❣
به اسیر کردی مدارا...
#شیعه_مولا_علی(علیه السلام)
#غدیری_ام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ حسين سكوت كرد. نبايد اسرار
❣️
🔺 #سفر_سرخ 7️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
مادرش طبق قرار ميبايستي يك چادر مشكي ميآورد تا حسين خود را در آن بپوشاند. اگر چه حسن موي سر خود را كوتاه كرده بود و قيافه ظاهري اين دو برادر شباهت زيادي به هم داشت. حاج يحيي و محسن خود را آماده كرده بودند كه حسن
را نسبت به شرايط زندان توجيه كنند. تردد بيش از حد زندانيان سياسي به دليل
دستگيري تعداد زيادي از مردم، كمك خوبي براي حسين بود تا نقشه خود را به خوبي پياده كند.
ناگهان حسين جا خورد. ساواك محل ملاقات زندانيان را عوض كرده بود.
آنها مثل ساير زندانيان ميبايستي از پشت ميله هاي آهني به فاصله يك متر
با اقوام خود ملاقات ميكردند. حسين پشت ميله كه رفت، چهره اشكبار مادر
را ديد. دستي به سر حسن كه كنارش ايستاده بود، كشيد. حسين احساس كرد
مادر آن دست نوازش را به سر او ميكشد. نگاه مادر به چهره حسين بود. اما
دستش روي سر فرزند كوچكتر. از داخل كيف چادر مشكي را بيرون آورد و
آن را نشانش داد كه به او فهمانده باشد به وعده خود عمل كرده است. با اين
حركت مادر، غمي سنگين بر دل حسين خانه كرد. مادر گفت: «دوستانت با
اعدام پل گريم اعتصاب شركت نفت را كامل كردند.» حسين نگران، نگاهي به اطراف انداخت. مادر نبايد اين حرف را ميزد، اما از اين كه او را تا به اين حد به انقلاب و خود نزديك ميديد، خرسند شد. حسين يك روز پس از اعدام پل گريم و بروجردي در جريان امر قرار گرفته بود. او حتي ميدانست چه
كساني همزمان با عمليات موحدين، بروجردي را اعدام نمودند. لبخند شيرين مادر او را به خود آورد. خواست با او حرف بزند.
- قسمت نبود كه آزاد شوي. نگران دوستانت نباش. يداالله و مالكي به من سر ميزنند. بوي تو را ميدهند. ديگر مردم همه چيز را ميدانند. شايد به زودي در اين زندانها به دست تواناي مردم باز شود.
حسن نگاهي به حسين انداخت و گفت: «اگر راهي براي خروجت تا اين طرف ميله ها پيدا ميكردي، به وعده خود عمل ميكردم.»
- تو هميشه به من وفادار بوده اي. اگر از اسم تو استفاده نميكردم، شكنجه اي طاقت فرسا درانتظارم بود.
صداي بلند پاسباني كه ملاقات كننده ها را از ميله هاي آهني دور ميكرد، بلند
شد. جمعيتي كه براي ملاقات آمده بودند، بيش از حد بود. تعداد زندانيان بيش
از ظرفيت زندان بود. اكثرشان را در دل تظاهرات دستگير كرده بودند و مدرك
قابل توجهي از آنها نداشتند. حسن خواست خداحافظي كند كه حسين گفت:
«به حاج خسرو بگوييد تظاهرات و اعتصاب بازار را بيش از گذشته تشديد
كنند تا بلكه آنها حاج يحيي را آزاد كنند. كاري كنيد كه ساواك تصور نكند
همه كارها زير سر اوست.
- از خودت بگو، چيزي لازم نداري؟
- اگر كتابهايم را به مرور برايم بياوريد كه در مطالعاتم وقفه اي نيفتد، ممنون
ميشوم.
پاسبان كه به آنها رسيد، حسن دست مادر را گرفت تا از حسين دل بكند.
