❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
اگر مردم اطراف مسجد در منازل را باز بگذراند، آنها قادر نخواهند بود ما را دستگير كنند.
حاج يحيي برخاست كه راهي تظاهرات شبانه شود. ازمسجد كه بيرون زد،نگاهي به دور و بر انداخت و سپس اشاره كرد كه بيرون بيايند. محسن در حاليكه دور خود چرخ ميزد، با صداي بلند فرياد زد: «بگو مرگ بر شاه» و بعد
كساني كه از مسجد بيرون ريخته بودند، اين شعار را تكرار كردند.
چراغهاي سر در خانه ها يكي يكي روشن شد و به مرور به تعداد تظاهركنندگان اضافه شد. اين حركت هر شب به همين صورت آغاز ميشد و تاجايي كه امكان داشت، ازمسجد فاصله ميگرفتند.
حاج يحيي در صف اول جمعيت قرار گرفت تا شتابي به حركت آنها بدهد. اگر ميتوانستند خود را تا خيابان پهلوي برسانند، جمعيت قابل توجهي را جذب ميكردند. مأموران هر شب در يك مسير به كمين آنها مينشستند.
صداي «مرگ بر شاه» بيشتر و بيشتر شد. حالا ديگر تعدادي از زنان و كودكان از بالاي پشت بام با آنها همراه شده بودند. اين بار محسن شعار را عوض كرد و گفت:«ما همه سرباز توييم خميني،گوش به فرمان توييم خميني.»
محسن براي لحظه اي ياد عاشوراي چهار سال پيش افتاد كه به اتفاق حسين و دوستانش آن راهپيمايي اعتراض آميز را راه انداختند كه منجر به دستگيري آنها شد. «چند سال زندان انگيزه مرا براي مبارزه بيشتر كرد.» محسن حتي در زندان دست به كارهايي زده بود كه مدت حبسش را تا سه سال اضافه كرده
بودند، اما در فضاي باز سياسي كه شاه قصد انجام تبليغات بين المللي را داشت،مورد عفو قرار گرفت. اكنون كه ميديد مردم در صف مبارزه قرار گرفتهاند، به راحتي ميتوانست به آينده اي مطمئن چشم بدوزد. طي چهار سال گذشته هنوزبه زندگي خود سروسامان نداده بود، حتي اكنون كه با حقوق بالايي در صنايع
فولاد استخدام شده بود و ميتوانست از جمع انقلابيها فاصله بگيرد تا در مسير زندگي روزمره قدم بردارد. محسن پس از زندان سال 53 ديگر نتوانسته بود با حسين همراه شود، اما از سه ماه گذشته كه تظاهرات خياباني شدت يافت،
اغلب مواقع او را در همين مسجد و نقاط حساس شهر براي توزيع اعلاميه امام
ميديد، با اين وجود از كارهاي او سر در نميآورد.
هفته گذشته قبل از دستگيري، او را با موتوسيكلت ديده بود كه سر ظهر
هنگام بيرون آمدن دانشآموزان دبيرستاني، يك بسته اعلاميه بين دانشآموزان
پخش كرد و به سرعت از آنجا گريخت. «اگر حسين آزاد بود، امشب نيز با ما همراه ميشد. او هر جا كه لازم باشد، حاضر ميشود.» صداي تيراندازي محسن را به خود آورد. پريد پشت اتومبيلي كه كنار خيابان پارك شده بود. جمعيت متفرق شدند و هر كدام به سويي دويدند. «دست ما را خواندند. از دو طرف
دارند جلو ميآيند.» محسن سربازان حكومت نظامي را به خوبي تشخيص ميداد. چراغهاي آن قسمت از خيابان روشن نبودند و مثل ساير نقاط شهر،رنگو رويي نداشت. انگار شهردار تمايلي نداشت كه به شهر سر و ساماني
بدهد. كاركنان شهرداري انگيزه اي نداشتند كه هر روز لاستيكهاي به آتش كشيده و نوشته هاي روي ديوارها را تميز كنند. با اين كه فرماندار نظامي اصرار داشت شهر را به صورت گذشته ببيند، اما تظاهرات شبانه، شهر را از كنترل او خارج كرده بود.
تعداد سربازان كه بيشتر شد، حاج يحيي به مردم اشاره كرد متفرق شوند و خود سعي كرد مانع تيراندازي سربازان شود. او مردي سرشناس بود. هنوز بسياري حرمتش را حفظ ميكردند و از او حرف شنوي داشتند.
