايم. كم كم داريم مسلط ميشويم. - شرمنده ايم. در اين يك ماه نظم زندگي شما به هم ريخته. - ما خودمان اين كار را قبول كرده ايم. آمدن من از آمريكا تنها به خاطر پيوستن به انقلاب بود. نزديك يك سال سرگردان بودم. اگر با شما آشنا نميشدم، كم كم از شركت نفت هم بيرون ميزدم. آنها نسبت به افرادي كه خارج از تفكر خود عمل ميكنند، زود حساس مي شوند. - بهتر است به همسرتان كمك كنيم. هر دو وارد اتاقي شدند كه در انتهاي سالن قرار داشت. همسر رضا پشت ماشين تايپ نشسته بود. هنوز كند تايپ ميكرد. در قسمت ديگر يك دستگاه تكثير قرار داشت كه اطرافش كاغذهاي زيادي پخش شده بود. يداالله پشت دستگاه رفت و با دست مشغول چرخاندن دسته چرخان دستگاه شد. هر دور كه دسته ميچرخيد، يك ورق روي كاغذهاي ديگر قرار ميگرفت. خواهر رضا يكي از دانشجويان فعال انجمن اسلامي دانشگاه اهواز بود كه در آنجا با حسين زاده همكاري ميكرد. رضا را خواهرش به اين گروه معرفي كرد و از دو ماه گذشته كه با افراد گروه آشنا شد، خيلي زود با هم جوش خوردند. رضا درانجمن اسلامي آمريكا و كانادا عضوي شناخته شده بود. وارد ايران كه شد، ترجيح داد در خوزستان فعاليت كند. قبل از شركت نفت مدتي در وزارت بازرگاني و صنايع فولاد كار كرد، اما زد و بندهاي آنجا با اخلاق او جور در نيامد و از ادامه كار بازماند. اگر از اطلاعاتي كه از شركت نفت به سازمان موحدين ميرساند، احساس رضايت نميكرد، نمي توانست در كنار آمريكاييها هم دوام بياورد. با اين كه طي دو ماه گذشته آرام و بي سروصدا به شركت ميرفت، اما معزالدين سفارش ميكرد كه رفتارش چون گذشته باشد. يك اتومبيل شورلت قهوه اي رنگ مقابل منزل ايستاد. حسين از جا پريد، اما رضا بي اعتنا گفت: «اين مرد هر روز با يك قيافه وارد كوروش ميشود.» مردي با عينك دودي، كت و شلوار سرمه اي و كراواتي بلند از اتومبيل پياده شد. قبل از پياده شدن كلت خود را كه ً مخصوصا روي صندلي جلو قرار داده بود، برداشت و در غلاف كمرش گذاشت. او با شيوه اي وارد كوروش ميشد كه نه تنها نگهبان شكي به او نميكرد، بلكه با احترام به او اجازه ورود ميداد. معزالدين خوشرو وارد منزل رضا شد. عينكش را كه برداشت، زد زير خنده و گفت: «فكر نميكردم به روزي بيفتم كه مجبور شوم از اين لباسها بپوشم.» حسين سراپاي معزالدين را برانداز كرد و گفت: «اگر موهايت بور مي بود،دست كمي از اين آمريكاييها نداشتي.» معزالدين گره كراوات را كمي شل كرد و در حالي كه كتش را بيرون ميآورد، گفت: «شما را به خدا سر به سرم نگذاريد. برويد سركار خودتان.» رضا از كمد رختخواب بسته اي را بيرون آورد و جلو آنها گذاشت. - امروز چارت تشكيلاتي شركت نفت را پيدا كردم. فردا قبل از ورود كارمندان بايد آن را در جاي خودش قرار دهيم. سپس آلبوم بزرگي را كه عكسهاي زيادي به ترتيب، زير يك ديگر چيده شد بود، باز كرد. زير هر عكس اسم و مسئوليت صاحبان عكس نوشته شده بود. در رأس آنها، عكس پل گريم بود كه زير عكس مسترلينگ قرار گرفته بود. روي عكس لينگ يك علامت قرمز كشيده بودند. زير عكس پل گريم، عكس دو آمريكايي ديگر و يك ايراني ديده ميشد كه اسمش بروجردي بود. او نقش زيادي در شناسايي انقلابيهاي شركت نفت داشت. او از طريق جاسوسان خود، كليه مراكز شركت را زير نظر داشت. اصرار اين مرد نسبت به ادامه فعاليت كاركنان و جلوگيري از گسترش اعتصاب، كارساز بود و حتي در مواقعي پل گريم پاره اي از دستورات خود را از طريق او اجرا مي كرد. توضيحات رضا براي آن سه نفر بسيار جالب بود. - ما در انتخاب اشتباه نكرده ايم. از فردا دست به كار خواهيم شد. او حتي اطلاعيه هاي ما را به تمسخر گرفته است. پل گريم مرد جسوري است. اگر او را بزنيم، تكليف بقيه كاركنان خارجي روشن خواهد شد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۴۸