▪️
چند روز طول كشيد تا حال محسن جا آمد. هر روز تعداد افرادي كه به آن
سلول منتقل ميشدند، بيشتر ميشد، طوري كه ساواك تصميم گرفت آنها را
به زنداني ديگر منتقل نمايد. از رفت و آمد ماموران مشخص بود كه قصد انتقال
زندانيان را دارند. در محوطه لشكر 92 زرهي ساختماني در اختيار ساواك قرار
داده بودند تا بتوانند زندانياني را كه از اين پس دستگير ميكنند، در آن محوطه
حبس كنند. تهديدهايي كه از سوي گروههاي مسلح به ساواك ميشد، آنها را مجبوركرده بود، به اين جا به جايي تن بدهند. آن روز همه زندانيان ميدانستند
كه بايد زندان زند را ترك كنند. گروهباني وارد سالن شد و فرياد زد:
- حاج يحيي! كدامتان حاج يحيي هستيد؟
- حاج يحيي خواب بود. حسين بيدارش كرد.
- بلند شو. مثل اين كه بخت با شما يار شد.
حاج يحيي بلند شد. مقابل گروهباني كه از لباسش معلوم بود جمعي لشگر 92
زرهي است، ايستاد و گفت: «فرمايش داشتيد؟» گروهبان نگاهي به او انداخت
و گفت: «با من بيا.» از سالن كه بيرون رفتند، سه سرباز كنار اتومبيل جيپ در
انتظارشان بودند و بلافاصله حركت كردند. «يعني چه نقشه اي دارند؟ چرا
چشمهايم را نبستند؟ چرا وارد لشكر ميشويم؟» اتومبيل مقابل يك ساختمان در
محوطه پادگان ايستاد. رفتارخوب گروهبان بيشتر مشكوكش كرده بود و ترجيح
ميداد حرفي نزند. وارد ساختمان كه شدند، او را به اتاقي هدايت كردند كه يك
سرهنگ در انتظارش بود. مردي خوش چهره با مويي ً تقريبا سفيد. حاج يحيي
سرهنگ را ميشناخت، اما به روي خود نياورد. منتظر ماند كه او شروع كند.
- ما انتظار داريم شما كه معتمد بازار هستيد، با ما همكاري كنيد. با اين بساطي
كه در بازار راه انداخته اند، اقتصاد شهر فلج خواهد شد.
- نزديك بيست روز است كه من در خدمت شما هستم، قربان. مردم ديگر بيدار
شده اند. مشكل به نظر ميرسد كه بتوانيد جلو آنها را بگيريد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۷
❣️
🍃گفتن اذان پشت چراغ قرمز توسط شهید زین الدین🍃
یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله ...
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
"مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"
همینه.
"برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
⚫انا لله و انا الیه راجعون⚫
عروج بانوی پرهیزگار و مجاهد انقلاب و دفاع مقدس « حاجیه خانم سیده خدیجه علم الهدی» را به خانواده مکرم آیت الله العظمی علم الهدی تسلیت عرض می کنیم
این بانوی پرتلاش از مسئولان پشتیبانی جنگ و روایت یک تاریخ بلند از مجاهدت و ایستادگی بود با نویی که درگذشتش غمی به وسعت روحیه استقامت و ایثار برای همه میدان داران بوده و خواهد بود ایشان در سال های سخت دفاع مقدس و پس از شهادت حماسی برادر عزیزش با روحیه سرشار از مجد و عظمت انقلابی در کنار مرحومه مادر والا مقامشان منشاء خدمات پربرکتی گردید.
حاجیه خانوم علم الهدی با نام کاروان زینب سلام الله علیها و پشتیبانی و مشارکت زنان در دفاع مقدس همواره جاودان خواهد بود ، روحش شاد و یادش گرامی باد🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
سرهنگ اخم كرد، اما سريع لبخندي ساختگي زد و گفت: «اينها يك سري
جوان شورشي هستند كه با قضايا احساسي برخورد ميكنند. نگران نباشيد.»
- بنده نگران نيستم، قربان.
چرا نبايد نگران باشيد؟در يك آشفته بازار و اعتصاب سراسري كه نميشود
كاسبي كرد.