محسن يك خيز ديگر به سربازان نزديك شد تا بلكه آنها را متوقف نمايد.
اين بار كه با خشم “مرگ بر شاه” گفت، توجه يك افسر را به خود جلب كرد.
افسر كه چهره اي خشن داشت، سوار جيپ شد و تعقيبش كرد. محسن از جمعيت فاصله گرفت و به سوي خيابان كاوه كه خلوت بود، پيچيد. جيپ نزديكتر شد. صداي بيسيم به گوشش خورد، اما بي اعتنا به حركت ادامه داد.
به مدرسه سعادت جعفري رسيد. «خدايا چرا اين جا؟ همين مدرسه بود كه
راهپيمايي عاشوراي 53 را از آن شروع كرديم.» اتومبيل كنارش كه ترمز كرد،
به خود آمد.- دستت را به ديوار بگير و تكان نخور.
محسن دستور را اجرا كرد. افسر سيلي محكمي به گوش او خواباند، طوري
كه بند ساعتش پاره شد. سربازي كه او را همراهي ميكرد، ساعت را از زمين
برداشت و به افسر داد.
- اين بساط چيست كه هر شب راه مياندازيد؟
- اين بساط نيست، اعتراض است.
افسر سيلي دوم را زد و گفت: «اعتراض به چي؟»
محسن حرفي نزد. افسر نگاهي به سر و وضع او انداخت. گفت:
«چكاره اي؟»
- مهندس صنايع فولاد.
- چقدر حقوق ميگيري؟
- دوازده هزار تومان.
- شكمتان سير است كه بد مستي ميكنيد.
لگدي به ساق پاي محسن زد و او را جلو انداخت. صداي تيراندازي
لحظه اي قطع نميشد، اما هيچكدام سوي مردم نشانه نميرفتند و فقط قصد ايجاد وحشت داشتند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۲
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حاج يحيي همچنان مردم را از محل درگيري دور ميكرد. چشمش كه به محسن افتاد، يكه خورد. افسر با خشونت او را به سوي ميني بوس هل ميداد و بد و بيراه ميگفت. حاج يحيي جلو رفت.
- من حاج يحيي هستم. يكي از معتمدين بازار اهواز. بايد مرا بشناسيد جناب سرهنگ.
سرهنگ نگاهي به چهره او انداخت. اسم به نظرش آشنا ميآمد. «شايد يكي از سران تظاهرات است. تيمسار خيلي از او حرف ميزد. اگر او را دستگيركنيم، شايد اين بساط هم جمع شود. از طرفي، ديگر بازار تعطيل نخواهد شد.
اگر تيمسار اعتراض كرد، او را قانع خواهم كرد كه عامل اصلي اين تظاهرات خياباني اوست.»
- جناب سرهنگ شما با اين بچه چكار داريد. از او كه كاري برنمي آيد.
سرهنگ گفت:«بهتر است شما هم با ما بياييد. شما مرد محترمي هستيد.
كمك كنيد تا بلكه مشكل ما حل شود.»
- اما من كار و زندگي دارم.
- اگر كار و زندگي داشتيد كه اين وقت شب مردم را به تظاهرات دعوت نميكرديد.
محسن و حاج يحيي را انداختند داخل ميني بوسي كه پر از افرادي مثل آنها بود. ميني بوس كه حركت كرد، حاج يحيي شروع به اعتراض كرد. گروهباني او را مجبور به سكوت كرد. گروهبان جيپ فرماندهي را كه پشت ميني بوس
حركت ميكرد، ديد و دلش قرص شد. ميني بوس وارد محوطه زندان كارون شد. زندانيان را در سلولي كه مخصوص تظاهركنندگان بود، حبس كردند.
سرهنگ به سراغ محسن آمد و دستور داد كه او را در زندان انفرادي بيندازند.
كمي تأمل كرد و سپس با كنجكاوي به او خيره شد.
- ببينيد ايشان دركميته ضد خرابكاري پرونده دارد؟نبايد يك فرد معمولي باشد.
