eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده :خانم طیبه دلقندی 💥عده ی زیادي سرباز به طرفم هجوم آوردند . آن جا مقر سپاه هفتم عراق بـود و انگار من طعمۀ جدیدشان بودم . سر و صدا و صحبت میانشان بالا گرفت. به من و جنازه ها اشاره میکردنـد . اینطور دستگیرم شد که فکر می کنند مـن ایـن دو نفـر را کـشته ام بعـضی هاشـان عصبانی بودند و از نگاهشان کینه و خشم می بارید.ولـی تعـدادي بـا کـشتن مـن مخالف بودند . وقتی مرا گوشه ای ر ها کردند، مطمئن شدم کـه فعـلاَ نمـی خواهنـد بمیرم . مدتی که گذشت دوباره توجهشا ن را جلب کردم . یکیشان بـه مـن نزدیـک شد. خنده موذیانهای چهره اش را پر کرده بود . مدام بـر مـی گـشت و بـه رفقـایش لبخند میزد. نمیدانستم چه میخواست بکند . بالای سرم که رسید بی رمق چشم به نگاه شیطنت بارش دوختم . انگشتش را تا انتها توی زخم سینه ام فرو برد . درد وحشیانه به همه وجودم چنگ زد .ناله ام کـه بلند شد، صدای خنده هایشان فضا را پـر کـرد . ایـن کـار را تکـرار کـرد و تکـرار خنده ها در میان ناله هاي من . چهار روز بود که نه آب خورده بودم ، نه غذا. مرا بـا بقیـه اسـرا تـوی یـک کلاس در بصره ریختند و بازجویی ها شروع شـد . عـصر روز چهـارم نفـری چنـد خرما دادند . هر کلاس سی و پنج تـا چهـل اسـیر داشـت . یکـی یکـی بـرای بـازجویی میبردند. بعد فقط صدای جیغ بـود کـه بـه گـوش مـی رسـید . کمتـرین شـکنجه ،لگدهایی بود که با پوتین به سر می زدند. منافقین فراری به عراق ، زحمت بازجویی و کتک زدن را از روی دوش عراقیها برداشته بودند . به تجربه فهمیدیم که باید سریع جواب بدهیم حتی اگر دروغ باشد . گـاهی به دنبال دقیق تر کردن اطلاعات براي حملۀ هوایی بودند. مثلاً وقتـی بـازجوی مـن فهمید بچه تبریزم ، یکی یکی کارخانجـات تبریـز را مـی گفـت و مـن بایـد سـریع میگفتم که چند کیلومتري تبریز است . اگر در پاسخ دادن اندکی تأمل کرده یا آهسته و شمرده جـواب مـی دادم بـه شدت کتک میزدند؛ ولی جواب سریع ولو دروغ، نجاتبخش بود . از بصره ما را به بغداد منتقـل کردنـد ؛ بـه سـازمان امنیـت عـراق یـا همـان استخبارات. خوش آمدگویی با کابل و باتون انجام شد . نمیگذاشتند نماز بخـوانیم . با برق و حرارت ،بدن ها را می سوزاندند. داخل بند هم اوضاع خیلـی بـد بـود . در همان سطلی که بچه ها شب دستشویی میکردند به ما آب میدادند . چهار روز دیگر با سـخت تـرین فـشارهاي روحـی و جـسمی گذشـت . از بیست وهشت نفري که با هم بودیم یک نفر در بصر ه زیر کتـک شـهید شـد و در استخبارات هم سه نفر جان خود را دست دادند . بیـشتر بچه هـا، اسـرای کـربلای چهار و پنج بودند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣
دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیده است شرحِ درد از من مخواه!این داستان پیچیده است گفت"دوری التیام دردهای عاشقی ست نسخه ی ما را دلی نامهربان پیچیده است 🕊❣