- نميگذارند قربان. ما كه نميتوانيم اموالمان را به آتش بكشيم. اگر تعطيل
نكنيم، تعطيلش ميكنند.
- خب، شما مقاومت كنيد.
- شما با توپ و تانك حريف آنها نشده ايد، چطور از ما انتظار داريد؟
سرهنگ كمي تأمل كرد. ترجيح داد مسير صحبت راعوض كند.
- به صلاح شما نيست بيش از اين دربند باشيد. به ما ثابت شد كه عامل
اعتصابهاي بازار شما نيستيد، اما انتظارداريم پس ازآزادي به ما كمك كنيد.
اگر درخواستي هم داريد، بفرماييد.
كلمات مؤدبانه سرهنگ حاج يحيي را به خود آورد. با شرايطي كه او از
روند انقلاب ميديد، مطمئن بود كه آنها به پايان خط رسيده اند.
- خواهشي دارم قربان. اگر رضاي خدا را ميخواهيد، به جاي من يك بچه
يتيمي كه اشتباهي در تظاهرات دستگيرش كردهاند، آزاد كنيد. مادرش دل
نگران است. به بي پدري و يتيمي او رحم كنيد. او هنوز بچه است. گفتم كه
اشتباه شده. دير وقت به منزل ميرفت كه او را گرفته اند.
- سرهنگ لحظه اي صبر كرد و گفت: «كي هست؟»
- حسين. نه حسن علم الهدي. فرزند كوچك مرحوم حاج آقا كه بزرگ شهر
بود. ثواب دارد.
سرهنگ به فكر فرو رفت. آن روز را كه در مراسم تشيع جنازه او شركت
كرده بود، به ياد آورد.بايد پرونده او را ببينم. من پدرش را خوب ميشناختم.
- صاف صاف است. اهل هيچ فرقه اي نيست. سيداولاد پيغمبر.
- شما ضمانت او را ميكنيد؟
- گفتم كه مرا نگهداريد و او را آزاد كنيد. دل يك مادر را شاد خواهيد كرد.
سرهنگ گروهبان را صدا كرد و گفت: «برو زندان زند، زنداني اي به نام
حسن علم الهدي را با خودت بياور.» حاج يحيي به گروهبان گفت: «جواني با
قد كوتاه و چهره اي مظلوم» و رو به سرهنگ ادامه داد: «ببخشيد. آنجا خيلي
شلوغ است. كسي به كسي نيست.»
سرهنگ نامه اي به امضاي خود كه نماينده ويژه فرماندار نظامي شهر بود، به
رئيس زندان نوشت و به گروهبان داد.
نيم ساعت بعد حسين را وارد همان اتاق كردند. نگاهي به حاج يحيي
انداخت. قبل از اين كه حرفي زده باشد، با كنايه فهماند كه مظلوم نمايي كند.
- اين بچه بايد برود به درس و مشقش برسد، قربان.
سرهنگ نگاهي به سر و وضع حسين انداخت. گفت: «براي اين كه ُحسن
نيت خود را ثابت كرده باشم، هر دوي شما را آزاد ميكنم. اميدوارم شما نيزحسن نيت خود را ثابت كنيد.»
- ً حتما جناب سرهنگ. شما مطمئن باشيد ما روي حرفمان خواهيم ماند. اين
مملكت مال خودمان است.
حسين كه به نشاط آمده بود، فكر كرد:«الان دوستانم چه كار ميكنند؟ اين
چند روزي كه من نبوده ام، چه اتفاقي افتاده؟قتل پل گريم نشان ميدهد كه هيچ
برنامه اي را به تأخير نينداخته اند. حالا ميتوانيم تعدادي از نظاميان مستقر در شهر را خلع سلاح كنيم. اين عمل در دل آنها وحشت خواهد انداخت تا از
حمله به تظاهر كنندگان خودداري كنند. از همان خياباني كه دستگير شده ام،
شروع خواهم كرد.»
- پسرم. بلند شو
حاج يحيي دست حسين را گرفت و به سرهنگ گفت: «ميبينيد قربان؟غم
و غصه همه وجودش را گرفته است.
- به فكر خانواده ات بودي؟
- نه قربان. آنها به فكر من بودند.
اين تنها جمله اي بود كه سرهنگ از حسين شنيد. با اين كه سر در نياورده
بود، اعتنايي نكرد و دستش را به سمت حاج يحيي دراز كرد.
- موفق باشيد.
- شماهم همين طور.
سپس سرهنگ به گروهبان گفت: «ساعت منع عبور و مرور است. آنها را
به منزلشان برسانيد و برگرديد.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۸
ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب پوشیده ایم
و باید با خونمان سرخ گردد.
#سردار_شهید_علی_هاشمی
#غدیری_ام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
ارتش عراق اگر موفق میشد مانع اتصال این خاکریز شود، میتوانست با قوای زرهی به مواضع نیروهای خودی نفوذ کند و کار را پایان دهد و یا چون نیروها از این جناح آسیبپذیر بودند، مانع رفت و آمد و تدارک آنها در جلو شود.
دشمن برای این کار، حدود ده دستگاه تانک به میدان آورده و در فاصله حدود یک کیلومتری در مقابل این شکاف قرار داده بود.
تانکها بهنوبت در این منفذ یکصد متری تیر مستقیم میزدند تا به هر صورتی که شده مانع اتصال دو قسمت خاکریز شوند.
#احمد_کاظمی فرمانده تیپ ۸ نجف که شب سخت و طاقتفرسایی را پشت سر گذاشته بود، همچنان در تلاش بود که این صد متر خاکریز را به هم وصل کند.
"کاظمی" چند راننده نفربر، لودر و بولدوزر داوطلب شهادت از میان بچههای تیپ انتخاب کرد.
او به راننده نفربرها مأموریت داده بود تا در حدفاصل یکصد متر باقیمانده خاکریز، در مقابل دید دشمن به چپ و راست حرکت کنند و گردوخاک به پا کنند تا دشمن نتواند این رخنه را به خوبی تشخیص داده، دستگاههای مهندسی را هدف قرار دهد.
خودش هم بلندگویی دست گرفته و بدون ترس در وسط این یکصد متر به چپ و راست میدوید، درحالیکه گاهی دعای فرج میخواند گاهی به دستگاهها دستور میداد گردوخاک کنند.
او علیالدوام میدوید و دعا میخواند، میگفت:"نفربر گردوخاک کن، لودر بیل بزن، بیلت را بالا بیاور، بالاتر، بارکالله لودر! آفرین لودرچی! نفربر خاک کن خاک کن.
اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن العسگری. "
#سردار_شهید_احمد_کاظمی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
در كه زدند، دل مادر ريخت. «چه كسي ميتواند باشد؟ الان كه كسي در خيابان تردد نميكند. شايد حسن باشد. شايد هم كاظم. ولي آنها بي احتياطي نميكنند. اگر قبل از ساعت ده به منزل نيايند، شب را در جايي امن به سر
خواهند برد. شايد آمده باشند دنبال علي!» علي كه وارد دالان شد، مادر به خود آمد. علي متوجه منظور مادر شد. از وقتي كه از سربازي فرار كرده، كمتر در
منزل حاضر ميشود. مادر چادر سر كرد و به سوي در رفت: «كيه؟»
- بازكنيد.
آهسته در را باز كرد. گروهبان رو در روي او قرار گرفت. حسين از جيپ
پياده شد و جلو آمد.
- سلام مادر. من حسن هستم.
صدايش صداي حسين بود. لحظه اي ترديد كرد. باورش نميشد. گيج شده
بود. گروهبان كمي تأمل كرد و گفت: «مواظب بچه خودتان باشيد!» مادر به خود
آمد. نگاهي به گروهبان انداخت و گفت: « ً حتما. ً حتما. به سلامت.»
حسين از دالان عبور كرد و وارد حياط شد. زير نور چراغ كه قرار گرفت،
گذاشت مادر سير او را نگاه كند. لبخند زد و گفت: «يعني حسن را نميشناسي؟»
مادر او را در آغوش گرفت. آن شب حسابي اشك ريخت. بغضش گرفته بود.
