eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 نویسنده:خانم طیبه دلقندی 💥 بچه‌ها صمیمی‌تر با هم غذا می خوردند. دور ظـرف مـی نشـستیم . ابتـدا آنرا از وسط نصف می کردیم. هفت نفر جلو می رفتند و غذا می خوردند و بعد هفت نفر باقی مانده سهمیۀ غذا آنقدر کم بود که همیشه گرسنه بـودیم . گـاه ضـعیف‌تر هـا از شدت گرسنگی زباله ها را به امید یافتن تکّه‌ای نان زیـر و رو مـی کردنـد . اگـر عراقیها متوجه می‌شدند به شدت تنبیه‌شان می‌کردند . بعضی شب ها خواب ایران را می دیدم؛ خواب کوچـه پـس کوچـه هـای شهرم؛ خواب دوستان و خانواده ولی... . از خواب که می پریدم در تنگنای سرد و تاریک اسارت بودم . دور و برم پر از بچه‌هایی بود که از سرما مچاله شده بودند . هر از گاه از دور دست صدای ماشین هایی که از جاده عبور مـی کردنـد به گوش می‌رسید. با خود می‌گفتم : - کاش توی اون جاده سوار ماشـینی بـودم کـه طـرف مرزهـای ایـران می‌رفت . عراقـی‌هـا بـه ریـش خیلـی حـساس بودنـد. هـر کـس ریـش داشـت می‌گفتند: «حرس خمینی» هر پانزده روز نصف تیغ مـی دادنـد کـه ریـشمان را بزنیم. گاه که فاصله زیاد می شد به دو نفر نصف تیغ می دادند و آن ها باید سـر، ریش و موهای زائدشان را می‌تراشیدند. وقتی کار تمام می شد نگهبان هـا تیـغ هـا را جمـع مـی کردنـد . آنهـا از خودزنی یا درگیری های اسرا وحشت داشتند و هـیچ شـئ برنـده ای دسـت مـا نمی‌گذاشتند. حتّی قاشق هایی که با پول خودمان خریده بودیم مرتب وارسـی می‌شد که تیز نشده باشد . زمان زیادی لازم نبود که بچه‌های خوب و مخلـص خودشـان را نـشان بدهند. اینها خود را به آب و آتش می زنند و برای هر کاری آماده اند. از بـردن و خالی کردن سطل دستشویی تا تمیز و پر آب کردن و برگرداندن آن . شستشوی ظر ف‌های غذا و کف آسایشگاه، آوردن ظرف هـای سـنگین غـذا و هـر کـار و زحمتی که بتوان فکرش را کرد . تصور کنید ما چه حالی داشتیم وقتی همین بچه‌ها را به بـدترین شـکل شکنجه می کردند. عراقی‌ها با شکنجۀ آنهـا از بقیـه زهرچـشم مـی گرفتنـد. بـا بستن طناب به دست‌هایشان آن ها را آویزان می کردند. سرمای تکریت چند درجه زیر صفر بود. آب سرد روی سر و پایشان می‌ریختند و بعد شروع می‌کردند بـه زدن. از همه تن‌شان خون می‌آمد و از شدت درد از هوش می‌رفتند. برای ادامه باید به هوش می آمدند. برای همین نمک روی زخم هایشان می‌پاشیدند. با درد و ناله بیدار می‌شدند و بعثی‌ها دوباره شروع می‌کردند. نوع دیگری از تنبیه، شکنجه با خورشید بود. خودشان توی سـایه روي صندلی می نشستند و اسیر باید به خورشید نگاه می کـرد. اگـر سـرش را کمـی پایین می آورد یا اندکی پلک ها را جمع می کرد از پشت بـا کابـل تـوی سـرش می‌زدند. گاه این کار آن قدر ادامـه مـی یافـت کـه اسـیر بینـایی اش را از دسـت می‌داد . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
سفر کرده ‏ام تا بجویم سرت را و شاید در این خاکها پیکرت را من اینجایم ای آشنای برادر همان جا که دادی به من دفترت را همان جا که با اشک و اندوه خواندی‏ برایم غزل واره‏ ی آخرت را کجایی که چندی است نشنیده‏ ام من‏ دعاهای پر سوز و درد آورت را تو را زنده زنده مگر دفن کردند که بستند دستان و پا و سرت را پس از این من ای کاش هرگز نبینم‏ نگاه به درمانده مادرت را… https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید والا مقام حمید معینیان 🔅با پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران پیوست و تمام همت خود را جهت نیروسازی بکار گرفت و با آغاز جنگ تحمیلی در مسئولیت های مختلف از جمله جانشین و مسئول واحد اطلاعات جنوب، مسئول واحد اطلاعات عملیات قرارگاه کربلا، مسئول طرح و عملیات سپاه هشتم قدس منطقه ۸ ایفای نقش نمود و در ادامه خدمت به لحاظ ضرورت آموزش مجدداً به پادگان شهید حبیب اللهی مأمور و به عنوان جانشین معاونت آموزش مرکز آموزش پادگان شهید حبیب اللهی مشغول به خدمت گردید. ضمن اینکه در عملیات یاور فرماندهان قرارگاه کربلا بود و سرانجام آن جوان وارسته سپاه حضرت روح الله در ادامه عملیات کربلای ۴ بر اثر بمباران خوشه ای هواپیماهای دشمن، خورشید جسمش غروب کرد و روح بلندش در آسمان شهیدان طلوع کرد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🕊🕊 بیا عاشقی را رعایت کنیم ز یاران عاشق حکایت کنیم از آنها که خونین سفر کرده‌اند سفر بر مدار خطر کرده‌اند امروز بیان کرامتی از شهید بزرگواری را برایتان آورده ایم ، که سینه سوختگان و عاشقانش هنوز بعد از سال‌ها او را فرمانده دل خودشان می‌خوانند و در حیرانی و سرگشتگی دست توسل به دامانش می‌زنند ... و چه زیباست کرامات الهی از دست بریده این قتیل کربلا و نوازشگر دل یاران و رفیقان جامانده از شهادت https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ما همراه باشید 👇👇👇
