❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- پس از ترور مسترلينگ توسط گروه منصورون، قدرت زيادي به او داده اند.
- كاش اين نامه هايي كه براي او نوشته ايم، به دست كاركنان شركت نفت ميافتاد.
- در اين صورت آن ها فكر ميكنند ما قصد جنگ رواني داريم. اين طوري موفقيت ما حتمي است.
يدالله در خيابان بعدي جلو يكي از ويلاها ايستاد. با باز شدن در منزل نوراتاق قسمتي از حياط را روشن كرد. رضا قد متوسط و هيكل ورزيده اي داشت. وارد كه شدند، طبق روال گذشته با استقبال گرم رضا مواجه شدند.
همسرش با سيني چاي وارد سالن بزرگ پذيرايي شد. انگار از ساعتي قبل در انتظار آنها
بودند. حسين روي مبل نشست و تن خسته خود را رها كرد تا آرام بگيرد.
همسر رضا آنها را تنها گذاشت و خود وارداتاق انتهاي سالن شد. صداي تايپ
به گوش حسين خورد و گفت: «هنوز تمام نشده؟»
- تا دمدماي صبح نزديك هزار نسخه را حاضر خواهيم كرد. نه من و نه همسرم
تا حالا چنين كارهايي انجام نداده ايم. كم كم داريم مسلط ميشويم.
- شرمنده ايم. در اين يك ماه نظم زندگي شما به هم ريخته.
- ما خودمان اين كار را قبول كرده ايم. آمدن من از آمريكا تنها به خاطر پيوستن
به انقلاب بود. نزديك يك سال سرگردان بودم. اگر با شما آشنا نميشدم، كم كم از شركت نفت هم بيرون ميزدم. آنها نسبت به افرادي كه خارج از تفكر
خود عمل ميكنند، زود حساس مي شوند.
- بهتر است به همسرتان كمك كنيم.
هر دو وارد اتاقي شدند كه در انتهاي سالن قرار داشت. همسر رضا پشت
ماشين تايپ نشسته بود. هنوز كند تايپ ميكرد. در قسمت ديگر يك دستگاه
تكثير قرار داشت كه اطرافش كاغذهاي زيادي پخش شده بود. يداالله پشت
دستگاه رفت و با دست مشغول چرخاندن دسته چرخان دستگاه شد. هر دور
كه دسته ميچرخيد، يك ورق روي كاغذهاي ديگر قرار ميگرفت.
خواهر رضا يكي از دانشجويان فعال انجمن اسلامي دانشگاه اهواز بود كه
در آنجا با حسين زاده همكاري ميكرد. رضا را خواهرش به اين گروه معرفي
كرد و از دو ماه گذشته كه با افراد گروه آشنا شد، خيلي زود با هم جوش
خوردند. رضا درانجمن اسلامي آمريكا و كانادا عضوي شناخته شده بود. وارد ايران كه شد، ترجيح داد در خوزستان فعاليت كند. قبل از شركت نفت مدتي
در وزارت بازرگاني و صنايع فولاد كار كرد، اما زد و بندهاي آنجا با اخلاق
او جور در نيامد و از ادامه كار بازماند. اگر از اطلاعاتي كه از شركت نفت
به سازمان موحدين ميرساند، احساس رضايت نميكرد، نمي توانست در
كنار آمريكاييها هم دوام بياورد. با اين كه طي دو ماه گذشته آرام و بي
سروصدا به شركت ميرفت، اما معزالدين سفارش ميكرد كه رفتارش چون
گذشته باشد.
يك اتومبيل شورلت قهوه اي رنگ مقابل منزل ايستاد. حسين از جا پريد،
اما رضا بي اعتنا گفت: «اين مرد هر روز با يك قيافه وارد كوروش ميشود.»
مردي با عينك دودي، كت و شلوار سرمه اي و كراواتي بلند از اتومبيل پياده
شد. قبل از پياده شدن كلت خود را كه ً مخصوصا روي صندلي جلو قرار داده
بود، برداشت و در غلاف كمرش گذاشت. او با شيوه اي وارد كوروش ميشد
كه نه تنها نگهبان شكي به او نميكرد، بلكه با احترام به او اجازه ورود ميداد.
معزالدين خوشرو وارد منزل رضا شد. عينكش را كه برداشت، زد زير خنده و
گفت: «فكر نميكردم به روزي بيفتم كه مجبور شوم از اين لباسها بپوشم.»