گفت: «من بچه هاي خودم را خوب ميشناسم. هر گلي بوي خودش رادارد. تو
حسين مني، نه حسن. خداوند رحمان و رحيم است. هيچ بنده اي از درگاهش
نااميد برنميگردد. مگر غير ازدعا كاري ازمن ساخته بود، پسرم،گلم. تو ديگر
براي خودت مردي شده اي، من ديگر نگران آينده تو نيستم. اكنون يك مرد
مقابل من ايستاده است. حسين، تو چه زود بزرگ شدي. وقتي نبودي، خودم تو
اتاق تو و كاظم ميخوابيدم كه كتابهايت تنها نباشند.»
صداي پاي علي، حسين را به خود آورد. قامت بلند علي رو درروي حسين
قرارگرفت.
- خوش آمدي
▪️
ما اكنون مركز فرهنگي عصمتيه را به كانون فعاليتهاي سياسي زنان
تبديل كرده ايم. شناسايي هفت سينماي اهواز براي به آتش كشيدنشان توسط
خواهران اين مركز صورت گرفته است. مگر نه اين كه شما در كرمان تصميم
گرفتيد از وجود ما در امور فرهنگي استفاده كنيد. من كه به عقد يداالله درآمدم،
بلافاصله دخترعمويم را نيز براي برادرم محمدعلي انتخاب كردم. خانم محجبه
و خوش فكري است. البته هنوز نميداند كه محمدعلي در اين همه عمليات
مسلحانه شهر دخالت داشته است. در واقع محمدعلي نمي خواست كه همه حرفها را در يك نوبت به او منتقل كنم.
حسين سرش را پايين انداخته بود و گوش ميداد. همين چند وقتي كه
زندان بود، يداالله و مالكي بدون سر و صدا همسر خود را انتخاب كرده بودند. خانم حسين زاده با تعدادي از دوستانش كه همسر مالكي نيز جزء آنها بود،
تصميم داشتند زير چادر چند گالن بنزين وارد سالن سينما كنند تا يداالله و
مالكي آنجا را به آتش بكشند.
حسين فراگير شدن انقلاب را به چشم ميديد. اكنون كه در منزل معزالدين
در كوت عبداالله جمع شده بودند تا شبانه عمليات كنند، ميديد كه تعدادي از
زنان آماده به آتش كشيدن فروشگاههايي هستند كه با ساواك همكاري ميكنند.اين عمل آنها حسين را ياد حرفهاي سرهنگ ميانداخت كه از حاج يحيي
تعهد گرفته بود تا در اعتصابات شركت نكند. او حتي تصور نميكرد كه تك
تك اين فروشگاهها را چنين زناني شناسايي كنند.
- اگر بتوانيم آن فروشگاه لباس عروس را از دور خارج كنيم، بسياري از
مشكلات ما حل خواهد شد. اين مرد اسامي افرادي كه با انقلابيها همكاري
دارند را در اختيار ساواك قرار داده، اما پس از گوشمالي و كتكهايي كه به
دست يدالله و محمد نوش جان كرد، ديگر سر به زير شده است. امشب كه
فروشگاهش به آتش كشيده شود، بقيه حساب كارشان را خواهند كرد.
حسين نميدانست چرا حسين زاده حرف را عوض كرد، اما بدش نميآمد
كه ازاوضاع شهر مطلع شود. پخش تعداد قابل توجهي اعلاميه دردبيرستانهاي
شهر توسط زنان مركز فرهنگي عصمتيه براي حسين جالب بود. اين مركز در
گذشته ً صرفا به جلسات قرآن و ختم انعام خلاصه ميشد، اما اكنون به مركز
تكثير و توزيع كتب و اعلاميه هاي ممنوعه تبديل شده بود. ارتباط اين مركز با
سازمان موحدين از طريق يدالله و مالكي صورت ميگرفت. حسين زاده برگشت
به موضوعي كه حسين را كنجكاو كرده بود.
حالا نوبت شماست، حسين آقا. يداالله و محمدعلي به وعده خود عمل
كرده اند.
