eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩یا حضرت عشق... هرچند ڪہ‌دورازحرمِـ اَمنِ‌توهستیم دل‌خوش‌بہ‌همینیم ڪہ‌دادیم‌سلامت به تو از دور سلام... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ از شما عاشقان شهادت می خواهم که راه شهیدان به خون خفته را ادامه دهید ، هیچ گاه از پشتیبانی امام دلسرد نشوید ،همیشه سخن ولی فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید . 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
animation.gif
حجم: 42.2K
شهید رسول خالقی پور
❣ شهادت از زبان خود شهید   چند روز قبل از آخرین عملیات درست در ایامی که قطعنامه امضاء شده بود ٫ دشمن مجددا"در ناحیه غرب از اسلام آباد و در جنوب از منطقه پاسگاه زید شلمچه شروع به حمله نمود ٫ و گردان ما می بایست به منطقه شلمچه درجنوب می ر فت درست در آن هنگام بود که شهید رسول خالقی پور در جمع بچه ها گفت بچه ها باب شهادت مجددا" کمی باز شده است (کرکرهء شهادت کمی بالا رفته ) و ما فرصت کمی داریم هر کسی شهادت میخواهد باید شیرجه بزند .من هم مثل  فیلم ها در لحظه آخر کشته میشوم و روی مرز بین المللی به زمین می افتم بعد شورته های سازمان الملل در حالی که سوت پایان را می زنند می آیند و درست بالای سر من پرچم های سفید خود را در زمین فرو می کنند. بعدخانواده هایمان می آیند و اجساد ما را می برند. شهید رسول خالقی پور به همراه برادر و چند همرزم دیگرش دو روز بعد در واپسین لحظه های جنگ روی جاده مرزی بین آبادان و بصره جان به جان آفرین تسلیم کردند . و پیکر های پاکشان تا چهل روز بعد نیز در همان محل باقی ماند. تا اینکه پدر شهیدان خالقی پور بهمراه چند تن از دوستان وهمرزمان شهید به منطقه رفته و اجساد مطهر ایشان را شناسایی و به محل دفنشان در قطعه ۲۷بهشت زهرای تهران منتقل می کنند . روحشان متعالی باد .    https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🚩یا حضرت عشق... بعد از چهارده سده در ماتمت هنوز ... همچون هلال نو، کمر آسمان خم است... به تو از دور سلام... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ حسینی هستیم و حسینی عمل کنیم، مقاومت و جنگ مردانه و باشرافت تا آخرین گلوله و اگر گلوله‌ها تمام شد، با سلاح اصلی و آخرین، یعنی خونمان، خط جهاد را متصل می‌کنیم به خط شهادت. اجر من تنها با شهادت ادا می‌شود و اگر در این راه شهید نشوم، همه زحماتم هدر رفته است. جنازه مرا بر روی مین‌ها بیندازید که منافقین فکر نکنند ما در راه خدا از جنازه‌مان دریغ داریم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 🕊ماجرای خودکشی یک پاسدار!🕊 💎تابستان 1366 🔹️نیمه های شب آمبولانس وارد ستاد معراج شهدا شد. تابوت را به سردخانه منتقل کردند. در برگۀ گزارش همراه جسد نوشته شده بود: رضا ... عضو سپاه محل خدمت: کردستان علت مرگ: خودکشی 🔹️تا گفته شد علت مرگ خودکشی است، اعصاب همه به هم ریخت. تابوت را باز کردند، مشمایی که پیکر را در آن پیچیده بودند کنار زدند. ظواهر امر نشان می داد لولۀ اسلحۀ کلاشینکف را زیر چانۀ خود گذاشته و شلیک کرده است. سرش متلاشی شده بود. 🔸️مسئول معراج گفت: این جا معراج الشهداست نه جای خودکشی ها. این را بین شهدا نگذارید. صبح علی الطلوع پیکر را به سردخانۀ پزشکی قانونی منتقل کنید. 🔹️نیمه های شب، اکبر داخل اتاق خوابیده بود. ناگهان در خواب جوانی خوش سیما را دید که لباس فرم سپاه بر تن داشت. به حالت التماس بهش گفت: - اکبر آقا، تو رو خدا نگذار پیکر من رو ببرند پزشک قانونی. - چرا؟ - من خودکشی نکردم. - یعنی چی؟ - فقط سه روز من رو همین جا نگه دارید، حقیقت معلوم میشه. 