❣️ 🔺 9️⃣4️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ معزالدين به رضا گفت: « منتظر خواهيم ماند كه شما كليه اسناد را سر جاي خود قرار دهيد.» - هنوز هيچ فردي در بخش كامپيوتر به اعتصاب نپيوسته است. آنها هنوز بويي از كارهاي من نبرده اند، اما گمان ميكنم با اعدام پلگريم همه چيز عوض شود.اين چند آمريكايي كه در بخش كامپيوتر كار ميكنند، به كلي روحيه خود را باخته اند. آنها منتظر فرصتي هستند كه ايران را ترك كنند. - بهتر است محتويات پشت خانه را از خاك بيرون بكشيم. بايد براي اعدام پل گريم آماده شويم. معزالدين اين حرف را زد و به رضا اشاره كرد تا در اتاق تكثير به كار خود ادامه دهد. معزالدين خود بيل و كلنگ برداشت و در تاريكي شروع به كندن زمين كرد. عرق از سر و صورتش بيرون زده بود. به دوستانش اشاره كرد بي سر و صدا خاكها را در محلي كه از قبل تعيين كرده بودند، خالي كنند. معزالدين به رضا اجازه نميداد كه از اين كارشان سر در بياورد، چون در صورت لو رفتن اين خانه آنها مجبور نخواهند بود براي نگهداري اطلاعات دردسر زيادي را متحمل شوند. معزالدين جعبه اي كوچك از خاك بيرون آورد و آن را به يداالله داد. - اسلحه ها را بردار و جعبه را برگردان. يداالله دو اسلحه كلت و يك بسته فشنگ برداشت و به سرعت جعبه را به معزالدين برگرداند. با وجود آن همه فعاليت در كوي كوروش، هيچ كس شك نميكرد كه يكي از اين ويلاها مخفيگاه سازمان موحدين شده است. شب هنگام معزالدين و حسين آن جا را ترك كردند، اما يداالله ماند و تا دم دماي صبح به تكثير اعلاميه ادامه داد. صبح زود كه رضا از منزل خارج ميشد، يداالله با او همراه شد و در اطراف ويلاي پل گريم پياده شد تا مسير او را چون روزهاي گذشته تحت نظر بگيرد. رضا وارد محوطه شركت شد. او ميدانست كه بروجردي چند نفر را مأمور كرده تا افرادي را كه وارد شركت ميشوند، تحت نظر بگيرند. آنها افراد شاخص شركت نفت را با اتومبيلشان تحت نظر داشتند. رضا همين كه اتومبيلش را در پاركينگ ميگذاشت، به منزل بر مي گشت تا به همسرش در تكثير اعلاميه كمك كند. آن روز نيم ساعت زودتر وارد بخش كامپيوتر شده بود. هنوز مسئولين بخش نيامده بودند. چشمش به يكي از دوستانش افتاد كه كارمند جزء بود. او با انقلابيها ارتباط داشت. لبخندي زد و به او فهماند كه بايد جلو در كشيك بدهد. آهسته وارد اتاقي شد كه متعلق به يك آمريكايي بود. چارت تشكيلاتي را در جاي خود قرار داد و به محل كار خود برگشت. براي مدتي منتظر ماند تا آن آمريكايي وارد اتاق خود شد. به بهانه اي وارد شد و به رسم خودشان سلامي داد و روي صندلي نشست. او زبان آنها را در سالهاي حضور درآمريكا خوب ياد گرفته بود و به همين دليل آمريكاييها به راحتي با او صحبت ميكردند. چشمش به طناب داري افتادكه از سقف آويزان شده بود. متعجب پرسيد: «يعني چه؟قراراست كسي را دار برنند؟» رضا لبخند زد و ادامه داد: «شما كه از اعدام و كشتار خوشتان نميآيد.» - با اين وضعيتي كه من ميبينم، چند روز ديگر نوبت ماست. مردم كشور شما شاه را نخواهند بخشيد. ما هم بدون شاه جايگاهي نداريم. اگر سالم از كشور خارج شويم، خوشحال خواهيم شد. - پس چرا بر نميگرديد؟ شما بايد اهل ماساچوست باشيد، درست است؟ من مدتي در اين ايالت بودم. اگر جاي شما بودم آنجا را به اهواز ترجيح ميدادم. آمريكايي كه قد بلندي داشت و سنش از 45 گذشته بود، دستي به موي بلند بورش كشيد و سكوت كرد. اين فرصت براي رضا كافي بود تا كشوي پشت سرش را از آن زاويه به دقت نگاه كند. هيچ فرقي با روز گذشته نداشت. خيالش آسوده شد و در حالي كه دست تكان ميداد، آنجا را ترك كرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۴۹