- امامن ...
- شماخودتان دركرمان توافق كرديد.
- اما من تازه ديشب از زندان آزاد شده ام. خودتان ميدانيد كه فردا بايد وارد
عمليات شويم. اجازه بدهيد در اين مورد بيشتر فكر كنم.
يداالله و مالكي وارد اتاق شدند و حسين را در آغوش گرفتند. سر وصورتشان
خاكي بود.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۹
❣️
به جای پرداختن به منافع خود، به منافع انقلاب بپردازیم
به جای دعوت به رخوت و سستی ، دعوت به استقامت و پایداری کنیم
به جای رندی و تهمت و افترا، دروغ و تقلب و خودخواهی،
فداکاری و مردانگی و انصاف و مروت و مبارزه پیشه کنیم ،
تا به یاری خدا نصرت و پیروزی حاصل شود.
#شهید_بهروز_مرادی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣6️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- انگار باز هم تو بيابانها بوديد.
- از ايذه ميآييم.
- ايذه؟
- مردم بيش از حدي كه ما تصور ميكنيم، وارد صحنه انقلاب شده اند. وقتي
اهالي روستاي سيدون ايذه دست به تظاهرات زدند، مأموران ژاندارمري به
طرف آنها شليك كردند و دو نفرشان را به شهادت رساندند. مردم هم با حمله
به پاسگاه مأموران را خلع سلاح كردند. بعد هم به تلافي آن دو شهيد، دو
نفر از فرماندهاني را كه عامل اين كشتار بودند، به قتل رساندند و دركوههاي
اطراف متواري شدند. اين خبر كه به مسجد جزايري رسيد، حاج آقا جزايري
ازما خواست كه براي مردم آذوقه ببريم. نزديك يك ماه است كه آنها روستا
را تخليه كرده اند. روستا در محاصره نيروهاي نظامي است. به نظر مي آيد
آنجا ميتواند پايگاه خوبي براي سازمان موحدين شود. تعدادي اسلحه تهيه
كرديم و به آنها رسانده ايم. ما ميتوانيم جبهه جديدي براي مبارزه به وجود بياوريم. با وجود مخالفت بعضي از گروهها، چند بار با آنها تماس داشته
ايم.
حسين پس از سكوت مالكي گفت: «ما هنوز نتوانسته ايم مردم را درك
كنيم. به خيال خودمان همه سنگيني انقلاب روي دوش ماست، اما واقعيت
چيز ديگري است. من در زندان براي خود نهج البلاغه ميخواندم و اين مردم
در زمستان آواره كوه و كمر بودند. كاش آنها را ميديدم.»
معزالدين وارد شد و حسين را در آغوش گرفت.
- بهتر بود چند روزي از منزل بيرون نميزدي.
حسين گفت: «كار از اين حرفها گذشته. اگر ديشب از محل تجمع شما مطلع بودم، شبانه به شما ميپيوستم. گزارش بچه ها مرا به وجد آورده است.
حالا احساس ميكنم نگراني من درزندان بي مورد بود. مردم نيازبه قيم ندارند.
از اين پس در كنار مردم مبارزات خود را دنبال خواهيم كرد.»
معزالدين پاسخي نداد. نگاهي به مالكي و يداالله انداخت. رضايت را در
چهره آن ها نيز ميديد. نقشهاي از جيب بيرون آورد.
- بهتر است عمليات را براي آخرين بار مرور كنيم.
و بعد رو به حسين كرد و ادامه داد :
- ما شناسايي را از همان محلي كه شما دستگير شديد، شروع كرديم. كنار
ساختمان دانشگاه، مخفيگاه مأموراني است كه هميشه براي عمليات ويژه در
حال آماده باش هستند. يك دكل بيسيم كنار ساختمان است. به نظرم قسمتي
از دانشگاه در اختيار مأموران حكومت نظامي است. سه نفر هم پشت سنگري
كه آن ها احداث كرده اند، كشيك ميكشند كه بايد آنها را خلع سلاح كنيم اينجا به سه مركز حساس راديو و تلويزيون، منزل تيمسار شمس تبريزي و
ساختمان استانداري مشرف است.