حسين سراپاي معزالدين را برانداز كرد و گفت: «اگر موهايت بور مي بود،دست
كمي از اين آمريكاييها نداشتي.»
معزالدين گره كراوات را كمي شل كرد و در حالي كه كتش را بيرون
ميآورد، گفت: «شما را به خدا سر به سرم نگذاريد. برويد سركار خودتان.» رضا از كمد رختخواب بسته اي را بيرون آورد و جلو آنها گذاشت.
- امروز چارت تشكيلاتي شركت نفت را پيدا كردم. فردا قبل از ورود كارمندان بايد آن را در جاي خودش قرار دهيم.
سپس آلبوم بزرگي را كه عكسهاي زيادي به ترتيب، زير يك ديگر چيده
شد بود، باز كرد. زير هر عكس اسم و مسئوليت صاحبان عكس نوشته شده
بود. در رأس آنها، عكس پل گريم بود كه زير عكس مسترلينگ قرار گرفته
بود. روي عكس لينگ يك علامت قرمز كشيده بودند. زير عكس پل گريم،
عكس دو آمريكايي ديگر و يك ايراني ديده ميشد كه اسمش بروجردي
بود. او نقش زيادي در شناسايي انقلابيهاي شركت نفت داشت. او از طريق
جاسوسان خود، كليه مراكز شركت را زير نظر داشت. اصرار اين مرد نسبت به
ادامه فعاليت كاركنان و جلوگيري از گسترش اعتصاب، كارساز بود و حتي در
مواقعي پل گريم پاره اي از دستورات خود را از طريق او اجرا مي كرد. توضيحات
رضا براي آن سه نفر بسيار جالب بود.
- ما در انتخاب اشتباه نكرده ايم. از فردا دست به كار خواهيم شد. او حتي
اطلاعيه هاي ما را به تمسخر گرفته است. پل گريم مرد جسوري است. اگر او
را بزنيم، تكليف بقيه كاركنان خارجي روشن خواهد شد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۸
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣4️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
معزالدين به رضا گفت: « منتظر خواهيم ماند كه شما كليه اسناد را سر جاي خود قرار دهيد.»
- هنوز هيچ فردي در بخش كامپيوتر به اعتصاب نپيوسته است. آنها هنوز بويي
از كارهاي من نبرده اند، اما گمان ميكنم با اعدام پلگريم همه چيز عوض
شود.اين چند آمريكايي كه در بخش كامپيوتر كار ميكنند، به كلي روحيه خود
را باخته اند. آنها منتظر فرصتي هستند كه ايران را ترك كنند.
- بهتر است محتويات پشت خانه را از خاك بيرون بكشيم. بايد براي اعدام پل گريم آماده شويم.
معزالدين اين حرف را زد و به رضا اشاره كرد تا در اتاق تكثير به كار خود
ادامه دهد. معزالدين خود بيل و كلنگ برداشت و در تاريكي شروع به كندن
زمين كرد. عرق از سر و صورتش بيرون زده بود. به دوستانش اشاره كرد بي سر
و صدا خاكها را در محلي كه از قبل تعيين كرده بودند، خالي كنند. معزالدين به
رضا اجازه نميداد كه از اين كارشان سر در بياورد، چون در صورت لو رفتن
اين خانه آنها مجبور نخواهند بود براي نگهداري اطلاعات دردسر زيادي را
متحمل شوند.
معزالدين جعبه اي كوچك از خاك بيرون آورد و آن را به يداالله داد.
- اسلحه ها را بردار و جعبه را برگردان.
يداالله دو اسلحه كلت و يك بسته فشنگ برداشت و به سرعت جعبه را به
معزالدين برگرداند. با وجود آن همه فعاليت در كوي كوروش، هيچ كس شك
نميكرد كه يكي از اين ويلاها مخفيگاه سازمان موحدين شده است. شب
هنگام معزالدين و حسين آن جا را ترك كردند، اما يداالله ماند و تا دم دماي
صبح به تكثير اعلاميه ادامه داد.
صبح زود كه رضا از منزل خارج ميشد، يداالله با او همراه شد و در اطراف
ويلاي پل گريم پياده شد تا مسير او را چون روزهاي گذشته تحت نظر بگيرد.
رضا وارد محوطه شركت شد. او ميدانست كه بروجردي چند نفر را
مأمور كرده تا افرادي را كه وارد شركت ميشوند، تحت نظر بگيرند. آنها
افراد شاخص شركت نفت را با اتومبيلشان تحت نظر داشتند. رضا همين كه
اتومبيلش را در پاركينگ ميگذاشت، به منزل بر مي گشت تا به همسرش در تكثير اعلاميه كمك كند. آن روز نيم ساعت زودتر وارد بخش كامپيوتر شده
بود. هنوز مسئولين بخش نيامده بودند. چشمش به يكي از دوستانش افتاد كه
كارمند جزء بود. او با انقلابيها ارتباط داشت. لبخندي زد و به او فهماند كه
بايد جلو در كشيك بدهد. آهسته وارد اتاقي شد كه متعلق به يك آمريكايي بود.
چارت تشكيلاتي را در جاي خود قرار داد و به محل كار خود برگشت.
براي مدتي منتظر ماند تا آن آمريكايي وارد اتاق خود شد. به بهانه اي وارد
شد و به رسم خودشان سلامي داد و روي صندلي نشست. او زبان آنها را در
سالهاي حضور درآمريكا خوب ياد گرفته بود و به همين دليل آمريكاييها به
راحتي با او صحبت ميكردند. چشمش به طناب داري افتادكه از سقف آويزان
شده بود. متعجب پرسيد: «يعني چه؟قراراست كسي را دار برنند؟» رضا لبخند
زد و ادامه داد: «شما كه از اعدام و كشتار خوشتان نميآيد.»
- با اين وضعيتي كه من ميبينم، چند روز ديگر نوبت ماست. مردم كشور شما
شاه را نخواهند بخشيد. ما هم بدون شاه جايگاهي نداريم. اگر سالم از كشور
خارج شويم، خوشحال خواهيم شد.
- پس چرا بر نميگرديد؟ شما بايد اهل ماساچوست باشيد، درست است؟
من مدتي در اين ايالت بودم. اگر جاي شما بودم آنجا را به اهواز ترجيح
ميدادم.
آمريكايي كه قد بلندي داشت و سنش از 45 گذشته بود، دستي به موي بلند
بورش كشيد و سكوت كرد. اين فرصت براي رضا كافي بود تا كشوي پشت
سرش را از آن زاويه به دقت نگاه كند. هيچ فرقي با روز گذشته نداشت. خيالش
آسوده شد و در حالي كه دست تكان ميداد، آنجا را ترك كرد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۴۹
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
_سلام عامو، پس كجايي؟
و سپس به سمت حسين دويد و خود را در آغوشش جا داد و بوسه بارانش
كرد.
- بيا تو. عموعلي از سربازي برگشته. ميگويد سربازيم تمام شد.
حسين برادرزاده خودرا بغل كرد و وارد اتاق شد.حالا همه اعضاي خانواده
دور مادر جمع شده بودند. مادر هميشه اين محفل را دوست ميداشت. پس
از فوت همسرش كمتر موفق ميشد شاهد چنين صحنه هايي باشد. انگارهمه
آمده بودند كه بدانند چرا علي از سربازي فرار كرده است. خواهرزاده ها و
برادرزاده ها دور حسين را گرفتند كه مثل هميشه با او بازي كنند. آقا مصطفي
كنج اتاق نشسته بود. در چهره حسين و ديگر برادران ميخواند كه پيروزي در
مشت انقلابيهاست. حسين ً اصلا تمايلي نداشت در مورد كارهايش با كسي
صحبت كند. آنها هنوز او را يك نوجوان دوستداشتني و شيرين زبان تصور
ميكردند. «بگذار مرا همان طور كه دوست ميدارند، تصور كنند. اگر بفهمند
كه الان با خود سلاح حمل ميكنم، چه تصوري از من خواهند داشت. تا كي
بايد قاري قرآن ميماندم؟ من جهاد را از قرآن گرفته ام. شايد آنها مرا براي
مجلس ختم انعامي ميخواهند كه بيخطر است.»
حسين، علي را كه به فرمان امام از پادگان فرار كرده بود، ستود. او اهداف
خود را بسيار فهيم و متفكر، به دور از جار و جنجال دنبال ميكرد. ارتباط علي
با حاج آقا جزايري حتي وقتي در خدمت سربازي بود، ميتوانست خطر ساز
باشد، به خصوص كه چند بار با لباس نظامي درمسجد جزايري حضور يافت. حسن و كاظم قبل از حسين وارد شده بودند. اوضاع كاظم آشفته بود. شايد
اگر حسين ميدانست كه او در تعقيب بروجردي، مرد شماره دو شركت نفت
است، با آرامش بيشتري در كنار خانواده مي نشست. او حتي تصور نميكرد
كه كاظم مسلح باشد.