🔰 رهبر انقلاب: ارزش جانبازی می‌تواند از شهدا هم بالاتر باشد 🔺 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: جانبازان ما هم عمدتاً از همین مجموعه فداکار تشکیل شده‌اند؛ یعنی کسانی که با همین احساس و با همین روحیه از محیط‌های شغلی و درسی و کاری و خانوادگی خودشان بیرون آمدند؛ در همان میدان خطر وارد شدند و تا مرز شهادت هم پیش رفتند؛ منتها شهادت نصیبشان نشد و به زندگی برگشتند؛ لیکن با نقص جسمانی. این‌ها سلامت خودشان را فدای این راه کردند؛ بعد هم صبر پیشه نمودند. وقتی جانباز صبر می‌کند، وقتی پای خدا حساب می‌کند، وقتی یک جوان نیرومندِ زیبای برخوردار از محسّنات طبیعی، با کوری یا از دست دادن پا، دست، کبد، سلامتی و محروم از بسیاری از خیراتی که انسان بر اثر سلامت جسمانی از آن‌ها برخوردار میشود، درمیان سایر مردم راه میرود، اما شاکر است، اما احساس سرافرازی و سربلندی میکند که در راه خدا کاری کرده؛ این قیمت و ارزشش از شهدای ما کمتر نیست و گاهی هم بیشتر است.۱۳۷۹/۸/۱۱ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 @varesan_shohada_dezful
گل باغ یاسین خوش آمد امام العابدین خوش آمد این پسر مرآت حُسن پیغمبر است زبانش ذوالفقار دست حیدر است این پسر بر حسین، حسین دیگر است نجل حبل المتین خوش آمد ولادت با سعادت امام سجاد(ع) مبارک باد🕊🕊🕊🌹🌹🌹🌹
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده : خانم طیبه دلقندی 💥وقتی مطمئن شدند چیزي براي گفتن نداریم ما را به پادگان الرشـید انتقـال دادند. الرشید را براي زندانی هاي سیاسی خودشان ساخته بودند . اتاق ها یک در دو یا دو در سه بود . توی اتاق شش متری ، پنچاه نفـر را بـا فـشار و لگـد و پـوتین و ضربات کابل روي هم می چپاندند. نفس کشیدن براي همه سخت بود چه رسد بـه خوابیدن و نشستن . دو طبقه می خوابیدیم. بعضی هم سر پا بودنـد و جـایی بـرای نشستن نداشتند . جیره غذائی هر نفر در شب انه روز دو عدد نان جو شبیه نان های سـاندویچی کوچک به نام «سومون» بود . داخل نان کاملاً خمیر بود . بچه هـا ایـن خمیـر هـا را خشک می کردند و در اوقات گرسنگی می خوردند. بقیۀ جیر ه روزانه صد سی سـی چای و پنج قاشق برنج بود. همیشه گرسنه و تشنه بودیم . اینجا هم ظرف قضای حاجت و آب مشترك بود . به همـین دلیـل اسـهال خونی و بیماری های پوستی مثل گال، شپش، قارچ، ریزش مو ، فلج دسـت و پـا و حتی دیوانگی روز به روز شایع تر مـی شـد . بیـشتر مجـروحین دچـار کـرم زدگـی جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزایش می یافت. در یک ماهی کـه در الرشید بودیم ، سی نفـر از دوسـتانمان بـه شـهادت رسـیدند . بـرای کـم کـردن فشارهای روحی و جـسمی بـه معنویـات پنـاه بـردیم . عـلاوه بـر نمـاز و دعـا از قابلیت های بچه ها استفاده می کردیم. مثلاً دربـار ه قـرآن، احکـام یـا تـاریخ اسـلام کلاس می گذاشتیم. هر کس معلوماتی داشت برای بقیـه بـازگو مـی کـرد . بـه ایـن ترتیب خودمان را سر پا نگه می داشتیم . بـسیاری از مجـروح ین بـر اثـر شـدت صـدمات حتّـی بعـد از انتقـال بـه بیمارستان شهید می شدند ولـی تعـدادی هـم مـداوا مـی شـدند و بـه میـان مـا بـر می گشتند. در این رفت و آمد ها اسرای کمپ های مختلـف بـا هـم ارتبـاط برقـرار میکردند و روشهای برخورد با بعثی ها را به یکدیگر یاد میدادند . گاهی از تازه واردها خبرهای خوبی از جبهه ایران و پیروزی