محسن اين جمله را كه شنيد، پايش سست شد. شكنجه هايي را كه سه سال
گذشته متحمل شده بود، در نظرش مرور شد.مالكي به در خيره شده بود. هول برش داشت. «پس چرا نيامد؟ چرا تنها
رفت؟ ً اصلا نبايد ميرفت. اين پسر هميشه بيتاب است.» برخاست و در حياط
قدم زد. مادر از پنجره زل زده بود به پسرش كه چرا مثل مرغ پركنده اين پا وآن پا ميكند. آرام وارد حياط شد.
- چيزي گم كردي، محمدعلي؟
مالكي نگاهي به مادرانداخت. بايد آرامش ميكرد. در چهرهاش يك كوه غم جمع شده بود. انگار او براي حسين بيشتر بيقراري ميكرد.
- خيلي براي حسين بيتابي ميكني؟
- مگر تو ميداني چه بر سر حسين آمده؟
- توصورتت كه نگاه ميكنم،همه چيز دستگيرم ميشود. همه آرزوتان شده امام. مگر غير از شما كسي نيست كه به انقلاب كمك كند؟
مالكي روي پله نشست. انگار چيزي يادش آمده باشد، گفت: «هنوز هم نتوانستيد در مورد يداالله تصميم بگيريد؟»
- چرا ميخواهي زندگي خواهرت را هم مثل خودت كني؟من مرد زندگي ميخواهم، نه مرد مبارزه. شما هنوز بين مبارزه و زندگي مرزي قائل نشده ايد.
- اگر به اين ازدواج تن ندهيد، نه من، نه خواهرم،هيچكدام راضي نخواهيم
بود.
- خواهرت پاره تن من است. دو روزديگر كه درسش تمام شد، بايد مادري كند و يك خانواده را اداره كند. با پخش اعلاميه كه نميتوان بچه داري كرد.
- من هنوز اين موضوع را با يداالله در ميان نگذاشتهام. امشب قصد دارم تمامش كنم.
- ً حتما خواهرت يكي را هم مثل خودش براي تو انتخاب خواهد كرد.
- بله. دختر عمو.
مادر يكه خورد. نميتوانست باور كند آنها به اين سرعت تصميم
گرفتهاند.
- پدرت چي؟
- او قلب رئوفي دارد. ميداند نيت ما خير است. بهتر است شما هم مثل او باشيد. يداالله مرد زندگي هم هست. قرار نيست تا آخر عمر آواره بيابانها باشيم. پيروزي نزديك است.
- پس ازپيروزي انقلاب هم دردسر ديگري براي خودتان درست خواهيد كرد.
شما از ته دل من خبر نداريد، چون مادر نيستيد.
مالكي پس از پيشنهاد معزالدين براي ازدواج آنها، ترجيح داد ابتدا از يدالله شروع كند. آنها براي تشكيل گروهي از زنان كسي را بهتر از خواهر او نميتوانستند پيدا كنند كه محرم اسرار آنها باشد. خواهرش در جريان كليه
امور سازمان موحدين بود و در مواردي نيز كمكشان ميكرد. مالكي احساس كرد اين بار توانسته است رضايت مادر را جلب كند. ترجيح داد بيش از اين صحبت نكند. برخاست و از خانه بيرون زد. بايد قبل از منع عبور و مرور حكومت نظامي خود را به منزل حاج خسرو ميرساند.
هنوز آن منزل قديمي و فرسوده محل امني براي سازمان موحدين به حساب ميآمد. مالكي كه وارد شد، معزالدين پريد جلو و گفت: «شما كه با حسين نبوديد؟» نه، ولي سر قرار نيامد.
- حسين راگرفته اند. خداكند بويي ازعمليات فردا نبرده باشند.
- حسين محكم است.
- شكي به او نداريم، اما...
مالكي وارد اتاق زير زمين شد. يداالله را ديد كه داشت اسلحه تميز ميكرد.
چشمش كه به موسوي افتاد، جا خورد. «او نميبايستي اينجا ميآمد. شايد
معزالدين قصد دارد از او به جاي حسين استفاده كند.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۳
حماسه جنوب،شهدا🚩
❃✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨❃ 🔻 #دختر_شینا 1⃣ سردار شهید حاج ستار
❣رفتن به 👆اولین قسمت کتاب "دخترم شینا"
#دخترم_شینا
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 4️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
موسوي كه جواني رشيد بود، جلو آمد و دست داد. چهره سوخته اش حكايت از درد فراواني ميكرد كه در طول زندگي فلاكت بارش متحمل شده است. او در توزيع اعلاميه كمك مؤثري براي سازمان بود. معزالدين در اتاق قدم ميزد:«اگر سر وقت نرسد، با مشكل مواجه خواهيم شد. حاج خسرو مرد حسابگري است. او هميشه فاصله اي را بين خود و سازمان موحدين حفظ ميكند، اما از هيچ كمكي دريغ ندارد.»