وقتی برای چندمين مرتبه به فرمانداری اندیمشک رفتم و كسی توجه ای نكرد ، دلم شكست ، از خودم و آن چه كه بود و نبودم را شكل می‌دهد متنفر شدم ، تنفری عميق درونم را پاره پاره ميكند . . . آمدم كه نباشم ، رفتم كه نيايم ، انديمشك محبوبم را ترك ميكنم . در حاليكه تمام آرزويم خلاصه شده در اين كه بار ديگر به اين ديار برنگردم ، به محل كارم بهبهان ميروم . همراه باشید 👇👇👇
دلواپس بودم و نگران ، مي خواستم به هر ترتيب است بار ديگر به استغاثه برخيزم و در زير پوست شب خلوتي داشته باشم با او كه دادار همه چيز و همه كس است ، با او كه خودش گفته بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را ، مي خواهم او را بخوانم تا تبسم آفتاب را فردا نبينم ... ❣ نشسته بودم با خودم تا تنهايی ام را با دلم قسمت كنم . . . درب باز شد جوانی غرق در نور وارد شد به راحتی نميتوانم نگاهش كنم بر لبانش اما تبسمی نبود ، با نگاهی عميق تمام وجودم را تسخير نمود ، بلند شدم و به احترام ايستادم ، كمی جلو آمد و گفت: برويم ؟ گفتم كجا؟ گفت : پيش بچه ها ، پيش آنها كه دل نگرانيت را می‌دانند . . . در گرداب شك و ترديد چون زورقی شكسته به دور خودم پيچ و تاب می خورم و او چون ناخدايی مطمئن ايستاده بود به تماشا ... 👇👇
🌹 نهيب زد بيا برويم ، مگر خودت نخواسته بودی ، مگر نخواسته بودی، گفتم: بله گفته بودم ، اما تو كی هستی؟ گفت: نمی شناسی؟ گفتم: معلوم است كه اهل قبله و دل هستی، گفت: منم اسماعيل ، گفتم :كدام اسماعيل ، گفت : و بلافاصله دستم را گرفت . . . 👇👇
هنوز گام اول را برنداشته بوديم كه مادرم آمد. سراسيمه بود و هراسان ، چطور رسيد نمی دانم! او هم دست ديگرم را گرفت ، گفت : نمی گذارم بچه ام را ببری ، او زن و بچه دارد، به خدا نمی توانم ، طاقت ندارم ، آخه منم گناه دارم ، به خدا نمی گذارم او را ببريد . . . حاجي يك دستم را می كشيد و اصرار به بردنم می كرد و مادرم از جان و دل دست ديگرم را گرفته و می كشيد، بين رفتن و ماندن، خوردن آب حيات و چشيدن آب انگور... در برزخی عجيب گرفتار شده بودم . 👇👇
صبح، طبق معمول رفتم سر کار سد مارون، با بچه ها بودم، دستگاه حفاری ۲۵۰ را روشن كردم. هنوز چند دقيقه ای از استارت دستگاه نگذشته بود كه شیلنگ هيدروليك آن تركيد به خاطر عجله و اين كه كار معطل نشود با يكی از ماشينهای عبوری سريع خودم را به بهبهان رساندم و در كمتر از يك ساعت شيلنگ را درست كردم. داشتم با تعمير كار حساب و كتاب می كردم كه بوق زدن اتومبيلی نگاه مرا به سمت جاده كشاند ، بله ماشين اداره خودمان بود می خواست برود. سوار ماشين شدم و به سمت كارگاه راه افتاديم در راه يك نفر را سوار كرديم مردی بود ميان سال با محاسنی جو گندمی . احساس كردم ماشين سرعتش زياد شده ، گفتم : عزت كمی يواش برو گفت : نگران نباش يواش ميروم گفتم : آقای زردكوه فكر می كنم ماشين روی هوا ميرود ، او خنديد و گفت : چيزی نيست دل نگران نباش . به كمپ مسكونی كارگران رسيديم سر پيچ جاده خيس بود تازه آب پاشی كرده بودند. يك طرف منازل کمپ کارگران بود و يك طرف هم رودخانه مارون بود كه در عمق دره قرار داشت... ماشين دور خودش چرخيد و چرخيد و به سمت دره ميرفت و راننده هيچ گونه كنترلی روی ماشین جیپ استيشن‌اش نداشت. با آرامش عجيبی داخل ماشين نشسته بودم و منتظر نقطه آخر قصه بودم . خواب ديشب و آن رؤيای صادق جلوی چشمانم رژه می‌رفتند. دلم می خواست در عالم بيداری حاجی موفق به جدا كردن دستم از دست مادرم بشود...😭 ماشين بعد از پيچ و تابهای زياد بدور خودش رفت و در لبه پرتگاه متوقف شد وقتی پياده شديم يكی از چرخهای ماشين روی هوا داشت می چرخيد ، مردی كه همراهمان بود گفت "يك دستی ماشين رادر آخرين لحظه نگه داشته است ." 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا