11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ شهید والا مقام
حمید معینیان
🔅با پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران پیوست و تمام همت خود را جهت نیروسازی بکار گرفت و با آغاز جنگ تحمیلی در مسئولیت های مختلف از جمله جانشین و مسئول واحد اطلاعات جنوب، مسئول واحد اطلاعات عملیات قرارگاه کربلا، مسئول طرح و عملیات سپاه هشتم قدس منطقه ۸ ایفای نقش نمود و در ادامه خدمت به لحاظ ضرورت آموزش مجدداً به پادگان شهید حبیب اللهی مأمور و به عنوان جانشین معاونت آموزش مرکز آموزش پادگان شهید حبیب اللهی مشغول به خدمت گردید. ضمن اینکه در عملیات یاور فرماندهان قرارگاه کربلا بود و سرانجام آن جوان وارسته سپاه حضرت روح الله در ادامه عملیات کربلای ۴ بر اثر بمباران خوشه ای هواپیماهای دشمن، خورشید جسمش غروب کرد و روح بلندش در آسمان شهیدان طلوع کرد.
#فتو_کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
#کرامات_شهدا🕊🕊🕊
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
از آنها که خونین سفر کردهاند
سفر بر مدار خطر کردهاند
امروز بیان کرامتی از شهید بزرگواری را برایتان آورده ایم ، که سینه سوختگان و عاشقانش هنوز بعد از سالها او را فرمانده دل خودشان میخوانند و در حیرانی و سرگشتگی دست توسل به دامانش میزنند ...
و چه زیباست کرامات الهی از دست بریده این قتیل کربلا و نوازشگر دل یاران و رفیقان جامانده از شهادت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
ما همراه باشید 👇👇👇
❣ #ترک_اندیمشک
وقتی برای چندمين مرتبه به فرمانداری اندیمشک رفتم و كسی توجه ای نكرد ،
دلم شكست ، از خودم و آن چه كه بود و نبودم را شكل میدهد متنفر شدم ، تنفری عميق درونم را پاره پاره ميكند . . .
آمدم كه نباشم ، رفتم كه نيايم ، انديمشك محبوبم را ترك ميكنم . در حاليكه تمام آرزويم خلاصه شده در اين كه بار ديگر به اين ديار برنگردم ، به محل كارم بهبهان ميروم .
همراه باشید 👇👇👇
❣ #استغاثه
دلواپس بودم و نگران ، مي خواستم به هر ترتيب است بار ديگر به استغاثه برخيزم و در زير پوست شب خلوتي داشته باشم با او كه دادار همه چيز و همه كس است ، با او كه خودش گفته بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را ، مي خواهم او را بخوانم تا تبسم آفتاب را فردا نبينم ...
❣#رویای_صادقه
نشسته بودم با خودم تا تنهايی ام را با دلم قسمت كنم . . .
درب باز شد جوانی غرق در نور وارد شد به راحتی نميتوانم نگاهش كنم بر لبانش اما تبسمی نبود ، با نگاهی عميق تمام وجودم را تسخير نمود ،
بلند شدم و به احترام ايستادم ،
كمی جلو آمد و گفت: برويم ؟
گفتم كجا؟
گفت : پيش بچه ها ، پيش آنها كه دل نگرانيت را میدانند . . .
در گرداب شك و ترديد چون زورقی شكسته به دور خودم پيچ و تاب می خورم و او چون ناخدايی مطمئن ايستاده بود به تماشا ...
👇👇
❣#حاج_اسماعیل_فرجوانی🌹
نهيب زد بيا برويم ، مگر خودت نخواسته بودی ، مگر نخواسته بودی،
گفتم: بله گفته بودم ، اما تو كی هستی؟
گفت: نمی شناسی؟
گفتم: معلوم است كه اهل قبله و دل هستی،
گفت: منم اسماعيل ،
گفتم :كدام اسماعيل ،
گفت : #حاج_اسماعيل_فرجوانی
و بلافاصله دستم را گرفت . . .
👇👇
❣ #مادر
هنوز گام اول را برنداشته بوديم كه مادرم آمد. سراسيمه بود و هراسان ، چطور رسيد نمی دانم!
او هم دست ديگرم را گرفت ،
گفت : نمی گذارم بچه ام را ببری ، او زن و بچه دارد، به خدا نمی توانم ، طاقت ندارم ، آخه منم گناه دارم ، به خدا نمی گذارم او را ببريد . . .