يك بارديگر تا سركوچه رفت. درراكه بازكرد، يك اتومبيل جيپ استيشن توقف كرد. حاج خسرو با لباس شيك، كراوات و سر و وضع مرتب وارد شد.
يك ساك مشكي دستش بود كه معزالدين با ديدن آن خيالش آسوده شد. حاج خسرو هر بار كه به آن جا ميآمد، مقدار زيادي مواد غذايي ميآورد. آن شب بايد دو اسلحه برايشان فراهم ميكرد. حاج خسرو لبخند زنان در ساك را باز كرد. سلاح و يك بسته فشنگ جلو معزالدين گذاشت. لحظه اي تأمل كرد و
سپس در حالي كه سوئيچ اتومبيل را به موسوي ميداد، گفت:«اين اتومبيل به
نام سيد محمد موسوي است كه هنگام تردد شبانه مشكلي نداشته باشيد. براي عملياتي كه در پيش داريد، بهتر است از اتومبيلهاي باهويت استفاده كنيد.» و سپس بدون تأمل برخاست و آن جا را ترك كرد. معزالدين آسوده خاطر پتويي روي خود انداخت و به خوابي عميق فرو رفت. دم دماي صبح برخاستند. قبل از سپيده از منزل بيرون زدند. مالكي سواراتومبيل سفيد رنگي شد و از آن سه نفر جدا شد. هنگام حركت يداالله به اوگفت: «اگر تا نيم ساعت پس از زمان مقرر نيامديم، آنجا را ترك كن. آنها درصورت درگيري كوي كوروش را محاصره خواهند كرد.»
- مواظب خودت باش.
مالكي كمي تأمل كرد. يداالله خود را كنار كشيد، اما مالكي حركت نكرد.
سرش را ازپنجره بيرون آورد و آرام گفت :«من ديشب مسئله شما را با همشيره
تمام كردم. بقيه كارها به عهده خودتان.» وسپس به سرعت آنجا را ترك كرد.
يدالله براي مدتي به طول خيابان خيره شد. «آيا ما ميتوانيم يك زوج خوشبخت باشيم. من در طول زمان دانشجويي با خلق و خوي او آشنا شده بودم، اما تصورنميكردم روزي همسر من شود.» صداي معزالدين او را به خود آورد و سواراتومبيل شد. موسوي پشت فرمان بود. او به خيابانهاي شهر مسلط بود، با اين وجود ديروز يداالله او را به محل انجام عمليات برده بود تا نسبت به كارش توجيه شود. كوي كوروش در ميان انبوهي از مه غليظ فرو رفته بود، طوري كه موسوي تا فاصله ده متري خود را به سختي ميديد. غلظت مه آنها را دمغ كرده بود.
- ً اصلا ديد نداريم. ممكن است در اتومبيل او افراد ديگري حضور داشته باشند.معزالدين سر سه راهي كه از كوي كوروش منشعب ميشد، ايستاد و به يداالله اشاره كرد كه پياده شود.
- شما اينجا منتظر او خواهيد ماند. اين پيچ آن قدر تند است كه مجبور ميشود از سرعت خود بكاهد. ما در سه راهي بعد منتظر او خواهيم بود. وقتي ازاينجا عبور كرد، از دو طرف در محاصره ما قرار خواهد گرفت. فقط مواظب باشيد كه به راننده او صدمه اي وارد نشود.يدالله كنار خيابان منتظر ماند. چشم به خيابان دوخت كه در مه فرو رفته بود. نگاهي به ساعت انداخت. پل گريم هر روز ساعت هفت از ويلا خارج ميشد.
شناسايي اين منطقه را حسين انجام داده بود، اما اكنون در زندان حسرت اين عمليات را ميكشد. نوري از دل مه توجهش را جلب كرد. كمي جلو رفت تا اتومبيل در ديدش قرار گرفت. شورلت كرم رنگ بسيار شيك. خودش بود.
مردي خوش هيكل با قيافه اي بشاش كه موي بلند و بلوندش به چپ شانه شده بود. پل گريم به صندلي عقب تكيه داده در خود فرو رفته بود. راننده شورلت از آن جا عبور كرد و با همان سرعت كم به مسير ادامه داد.
