eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
... . بعضی از لحظــه هـا نیســت، ڪه ثبـت شــود... . اســــت ڪه فقـــط بـایــد به جــان خـریـد... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ نگذاريدكه خون شهداپايمال بشود واميدوارم كه ادامه دهنده راه شهيدان باشيد وبتوانيد پيامشان را كه اسلام است درسراسرجهان برسانيد واين انقلاب را تا ظهور ولي عصر(عج) ادامه دهید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
پیرمرد آجرپزی که سرمایه دار است حاج نصرت الله اربابی پدر شهیدان ، و
حماسه جنوب،شهدا🚩
پیرمرد آجرپزی که سرمایه دار است حاج نصرت الله اربابی پدر شهیدان #علی ، #علیمحمد و #علی_اصغر
پیرمردِ سرمایه داری در بیدگل زندگی میکند،که از گنج های سرخ و سفید، جز خانه و کاشانه ای که با سال ها کشاورزی و کارگری در آجرپزی فراهم کرده، اندوخته ای ندارد. سرمایه‌ی هنگفتِ  حاج «نصرت الله اربابی بیدگلی» سه پسر است به نام های: «علی»، «علی محمد» و «علی اصغر». پندار و عادت ما جماعتِ خاک‌گرفته‌ی از خود‌متشکر این است که بگوییم: «سه پسر داشت!» اما رسم و باور حق‌مداران جز این نیست که «زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند» و خواهند ماند. 👇👇👇
«حاج نصرت» می گوید: ❣ «علی اصغر را که آوردند نه دست داشت نه سر. در تابوت را که برداشتند جمعیت که بر سر و صورت می کوبیدند گفتند نگذارید مادرش پسر بی دست و سرش را ببیند. گفتم این حرف ها چیست؟ مادرش دل دارد پسرش را ببیند. او خودش پسرانش را فرستاده جنگ» 👇👇👇
«حاج نصرت» می گوید: ❣️« علی محمد، شبی که عروسش را به خانه آورد، فردا صبح به جبهه رفت.  85 روز بعد از علی اصغر شهید شد.» این «علی محمد» همان پسری است که در دفترچه یادداشت هایش نوشت: « 13 نماز شب دارم که قضا شده. یادم باشد اگر زنده ماندم بخوانم.» 👇👇👇
❣«علی» پسرِ ارشدِ «حاج نصرت» هم در آخرین عملیاتِ جنگ، بال در بال ملائک گشود و زمانی که بعضی ها برای پایان جنگ، دست افشانی می کردند، مراسم اربعینِ «علی» در «امام‌زاده هادی بیدگل» برگزار می شد. «حاج نصرت» می گوید:«برای هیچ یک از پسرانم حتی قطره ای اشک نریختم. آن ها امانت های خدا بودند. مال خود خدا بودند و باید برمی گرداندیم به خدا.» 👇👇👇
حالا تو با همین عقل دنیایی حساب کن، سه فرزندی که به عشق حضرت قائم (عجل الله فرجه) و در رکاب نایب او، در معرکه‌ی جهاد فی سبیل‌الله، در خون خویش غلطیده باشند و پدر، بر مصیبتِ آنان صبوری کند، چه ثروت کلانی برای خود اندوخته است. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ شهید حمیدرضا طوبی يكم فروردين ۱۳۴۳، در روستای سپيددشت از توابع شهرستان خرم آباد چشم به جهان گشود. پدرش نورخدا و مادرش شوكت نام داشت. تاچهارم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسداردر جبهه حضور يافت. بيست وپنجم اسفند ۱۳۶۳ ،درشرق رود دجله عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پيكر او را در شهرستان انديمشك به خاك سپردند. ❣
❣حمید طوبی در عملیات بدر مسئول واحد دیده بانی گردان ادوات بود. بخاطر شرایط خاص منطقه و عملیات قرار شد برروی تعدای از قایقهای معروف به عساکره که بسیار جثه قوی داشتند خمپاره ،مین کاتیوشا و ادوات نصب شود این موضوع تا قبل از عملیات بسیار محرمانه تلقی شد و تعداد محدودی از برادران گردان ادوات و از واحدهای مختلف بدین منظور آموزش دیدند. ولی دو روز قبل از عملیات برنامه به شکل دیگری تغییر کرد و بنا شد که این قایقها بعد از شکست خط توسط نیروهای غواص نیروهای خط شکن را تا پد عراق انتقال دهند. من هم سکانی یکی از این قایقهای عساکره را در شب عملیات داشتم که به من اطلاع دادند حمید طوبی زخمی شده است و از قایقهای کوچک نیز خبری نیست. بناچار او را سوار قایق عساکره نمودیم. وقتی او را دیدم اصلا حال خوبی نداشت و خونریزی بسیار شدیدی کرده بود. به یکی از رزمندگان گفتم:« وضعیت جسمانیش خراب است باید سریعتر او را به بیمارستان برسانیم» که ناگهان دیده بان دستور آتش داد و من دو دل شدم که آتش کنم و یا حمید را به بیمارستان برسانم که ایشان با دست به من اشاره کرد نزدیکش رفتم آهسته و به زحمت گفت:« حاجی برو آتش کن چرا معطل می کنی» با نگرانی گفتم: « ولی ..» که حرفم را برید و گفت: « برو آتش کن تا کارت به پایان نرسیده منطقه را ترک نکنید.» من با عجله خود را به پشت سکان آتش رساندم. نگاهی به طرف حمید کردم صورت و لبانش سفید سفید شده بود. اما به من لبخند می زد و من با اشک قبضه را کشیدم نمی دانم چقدر کارمان طول کشید اما پس از اتمام به طرف حمید رفتم او در کف قایق افتاده بود و به شدت خونریزی داشت صدایش زدم اما جوابی نداد. نبضش می زد ،سریعا او را به خشکی و بعد به بیمارستان رساندیم و انسانی با لباسهای سفید خبر شهادتش را به ما داد. او به آرزوی دیرینه اش رسیده بود . عملیات بدر و محل شهادت جزیره مجنون https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
یا صاحب الزمان ... شعرم نفس بریده به لکنت رسیده است ای شرح اضطراب دلم! شد بیا ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣  «زمانى كه در جبهه بود، تلفن می کرد و می گفت: منزل شهيد اسدى ؟ با اين كار می خواست ما را آماده كند. می گفت: وقتى كه شما می گوييد، بفرماييد. من جان تازه می گيرم و با خيال راحت به جنگ می روم. وقتى از جنگ برمی گشت، من می گفتم: خوشحالم كه برگشتى. می گفت: دلت را به جاى ديگران بگذار.» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1