حاجي يك دستم را می كشيد و اصرار به بردنم می كرد و مادرم از جان و دل دست ديگرم را گرفته و می كشيد، بين رفتن و ماندن، خوردن آب حيات و چشيدن آب انگور...
در برزخی عجيب گرفتار شده بودم .
👇👇
❣ #دست_غیبی
صبح، طبق معمول رفتم سر کار سد مارون، با بچه ها بودم، دستگاه حفاری ۲۵۰ را روشن كردم. هنوز چند دقيقه ای از استارت دستگاه نگذشته بود كه شیلنگ هيدروليك آن تركيد به خاطر عجله و اين كه كار معطل نشود با يكی از ماشينهای عبوری سريع خودم را به بهبهان رساندم و در كمتر از يك ساعت شيلنگ را درست كردم. داشتم با تعمير كار حساب و كتاب می كردم كه بوق زدن اتومبيلی نگاه مرا به سمت جاده كشاند ، بله ماشين اداره خودمان بود می خواست برود. سوار ماشين شدم و به سمت كارگاه راه افتاديم در راه يك نفر را سوار كرديم مردی بود ميان سال با محاسنی جو گندمی .
احساس كردم ماشين سرعتش زياد شده ،
گفتم : عزت كمی يواش برو
گفت : نگران نباش يواش ميروم
گفتم : آقای زردكوه فكر می كنم ماشين روی هوا ميرود ،
او خنديد و گفت : چيزی نيست دل نگران نباش .
به كمپ مسكونی كارگران رسيديم سر پيچ جاده خيس بود تازه آب پاشی كرده بودند. يك طرف منازل کمپ کارگران بود و يك طرف هم رودخانه مارون بود كه در عمق دره قرار داشت...
ماشين دور خودش چرخيد و چرخيد و به سمت دره ميرفت و راننده هيچ گونه كنترلی روی ماشین جیپ استيشناش نداشت.
با آرامش عجيبی داخل ماشين نشسته بودم و منتظر نقطه آخر قصه بودم .
خواب ديشب و آن رؤيای صادق جلوی چشمانم رژه میرفتند. دلم می خواست در عالم بيداری حاجی موفق به جدا كردن دستم از دست مادرم بشود...😭
ماشين بعد از پيچ و تابهای زياد بدور خودش رفت و در لبه پرتگاه متوقف شد وقتی پياده شديم يكی از چرخهای ماشين روی هوا داشت می چرخيد ، مردی كه همراهمان بود گفت
"يك دستی ماشين رادر آخرين لحظه نگه داشته است ."
👇👇
❣ #بهبهان_مسجد_سيد
شب ايام فاطميه بود ، عزاي حضرت زهرا (س) ،
مراسم پر شور و حالي بود ، عالمي بود در آن عالم حال ما . . .
نا كجا آباد دل اين جا نبود
غربت پروانه ها اينجا نبود
عالم و آدم چو هم پيمان
پيش چشم مستشان دريا نبود
بعد از مراسم پياده به طرف منزل آمدم ، دلم گرفته بود ، در حال و هوای خودم بودم كه ياد بدهی غدير افتادم ، چكی كه كمتر از ۴۸ ساعت ديگر بايد پاس می شد دقيقاً يك ميليون ريال.
در آن تاريكی و سكوت با لبخند گفتم خوب #حاج_اسماعيل مسئله تصادف امروز كه حل شد، اما بحث بدهی ما به انتشارات مدرسه هنوز حل نشده است.
صبح تا وارد كارگاه شدم، گفتند مسئول كارگاه آقای سرانجام شما را كار دارند.
گفتم: چه مسئله مهمی پيش آمده كه حاجی مرا خواسته، آن هم اول وقت كاری كه هنوز ما استارت دستگاهها را نزده ايم .
با حاج بيژن سرانجام مسئول كارگاه تقريباً رفيق بوديم ، وقتی وارد دفتر شدم حاجی به استقبالم آمد و گفت اين چك به مبلغ يك ميليون ريال مال شماست.
گفتم براي چی؟
گفت مقداری آهن آلات اوراقی بوده فروختيم و اين مبلغ را برای غدير شما گذاشتيم كنار . از اين پيشآمد چنان تعجب كردم كه باعث تعجب حاجی شد . او گفت اين پول برای شما است ،
(کجادانند حال ما سبکبالان ساحلها؟)
👇👇
ما چون دل و دست بریدگانیم
دستی بگیر و دلی بخر . . .
#فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊
❣