هنوز به سه راه دوم نرسيده بود كه يدالله پريد وسط خيابان و شليك كرد.
صداي شليك معزالدين را از اتومبيل بيرون كشاند و سد راه شورلت شد. در حالي كه در هر دو دستش اسلحه بود، وسط خيابان ايستاد و ً كاملا به اتومبيل مسلط شد.سه شليك پياپي كرد و سپس با دقت پل گريم را نشانه رفت. حالا ديگر يدالله از پشت سر شليك ميكرد. راننده بي هدف فرمان اتومبيل را به چپ و راست ميگرفت. از خيابان كه منحرف شد، متوقف شد. پل گريم به سختي در را باز كرد. نيم خيز شد كه مورد اصابت گلوله هاي پي در پي معزالدين قرار نگيرد. يدالله كه بالاي سرش حاضر شد، پايش سست شد. دستش را جلو صورت خودگرفت.
- با مرگ شما اعتصاب شركت نفت سراسري خواهد شد. در اين صورت صادرات نفت به صفر خواهد رسيد. آن اطلاعيه هاي روي ميز را كه به تمسخر ميگرفتي، متعلق به ما بود.
يدالله با خشم اين جمله را گفت و سپس آنجا را ترك كرد، اما معزالدين همچنان شليك ميكرد. موسوي هنوز نميدانست چه بايد كند. اولين بار بود
كه با چنين صحنه اي مواجه ميشد. با اشاره يدالله اتومبيل را به حركت درآورد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۴
21.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣مصاحبه با شهید
حسن عبدالله زاده (حمزه)
مدافع حرم زینبی
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ نگاه ویژه
یک کاربر فضای مجازی تصویری از نگاه معنادار رهبر انقلاب به مزار شهید موسوی قوچانی در حضور صبحگاهی بهشت زهرا (س) را در توییتی منتشر کرد.
رهبر انقلاب درباره خاطره خود با شهید موسوی می گوید:
شهید سیّد عبّاس موسوی قوچانی همیشه به من می گفت: "من از همه افرادی که در این دنیا هستند امام خمینی را بیشتر از همه دوست دارم و بعد از امام خمینی تورا." و راست می گفت، من آثار این محبت را، در نگاه او، در نشست و برخاست او، در برخوردهای او احساس می کردم.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 5️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
دو ميني بوس شركت نفت رسيدند و بلافاصله تعدادي از كاركنان شركتي پياده
شدند. يكي فرياد زد:
- اين پل گريم است كه كشته شد. «االله اكبر. االله اكبر.»
دستش مشت شده بود و مثل كساني كه در تظاهرات شركت ميكنند،
خشمگين فرياد ميزد. وقتي هم كه بقيه دوستانش به او پيوستند، فريادش رساتر
شد. معزالدين اشاره كردكه موسوي حركت كند. يدالله آرام به صندلي تكيه داد و نفس عميقي كشيد. «اگر عاشورا را خوب درك كنيم، در يازدهم محرم هم ميتوان جشن مسلمين را شاهد بود. يك روز پس از عاشورا چه آرامشي برمن مستولي شده است.» مقابل ساختمان صنايع فولاد يك اتومبيل درانتظارشان بود. موسوي جيپ استيشن راكنار خيابان پارك كرد و هر سه نفر وارد اتومبيلي
شدند كه مالكي انتظارشان را ميكشيد. صداي ممتد بوق توجه معزالدين را خود جلب كرد. رضا را شناخت. رضا آن روز از اعدام پلگريم مطلع بود ودر كوي كوروش منتظر ماند تا اين حادثه رخ دهد. لبخند آرامبخش او براي
معزالدين دلپذير بود. انگار رضا ميخواست به او بگويد كه زحمتشان به بار
نشسته است، اما معزالدين ميرفت كه ردپايي از حسين پيدا كند. دستي تكان داد و اشاره كرد كه از آنها فاصله بگيرد.
رضا با دنده معكوس شتابي به اتومبيل داد. وارد محوطه شركت نفت كه شد، متوجه وضعيت غير عادي آنجا شد. «پل گريم را زدند. در جا كشته شد.»