«چرا من نبايد از آرامش خانواده بهره اي ببرم؟ آن ها در خيال خود مرا
ماجراجو ميپندارند. تفاوت من با كاظم درهمين است. او از من آرامتر به نظر
ميرسد. من نميدانم كاظم باگروه منصورون چه كار ميكند، اما به آرامش او
غبطه ميخورم. شايد اگرميتوانستم مثل آقاعلي زندگي و حتي مبارزه ام را آرام
دنبال كنم،اكنون من نيز از كانون گرم خانواده بيشتر لذت ميبردم. نميدانم،
شايد جاي اين كه مبارزه اسير من باشد، من اسير آن شده ام. مگر در بيابان
اميديه، صحراي ربذه را مرور نكردم تا بلكه ابوذر را درك كرده باشم؟ابوذر در
كلبه خود چه آرام با همسر پيرش مي زيست. حتي نگران غصب شدن خلافت
علي(ع) نبود، چون تبعيد او به ربذه، به خاطر اعتراض او به كنار گذاشتن
علي(ع) بود. من در ميان خانواده علم الهدي چه جايگاهي دارم؟»
حسين به سوي مادر رفت. بيست روزي بود كه مادر از او بيخبر بود. مادر
سرش را در برگرفت و بوسيد. حسين كنار يكي ازخواهران نشست و خوش
و بش كنان آنچه را كه در سر داشت، كنارگذاشت تا بتواند با لبخندي شيرين
به خانواده بپيوندد. بچه هاهم ازفرصت استفاده كرده به طرف او هجوم آوردند
تا از سر و كولش بالا بروند. خانه سرشار از همهمه شد.
- دايي حسين، دولاشو، دولا شو، ميخواهيم سه نفري سوارت شويم.
خودت گفتي ميتواني به همه ما سواري بدهي
- دايي، پس من چي؟
نگاه پاك و معصوم آن دختر چهار ساله كه به او خيره شده بود، حسين را به
خودآورد. ازاين كه بچه هاي بزرگتر اجازه نميدادند او وارد بازي شود، دلخور
شده بود. ياد دختر سرهنگ سروري افتاد. «اكنون آن دختر با چه كسي زندگي
ميكند؟ اگر هنگام اعدام پدرش صدمه اي به او ميرسيد، الان نميتوانستم به
محبت پاك اين بچه ها پاسخ بدهم.»
همهمه در خانه فروكش كرده بود. هر كس به كار خود مشغول شد. مادر
بساط ناهارمفصلي را تدارك ديده،بوي قرمه سبزي درفضا پيچيده بود. بازهم
زهره كوچولو آمد سراغ حسين. روي زانو نشاندش و دستي به مويش كشيد.
- نبينم خواهر كوچولوي من ناراحت باشد. بازم كسي اذيتت كرده؟
- نه، داداش. مگه قرار نبود واسم عروسك بخري؟
حسين از جا جست و رفت سراغ كيفش. دست كرد تو كيف. اول دستش
به اسلحه خورد. كنارش عروسك را بيرون كشيد. زهره پريد تو بغلش و بوسه
بارانش كرد. عروسك را بالاي دست گرفت و دوراتاق چرخيد. خنده اش توجه
بقيه بچه ها را جلب كرد. دوباره بچه ها دور حسين حلقه زدند. يكي پريد تو
بغلش و گفت:«عمو پس من چي؟»
- ما با هم قول و قراري داشتيم، مگه نه؟
بچه ها ساكت شدند. يكي يكي رو در روي حسين دو زانو نشستند.
- خوب، حاضريد؟ قرار بود هر كدام يك سوره قرآن حفظ كنيد، بعد هم
جايزه،درسته؟
- بچه ها مثل شاگرد مدرسه اي ها گوش تا گوش دل به حسين دادند و دسته جمعي با صداي بلند و كشيده گفتند: «بسم الله»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۰
20.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما چون دل و دست بریدگانیم
دستی بگیر و دلی بخر . . .
#فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊🌹
#رفیق_شهیدم
🍃🌸
❣️
او ایستاد پای امام زمان خویش ...
امروز ۱۹ تیر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" عبدالکریم اصل غوابش " گرامی باد🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
مادر از سه كنج آشپزخانه حواسش به حسين بود. هم لذت مي برد،هم حسرت ميخورد.«بعد از بيست روز كه پيدايش شد، دارد با بچه ها سرو كله ميزند. وقتي هم گلايه ميكنم چرا دير به دير ميآيي، ميگويد كار دارم، كار
دارم. يعني اين كار تمامي ندارد. اين ماجرا به كجا ختم خواهد شد.»
حسين انگاراز دور او را نيز ميپاييد. اين بار خنده كه در چهره اش نشست،
مادر نيز خنديد.
- خوب نوبت كي بود؟
يكي ازبچه ها پريد جلو و شروع كردبه قرائت سوره حمد. حسين از قرآن
خواندن بچه ها لذت ميبرد. او حتي در فرصت كمي كه با آن ها همراه مي
شد، يادشان مي داد كه چگونه از وقت استفاده كنند. هر وقت به خانه ميآمد به
خواهر بزرگترش سفارش ميكرد كه با بچه ها كار كند.
- دايي حسين، دايي حسين، تمام شد. حواست كجاست؟ حالا نوبت جايزه
است.
حسين به خود آمد. پيشاني خواهرزاده را بوسيد. دستش را گرفت و
برخاست. وارد حياط كه شد، رفت سراغ موتورگازي رنگ و رو رفته. صداي
خواهر زاده بلند شد. «آخ جون. موتور سواري چه كيفي داره.» و بچه ها پريدند
تو كوچه. حسين موتور را روشن كرد و خواهرزاده را ترك خودش سوار كرد.
اين چندمين بار بود كه بچه ها را سوار موتور ميكرد. با حوصله يكي يكي
سوارشان كرد. از لذت بچه ها خودش نيز لذت ميبرد. انگار شده بود عين
بچه ها. صداي خواهر در حياط پيچيد كه همه را دعوت به نهار ميكرد.ساعتي بعد از خانه بيرون زد، در حالي كه نگاه نگران خانواده در پي او
بود. به سرعت به سوي ضلع شرقي كارون رفت. «درهر صورت ما بايد مراكز
نظامي اهواز را مورد حمله قرار دهيم. اين خيابان منتهي به ساختمان سه گوشي
است كه منزل تيمسار شمس تبريزي آنجاست. محل مناسبي براي درگيري
است.»
حسين از روي پل سياه كه ميگذشت، چشم به آب كارون دوخت. هميشه
تماشاي كارون او را از غم رها ميكرد، اما آن شب اين طور نبود. آرام قدم بر
ميداشت. روزهايي را به ياد ميآورد كه صبح زود بيش ازدو ساعت يك نفس
ميدويد. آب آرام كارون كمكش ميكرد كه هنگام ورزش بهتر فكر كند. او با
دويدن هاي مستمر سعي داشت بدن خودرا براي تعقيب و گريز مهيا كند. هنوز
سختيهاي شكنجه از يادش نرفته بود. به انتهاي پل كه رسيد، به راست پيچيد.
صداي يك بيسيم توجهش را جلب كرد. جلوتر كه رفت، چشمش به يك
جيپ ارتشي افتاد، كسي دور و برش نبود. «اين بيسيم ميتواند وسيله خوبي
براي گرفتن اطلاعات ازبرنامه هاي فرماندار نظامي باشد. پس چراكسي اين جا
نيست؟» كمي جلوتر رفت. يكي از پشت بيسيم صدا ميزد.
- سيمرغ. سيمرغ. پس كدام گوري رفته ايد، پدر سوخته ها.
حسين ايستاد. به اطراف چشم دوخت. يكي داشت سيمرغ را صدا ميزد.
«اگر آن را بردارم و در تاريكي فرار كنم،عالي خواهد شد. بهتر است همين
كار را بكنم.»
«هنوز آنها را دستگير نكرده ايد. با شما هستم سيمرغ. به هر قيمتي شده، آن
دو نفر را دستگير كنيد.» حسين دستش را دراز كرد. اين بار صدايي ديگر شنيد. «قربان بايد همين اطراف باشند. نبايد خيلي از اين جا دور شده باشند.»
- چه كسي جلو جيپ ايستاده است؟ ايست. ايست.