حسين ً مخصوصا اين جمله را گفت تا در جريان جزئيات شناسايي قرار
گيرد. خواست مطمئن شود كه طرح به همان صورت قبلي اجرا خواهد شد.
مالكي گفت: « به همين خاطر اين جارا انتخاب كرديم. به خطر انداختن بهترين
نقطه شهر، ترس و وحشت آنها را بيشتر مي كند. به همين دليل بايد براي يك
درگيري سخت آماده شويم.»
صداي بوق اتومبيلي به گوش رسيد. يدالله سراسيمه بيرون رفت و سريع
برگشت.
- صلاح و موسوي آمده اند.
حسين اين دو نفر را ميشناخت، اما تازه متوجه شد كه معزالدين آنها را نيز
وارد مبارزات مسلحانه سازمان موحدين كرده است. بيرون رفتو باگشاده رويي
از آنها استقبال كرد. حسين كلاهي بر سر گذاشت تا موي كوتاهش به چشم
نيايد. كنار صلاح نشست و به گرمي با او شروع به صحبت كرد. موسوي پشت
فرمان بود و گاه از آينه چهره حسين را ميديد. نگاه حسين كه به او افتاد،گفت:
«كي آزاد شدي؟»
- دو شب قبل.
- فكر نميكردم در اين عمليات كنار شما باشم.
صلاح دستي به سرش كشيد و گفت: «اگر موي سرت بلند شود، بهتر مي
تواني درتظاهرات شركت كني. مأمورها به كساني كه موي سرشان كوتاه است،
حساس شده اند. آنها دنبال سربازان فراري هستند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۶۰
تڪیه بر ڪعبه بزن وارث شمشیر دو دم
اشهد ان علے از تو شنیدن دارد..
#غدیری_ام
#اللهمعجللولیڪالفرج
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣6️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
يداالله، معزالدين و مالكي كه سوار شدند، موسوي حركت كرد. مالكي
سلاحها و نارنجكها را بين افراد تقسيم كرد. يك كيف كوچك حاوي چند
نارنجك تحويل حسين داد و گفت:«شما بهتر ميتوانيد از آنها استفاده كنيد.
شايد مجبور شويم به تانكها حمله كنيم. اين نارنجكها كارساز خواهد بود.
از پل نادري كه رد شدند، معزالدين گفت:«بدون سر و صدا تو محوطه
پخش خواهيم شد. اگر بتوانيم بدون درگيري سربازهارا خلع سلاح كنيم،عالي
ميشود. در صورت درگيري به دو گروه تقسيم خواهيم شد.»
فلكه مقابل دانشگاه خلوت بود. راننده دور زد. اين باردرابتداي پل، حسين
و صلاح پياده شدند. از آنجا سه نگهبان را در ضلع مقابل دانشگاه ميديدند.
حسين عرض خيابان را طي كرد و از جلو آنها رد شد. يكي از سربازها زير
چشمي به آنها نگاه ميكرد. حسين به صلاح گفت:«سرت را بينداز پايين و به
راهت ادامه بده.» مالكي در حالي كه پياده ميشد، به موسوي گفت:« در خيابان
پشتي منتظر ما باشيد.»
- اگر درگيري شد، چي؟
- تحت هيچ شرايطي اين محوطه را ترك نكنيد.
صداي گلوله مالكي را به خود آورد و گفت:«حركت كن».
هر سه از ضلع شرقي دانشگاه به سوي حسين رفتند. صداي تيراندازي كه
بيشتر شد، نگران حسين شدند.
- ايست! ايست!
سرجاي خود ميخكوب شدند. انگار از سه طرف در محاصره بودند. از
خياباني كه به ساختمان صدا و سيما و منزل فرماندار نظامي ختم ميشد،صداي رگبار ميآمد. سه نفري روي زمين نشستند. «يعني حسين را گرفتند؟ بيشترين
تيراندازي از سمتي ميآيد كه او و صلاح رفتند. بايد كاري كنيم.»