ها به گوشـمان میرسید و از شدت درد و رنجمان می کاست. همه ی این ارتباطات در نهایت دقّت و مخفیانه صورت میگرفت . صبح ششم اسفند سال شصت و پنج ساعت نه، ما را بیـرون آوردنـد و بـه صف کردند . از روی لیست اسم هر کس را می خواندند، سـوار اتوبـوس مـی شـد . روی صندلی که نشستیم چشم هایمان را بستند . دستهایمان هم بـه جلـو صـندلی ثابت شد . اتوبوس ها از خیابان های بغداد عبور کردند. نگهبان ها بـه اقتـضای کارشـان فارسی شکسته بسته ای بلد بودند. یکیشان شیعه بود و با ما رفتار بهتری داشت . بچه ها از او پرسیدند که : - ما را کجا میبرین؟ او هم گفت : - مقصد تکریت است مهم تر این که، تازه از این به بعد معنـی کتـک خـوردن رو می فهمین ! 🔰❣🔰❣🔰❣
🕊پرواز پرستویی دیگر 🌹شهید مدافع حرم از اهواز در سوریه به شهادت رسید 📿شادی روحشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده: طیبه دلقندی 💥ساعت شـش بعـد از ظهـر بـود کـه ماشـین هـا ایـستاد ند. دسـتهـا و چشمهایمان را باز کردند . بیرون را نگاه کردم آن جـا بیـشتر بـه پادگـان نظـامی شباهت داشت تا اردوگاه وسعت زیادي داشت و ساختمان هاي متعددی در آن دیده می شد. دور ارد وگاه تا چشم کار مـی کـرد سـیم خـاردار حلقـوی بـود و نگهبان، باد میان حلقه ها می وزید و موج خزنـده ای ایجـاد مـی کـرد . فاصـله در اتوبوس تا آسایشگاه حدود صد متر بود . کـلاه قرمـز هـا دو طـرف ایـن مـسیر ایستاده و تونلی برای عبور ما ایجاد کرده بودند . تـونلی کـه معـروف بـه تونـل وحشت یا تونل مرگ بود . عجب استقبال بی نظیری همه دست پر آمـده بودنـد . بـا کابـل، بـاتون ،نبشی، سیم خاردار، دسته بیل، دسته کلنگ و خلاصه هر چیزی که بتوان کتـک زد. به دور و برم نگاه کردم . ترضعیف ها و پیرمرد ها رنـگ بـه رو نداشـتند . همه ترسیده بودیم . عراقی هـا مـی خندیدنـد و سـلاح هـاي سردشـان را نـشان میدادند. باید یکی یکی پیاده می شدیم. از لحظه گذاشتن پا روی زمـین ضـربه بود که بر سر و بدن فرود می آمد تنها چاره این بود که با حـداکثر سـرعت بـه طرف آسایشگاه بدوی و خودت را سر پا نگهـداری اگـر کـسی وسـط تونـل می افتاد تا پای مرگ کتک میخورد . من توی اتوبوس چهارم بودم . داشت نوبـت مـن مـی رسـید . بـه خـاطر چرك و خون زخم ها لباسم را درآورده بودم ، به اجبار لباس پوشیدم . در آستانه اتوبوس متوسل به آقا ابوالفضل العباس شدم ،باد سرد ی می وزید. نفـس عمیقـی کشیدم و با تمام سرعت شروع کردم به دویدن . بعد از نوش جـان کـردن چنـد ضربۀ نبشی و کابل و تکه آجر ، با بدنی زخمی، نفـس نفـس زنـان خـود را بـه داخل آسایشگاه پرت کردم . به نظر می رسید مدت ها از آنجا استفاده نشده است . همه جا کثیف و پر از گرد و خاك بود . بوی تند عرق همه جا را پر کرده بـود . صـدای نالـه از هـر طرف به گوش می رسید ما را مثل گوسفند کنار هم ریختند و مجبورمان کردند سرمان را پایین نگه داریم . نگاهمان فقط به زمین بود. اگـر کـسی حتـی ذره ای سرش را بالا می آورد به شدت کتک میخورد. همه یقین پیدا کـرده بـودیم کـه در آن شرایط مرگ یا زندگی ما، براي آنها هیچ اهمیتی ندارد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