افسري جوان كه مدام تكرار ميكرد. «ايست.» به سوي حسين دويد. حسين
به طرف كارون دويد. صداي همان جيپ پشت سرش ميآمد. هنوز به كارون
نرسيده بود كه راننده جيپ با اسلحه بالاي سرش حاضر شد.
- كجا فرار ميكردي؟
- براي چه فرار كنم؟
- پس چرا ميدويدي؟
- من ترسيده بودم، قربان. داشتم ميرفتم منزل كه شما دنبالم كرديد.
افسر جوان باورش شده بود كه با يك جوان ترسو روبه روست. خواست
آزادش كند كه بيسيم به صدا درآمد:
- سيمرغ. پس شما كجا هستيد؟دستگيرشان كرديد؟
افسر جوان لحظه اي مكث كرد. انگار فكري به ذهنش خطور كرده باشد،
نگاهي به چهره حسين انداخت و بلافاصله پشت بيسيم گفت:«بله. بله قربان
يكي از آنها در چنگ ماست.»
حسين فهميد كه ديگر او را آزاد نخواهند كرد. آرام اسلحه را از كمرش
بيرون آورد و انداخت داخل جوي آب. بعد هم براي اين كه چشم افسر به آن
اسلحه نيفتد، به سمت ديگر اتومبيل رفت.
- كجا؟ هنوز با تو كار داريم. در تظاهرات اعلاميه پخش ميكني،ها؟ سوار
شو.
- اعلاميه؟قربان اشتباه گرفته ايد.افسر هلش داد و او را در صندلي عقب نشاند.نماز مغرب و عشا كه تمام شد، تعدادي از نمازگزاران مسجد جزايري را
ترك نكردند و كنج مسجد دور هم نشستند. تعدادشان به سي نفر ميرسيد.
محسن رو به حاج يحيي كرد و گفت:«امشب به طرف خيابان پهلوي خواهيم رفت. آن ها مسير شب گذشته را شناسايي كرده اند. غروب كه به مسجد ميآمدم،
چند خودرو نظامي ديدم كه گشت ميزدند. فكر كنم ما را ميپايند.»
- اين شكل از تظاهرات آنها را كلافه كرده است. ما بايد روح مبارزه رادر ميان مردم جاري كنيم.
با پيشنهاد شما موافقم، حتي اگر مأمورين هم شك كردند، به كارمان ادامه خواهيم داد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۱
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
اگر مردم اطراف مسجد در منازل را باز بگذراند، آنها قادر نخواهند بود ما را دستگير كنند.
حاج يحيي برخاست كه راهي تظاهرات شبانه شود. ازمسجد كه بيرون زد،نگاهي به دور و بر انداخت و سپس اشاره كرد كه بيرون بيايند. محسن در حاليكه دور خود چرخ ميزد، با صداي بلند فرياد زد: «بگو مرگ بر شاه» و بعد
كساني كه از مسجد بيرون ريخته بودند، اين شعار را تكرار كردند.
چراغهاي سر در خانه ها يكي يكي روشن شد و به مرور به تعداد تظاهركنندگان اضافه شد. اين حركت هر شب به همين صورت آغاز ميشد و تاجايي كه امكان داشت، ازمسجد فاصله ميگرفتند.
حاج يحيي در صف اول جمعيت قرار گرفت تا شتابي به حركت آنها بدهد. اگر ميتوانستند خود را تا خيابان پهلوي برسانند، جمعيت قابل توجهي را جذب ميكردند. مأموران هر شب در يك مسير به كمين آنها مينشستند.
صداي «مرگ بر شاه» بيشتر و بيشتر شد. حالا ديگر تعدادي از زنان و كودكان از بالاي پشت بام با آنها همراه شده بودند. اين بار محسن شعار را عوض كرد و گفت:«ما همه سرباز توييم خميني،گوش به فرمان توييم خميني.»