🔹️از خواب که پرید، جا خورد. گیج بود که یعنی چی؟! بعد از نماز صبح از مسئول معراج شهدا درخواست کرد پیکر را 3 روز همین جا نگه دارند. قبول نمی کرد، ولی هر طوری بود راضی شد. بین بچه ها بحث بود که یک سپاهی که داوطلبانه برای مبارزه با ضدانقلابیون رفته، برای چی خودکشی کرده است؟! 🔹️اکبر هر لحظه منتظر خبر یا اتفاقی خاص بود. دقیقا 3 روز بعد از دیدن آن خواب، از سپاه کردستان تماس گرفتند و گفتند: - سریع گزارش مرگ را که روی جنازۀ رضا ... بود، بردارید. - چرا؟ - اون خدابیامرز خودکشی نکرده. - خودتون توی گزارش همراهش نوشتید خودکشی کرده. شواهد امر هم همین رو نشون میده. - بله ما همین فکر رو می کردیم. دیشب بچه ها در درگیری با ضدانقلابیون چند نفر از اونا رو اسیر کردند؛ یکی از آنها در اعترافات خود گفت که چند روز پیش برای شناسایی مواضع وارد منطقۀ ما شده بودند که نگهبان داخل سنگر را خلع سلاح می کنند. او به دوستانش می گوید: می خواهید سرگرم بشیم و اینها رو بندازیم به جون هم؟ دست های اون پاسدار رو می گیرند، همون جور که داخل سنگر نشسته بوده، لولۀ اسلحۀ خودش رو می گذارند زیر چانه اش و شلیک می کنند تا همه فکر کنند خودکشی کرده. 💢صدای صلوات همه بلند شد. اشک از دیدگان اکبر جاری شد. سریع گزارش خودکشی را از پرونده برداشتند، به سردخانه رفتند و روی تابوت نوشتند: 📍پاسدار شهید رضا ... 📍محل شهادت: کردستان 📍به دست ضدانقلابیون 🍁این، خاطرۀ حقیقی یکی از عزیزان معراج شهداست. 📌حمید داودآبادی 📌اردیبهشت 1400 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🚩یا حضرت عشق... بگیر بال مرا باز در هوای خودت مرا ببر به کنارت، به کربلای خودت... انا مجنون الحسین از دور سلام https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ دشمن باید بداند و این تجربه را کسب کرده باشد که هر توطئه‌ای را که علیه انقلاب طرح‌ریزی کند، امت بیدار و آگاه با پیروی از رهبر عزیز، آن را خنثی خواهد کرد. آینده جنگ هم کاملاً روشن است که پیروزی نصیب رزمندگان اسلام خواهد شد و هیچگاه ما نخواهیم گذاشت که خون شهیدانمان هدر رود. اگر امروز به‌ انقلاب‌ ما خدشه‌ وارد شود بدانید که‌ به‌ مسلمانهای‌ جهان‌خدشه‌ وارد شده‌ است‌ و اگر به‌ انقلاب‌ ما رونق‌ داده‌ شود آنها پیروز شده‌اند. ولادت : ۱۳۴۰ شهادت: شهریور ۱۳۶۵ عملیات : والفجر ۲ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
متن زیر روایتی بسیار خواندنی از کرامت این شهید بزرگوار است https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
کرامات شهدا❣️ (بسیار خواندنی ، ازش نگذرید ) روایت قرض های من و شهید سید مرتضی دادگر... از تهران برايمان مهمان آمد ، برادر خانومم هم از بوشهر آمدند،( اينها از واجبات خاطرات است كه برايتان مي گويم ) از ان طرف هم پسر عموهايم كه راننده ماشين هستند ، بار آوردند خرمشهر و آمدند منزل ما . بعد از ظهر كه از محور برگشتم منزل ، خانمم گفت: ميهمان داريم و در منزل هيچ چيزي نداريم! گفتم : خوش آمدند . به طوري مي سازيم . خدا بزرگ است ، خدا وكيلي آن روزها ما براي خريد نان هم پول نداشتيم ، گفتم : حالا با همان چيزهايي كه داريم مي سازيم . آن شب را الحمدلله مهمانداري كرديم ، صبح رفتم خيابان از يك مغازه نسيه خريد كردم آوردم منزل بعد رفتم شلمچه سركار تا بعد از ظهرچگونه گذشت خدا عالم است . بعد از ظهر همسرم گفت كه ديگر هيچ نداريم . گفتم كه خيلي خوب . مي روم الان بازار صفاي خرمشهر يك اقاي اميدوار داريم . خدا خيرش بدهد . هر وقت ما نسيه بخواهيم چترمان را آنجا باز مي كنيم . رفتم گفتم :آقاي اميدوار ميوه مي خواهم . گفت:اقا سيد هرچيزي دلت مي خواهد بردار. مغازه متعلق به خودتان دارد. من هم نزديك دو