يداالله برخاست و گفت:«شماهواي مرا داشته باشيد.» و سريع به سوي چند
نظامي كه تيراندازي هوايي ميكردند،رفت.
- چي شده سركار؟ چرا تيراندازي ميكنيد؟ ما كه كاري با شما نداريم.
ميخواستيم از اينجا رد شويم.
- اينجا چه ميكنيد؟
- رد ميشديم.
- پس زودتر اينجا را ترك كنيد تا خرابكاران به ما حمله نكرده اند.
يداالله خونسرد خود را به اول خيابان امانيه رساند. چشمش كه به موسوي
افتاد، پريد داخل اتومبيل و گفت:« برو به طرف مالكي و معزالدين. هر وقت
اشاره كردم، نگهدار»
موسوي به سويي رفت كه آن دو روي زمين دراز كشيده بودند. اتومبيل
كه متوقف شد، هر دو سوار شدند. يداالله پياده شد و گفت:«شما همين اطراف
گشت بزنيد تا حسين و صلاح را پيدا كنم. در ميان اين رگبارگلوله ها كاري از
ما ساخته نيست.»
يداالله پياده شد. كمي جلوتر رفت. حالا ديگر از چند طرف صداي رگبار
ميآمد. نيروهاي نظامي بي آنكه به طرف كسي شليك كنند،دستشان روي ماشه
بود. رعب و وحشت همه جا را فرا گرفته بود. محافظان تيمسار شمس تبريزي
پشت ديوار منزل سنگر گرفته بودند و گاه شليك ميكردند. صداي جابه جايي
تانكها در مقابل ساختمان صدا و سيما به گوش ميرسيد. چند سرباز ازساختمان دانشگاه بيرون آمده و از وسط ميدان به اطراف شليك ميكردند.
اتومبيلهايي كه قصد عبور از آن خيابان را داشتند، توقف كردند و مجبور
شدند دوباره از روي پل نادري برگردند ضلع غربي كارون.
يداالله زير رگبار تا ابتداي خياباني كه حسين را گم كرده بود، رفت. ردي از
او نبود. مجدداً به طرف ميدان برگشت. چشمش به موتور سواري افتاد كه به
سوي امانيه ميرفت. از كنار ديوار پريد داخل خيابان. موتور سوار ايستاد و با
عجله گفت:«بيا بالا كه الان ما را ميزنند.»
يداالله ترك موتور نشست. حسين و صلاح همچنان كنار ديوار نشسته بودند
تا وقتي تيراندازي قطع شد، آنجا را ترك كنند. صلاح اسلحه را به طرف
سربازان گرفته بود، اما از آن استفاده نكرد تا محل آنها شناسايي نشود. كيف
حاوي نارنجك دست حسين بود. تصميم گرفت وارد خيابان روبرو شود.
- تنها راه فرار همين خيابان است.
- اما نظاميها دراين خيابان مستقر هستند.
- اگر از اين مسير برويم، به ما شليك ميكنند.
- پس بهتر است هر كدام از يك طرف برويم.
حسين همان خيابان را انتخاب كرد و به صلاح گفت: شما به طرف ميدان
برو. هنوز بعضي از اتومبيلها از آن قسمت عبور ميكنند.
صلاح نگاهي به خشاب و اسلحه انداخت و حركت كرد. صداي تيراندازي
بيشتر شد، طوري كه مجبور شد دوباره به سوي سنگر كنج دانشگاه شليك
كند. صلاح از كنار اداره كشاورزي كه ميگذشت، اسلحه را به داخل چمنها
انداخت، زيرا چند سرباز به سمتش ميآمدند. ترجيح داد بدون درگيري ازمحاصره بيرون برود. سربازها كه مسيرشان را عوض كردند، مجدداً به راه افتاد
و از ديد مستقيم افراد مسلح خارج شد. آن طرف خيابان سوار يك تاكسي شد
و محل را ترك كرد.
حسين تنها ماند. «اگر مسير صلاح را انتخاب كنم، ً يقينا مرا خواهند زد. بهتر
است به طرف استانداري بروم.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۶۱