زمزمه كم كم بلندتر شد. چند كارمند خارجي در سالن اصلي بخش كامپيوتر
به سرعت در رفت وآمد بودند. رئيس بخش، پشت تلفن به زبان انگليسي
خبر ترور پلگريم را اعلام كرد. رضا گوشش را تيز كرده بود كه خبر چگونه
مخابره ميشود. «نظم شركت به هم ريخته است. معلوم نيست چه كساني اين
عمليات را طراحي كرده اند كه توانستند در همان ساعت بروجردي را نيز به قتل برسانند.» رضا از اين خبر يكه خورد. او از قتل پل گريم اطلاع داشت، اما اعدام بروجردي چگونه و توسط چه گروهي انجام گرفته است؟ چرا اين دواعدام دريك ساعت انجام شده است؟اگر اعضاء سازمان موحدين قصد انجام اين عمل را داشتند، ً حتما به من ميگفتند.» رضا ياد حرفهاي كاظم افتاد. حال
بهتر ميتوانست رد پاي اعدام بروجردي را كه عنصري فعال در جلوگيري از گسترده شدن اعتصاب بود، پيدا كند. كاركنان دست از كار كشيده بودند و از رضايتشان مشخص بود كه اين دو اعدام راه را براي آنها هموار ساخته است.
بخش كامپيوتر كه هيچگاه تعطيل نميشد، مثل قبرستاني شده بود كه انگار
گرد مرده بر فضاي آن پاشيده باشند. قتل پل گريم اراده افرادي را كه مانع اعتصاب سراسري ميشدند، سست كرده بود و فضاي سالن اصلي شركت سرد و بيروح شده بود. رضا تا شب در شركت ماند. هنگام برگشت در طول خيابانهاي اطراف شركت نفت با تانكهاي زيادي مواجه شد كه در حال جا به جايي بودند. رضا موج راديو را روي فركانس راديو بي بي سي تنظيم كرد.
«صداي ما را از لندن ميشنويد. مجاهدين خميني با مسلسل پل گريم را به
قتل رساندند. گريم كه بخشي ازمديريت شركت نفت ايران را به عهده داشت،
از چند روز قبل توسط شاخه اي از سازمان موحدين تهديد به قتل شده بود، اما
او به اين تهديدها اعتنايي نميكرد. او صبح امروز در حالي كه به محل كار خود
ميرفت، با اصابت يازده گلوله به قتل رسيد. بنا به گزارش خبرنگار ما همزمان با اين حادثه، بروجردي، مرد شماره دو شركت نفت توسط گروه منصورون به قتل رسيد. عليرغم تلاش شاه براي جلوگيري از اعتصاب شركت نفت، پس ازاين ماجرا، كارمندان شركت نفت دست به اعتصاب سراسري زدند و صادرات
نفت ايران از شش ميليون بشكه به صفر رسيده است.»
رضا نفس راحتي كشيد
▪️
«چه آرام به نماز ايستاده است. اين يك هفته اي كه در حبس بود، جو زندان را عوض كرده. كلاس نهج البلاغه اش گل كرده. با اين وجود نميدانم چرا اصرار دارد يك طوري از زندان بگريزد. مدام در گوشم ميخواند كه من
بيرون كار دارم. هنوز از كارهاي او سر درنياوردم.» حاج يحيي به حسين چشم دوخته بود و به حال او غبطه ميخورد. جلو رفت و گفت: «قبول باشه.»
- ممنونم. كاري نكردي؟
- تو فكر ميكني من رئيس زندان هستم؟ فقط به من بيشتر از ديگران احترام ميگذارند. دليلش هم معلوم است. آنها ميخواهند نزد ديگران وجهه پيدا كنند. با اين وجود اگر بتوانم، هر كاري ميكنم، تا خلاص شوي.
حسين به كتابخانه اي كه به راه انداخته بود، نگاه كرد و گفت: «من نميتوانم تو زندان بنشينم و فقط كتاب بخوانم.»
- شما در زندان تعداد زيادي انقلابي آموزش داده ايد. حتي از سلول زندانيان عادي هم سركلاس شما حاضر ميشوند.
- مردم قلب رئوفي دارند، منتهي ما راه نفوذ به قلبشان را نميدانيم. همان كه اكنون به نماز ايستاده، از همه جا رانده شده است. چهار روز است كه رو به قبله ميايستد. وقتي ازدلش حرف ميزند، اشك تو چشمهاش پر ميشود. از
جرمي كه مرتكب شده به شدت ناراحت است.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۵