محسن براي لحظه اي ياد عاشوراي چهار سال پيش افتاد كه به اتفاق حسين و دوستانش آن راهپيمايي اعتراض آميز را راه انداختند كه منجر به دستگيري آنها شد. «چند سال زندان انگيزه مرا براي مبارزه بيشتر كرد.» محسن حتي در زندان دست به كارهايي زده بود كه مدت حبسش را تا سه سال اضافه كرده
بودند، اما در فضاي باز سياسي كه شاه قصد انجام تبليغات بين المللي را داشت،مورد عفو قرار گرفت. اكنون كه ميديد مردم در صف مبارزه قرار گرفتهاند، به راحتي ميتوانست به آينده اي مطمئن چشم بدوزد. طي چهار سال گذشته هنوزبه زندگي خود سروسامان نداده بود، حتي اكنون كه با حقوق بالايي در صنايع
فولاد استخدام شده بود و ميتوانست از جمع انقلابيها فاصله بگيرد تا در مسير زندگي روزمره قدم بردارد. محسن پس از زندان سال 53 ديگر نتوانسته بود با حسين همراه شود، اما از سه ماه گذشته كه تظاهرات خياباني شدت يافت،
اغلب مواقع او را در همين مسجد و نقاط حساس شهر براي توزيع اعلاميه امام
ميديد، با اين وجود از كارهاي او سر در نميآورد.
هفته گذشته قبل از دستگيري، او را با موتوسيكلت ديده بود كه سر ظهر
هنگام بيرون آمدن دانشآموزان دبيرستاني، يك بسته اعلاميه بين دانشآموزان
پخش كرد و به سرعت از آنجا گريخت. «اگر حسين آزاد بود، امشب نيز با ما همراه ميشد. او هر جا كه لازم باشد، حاضر ميشود.» صداي تيراندازي محسن را به خود آورد. پريد پشت اتومبيلي كه كنار خيابان پارك شده بود. جمعيت متفرق شدند و هر كدام به سويي دويدند. «دست ما را خواندند. از دو طرف
دارند جلو ميآيند.» محسن سربازان حكومت نظامي را به خوبي تشخيص ميداد. چراغهاي آن قسمت از خيابان روشن نبودند و مثل ساير نقاط شهر،رنگو رويي نداشت. انگار شهردار تمايلي نداشت كه به شهر سر و ساماني
بدهد. كاركنان شهرداري انگيزه اي نداشتند كه هر روز لاستيكهاي به آتش كشيده و نوشته هاي روي ديوارها را تميز كنند. با اين كه فرماندار نظامي اصرار داشت شهر را به صورت گذشته ببيند، اما تظاهرات شبانه، شهر را از كنترل او خارج كرده بود.
تعداد سربازان كه بيشتر شد، حاج يحيي به مردم اشاره كرد متفرق شوند و خود سعي كرد مانع تيراندازي سربازان شود. او مردي سرشناس بود. هنوز بسياري حرمتش را حفظ ميكردند و از او حرف شنوي داشتند.
محسن يك خيز ديگر به سربازان نزديك شد تا بلكه آنها را متوقف نمايد.
اين بار كه با خشم “مرگ بر شاه” گفت، توجه يك افسر را به خود جلب كرد.
افسر كه چهره اي خشن داشت، سوار جيپ شد و تعقيبش كرد. محسن از جمعيت فاصله گرفت و به سوي خيابان كاوه كه خلوت بود، پيچيد. جيپ نزديكتر شد. صداي بيسيم به گوشش خورد، اما بي اعتنا به حركت ادامه داد.
به مدرسه سعادت جعفري رسيد. «خدايا چرا اين جا؟ همين مدرسه بود كه
راهپيمايي عاشوراي 53 را از آن شروع كرديم.» اتومبيل كنارش كه ترمز كرد،
به خود آمد.- دستت را به ديوار بگير و تكان نخور.
محسن دستور را اجرا كرد. افسر سيلي محكمي به گوش او خواباند، طوري
كه بند ساعتش پاره شد. سربازي كه او را همراهي ميكرد، ساعت را از زمين
برداشت و به افسر داد.
- اين بساط چيست كه هر شب راه مياندازيد؟
- اين بساط نيست، اعتراض است.
افسر سيلي دوم را زد و گفت: «اعتراض به چي؟»
محسن حرفي نزد. افسر نگاهي به سر و وضع او انداخت. گفت:
«چكاره اي؟»
- مهندس صنايع فولاد.
- چقدر حقوق ميگيري؟
- دوازده هزار تومان.
- شكمتان سير است كه بد مستي ميكنيد.
لگدي به ساق پاي محسن زد و او را جلو انداخت. صداي تيراندازي
لحظه اي قطع نميشد، اما هيچكدام سوي مردم نشانه نميرفتند و فقط قصد ايجاد وحشت داشتند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۲