هزار و خورده اي ميوه گرفتم . براي مدت يك هفته زد به حسابم . از اقا رضا ماهي فروش هم هشت هزار و چهارصد تومان ماهي گرفتم . رفتم سراغ يكي از دوستانم كه مرغ فروشي داشت . سه هزار و خرده اي مرغ نسيه گرفتم و آوردم خانه . به خانمم گفتم : خانوم حالا بايد با اينهاساخت تا سر برج كه پولش برسد. شد دقيقاً 20/4/1374 . خدا را شاهد ميگيرم شايد آن روز يكي از سنگين ترين و زجر آورترين روزهاي زندگي من بود !!! حالا دليلش را كار ندارم ولي دلم خيلي پر بود. آن روز ما داشتيم مي رفتيم منطقه ، آن روز قرار بود روي نهر الذوجي ( كانال ماهي ) كار كنيم . مدام جا عوض مي كرديم كه هر چه سريعتر شهدا را بياوريم. آن روز قرعه افتاد به نهر الذوجي يا همان كانال ماهي و يا كانال الذوجي . به من گفتند : ميدان مين دارد بايد پاكسازي شود . گفتم: خيلي خب پاكسازي مي كنيم . من شروع كردم ميدان مين را پاكسازي كردم . رسيديم خود كانال . رفتم بالاي د‍ز . عقده هاي دلم را ريختم بيرون . روي صحبتم با خود شهدا بود . اولين جمله اي را كه گفتم اين بود : ببينيد شما ها كه اينجا خوابيده ايد . تك تك شما ها صداي منو مي شنويد . اين اولين جمله ام بود. ديگه بقيه اش را كار ندارم . من اينها را گفتم : از روزي كه مبتلاي شما شديم تا حالا دستمان را هم نگرفته ايد. آن روزچهار شهيد را ما در آورديم . دوتا فقط پلاك داشت . يكي شهيد اسدي بود ، يكي شهيددادگر بود ، يكي هم مجهوال الهويه بود. اين شهيد دادگر ، ما پلاكش را پيدا كرديم . كيف پولش را هم پيدا كرديم . از روي كارت هايي كه توي كيف داشت اسم او را هم خوانديم . پلاك را برداشتم . يكي از اين كارتهايي كه تقريباً خوانا بود . با كارت هويتش كه بايد مي رفت فرستاديم . سه كارت در دست من ماند كه عكسهايش واقعاً خوانا بود به اين معنا كه اگر به عكس سيد منصور بگوييد اين عكس چه كسي است مي گويند سيد منصور است ديگه . من اينها را برداشتم گذاشتم توي جيب شلوارم و كار كه تمام شد برگشتيم ايران . فرمانده مان گفت : از همين جا مستقيم برويد و توي مقر پياده هم نشويد . ما آمديم خرمشهر . وقتي رسيدم خانه يادم آمد كه كيف و پلاك را تحويل ندادم كه ثبت بشود . اتفاقاً خانمم سر كار بود . يا الله گفتم و رفتم داخل خانه . ميهمانمان در خانه بودند . من گفتم مي خواهم لباسهايم را كنار بگذاريم كه هر وقت خانمم آمد آنها را بشويد . بعد از نماز م ، خانم ميهمان گفت : آقا سيد ببخشيد يك نفر جوان امروز آمد درب منزل و گفت : اين مبلغ پول را به سيد برسانيد. گفتم : به سيد بگويم كه اين پول را چه كسي داده است ؟ گفت : اين پول را بدهكار سيد هستم. حاج خانم ميهمان، پول را به من داد ، و من گفتم : ولي تاجايي كه ياد دارم من به كسي پول قرض نداده ام و كسي هم از من پول قرض نگرفته . هرچي فكر كردم تعجبم بيشتر مي شد. گفتم كه لابد رفقا از من پول گرفته اند و فراموش كرده ام وگرنه كسي خود به خود براي كسي پول نمي فرستد. پول را گرفتم گفتم : اگر خانمم آمد بگو سيد رفته بازار .آمدم درب مغازه ي اقا اميدوار گفتم: آقاي اميدوار بدهكاري ما چقدر بود ؟ گفت: آقا سيد پسر عمويتان آمد حساب كرد . گفتم عجب پسر عموي بي معرفتي دارم نا سلامتي او ميهمان بود . آمد بدهي ما را حساب كرد. به اقاي اميدوار گفتم : نكند تعارف مي كني . اقاي اميدوار گفت : ما جنس را فروخته ايم از پول هم بدمان نمي آيد . رفتم درب مغازه ي اقا رضا گفت : پسر عمويتان آمده حساب كرد. رفتم درب مرغ فروشي گفت : پسر عمويت آمده حساب كرده من ماندم كه چه شده است و برگشتم به خانه ….. ديدم خانمم از مدرسه برگشته . خانمم گفت : يك اقا پسري چند روزاست دارد مي آيد درب منزل سراغ شما را مي گيرد من آن پسر جوان را نمي شناسم