❣ #بهبهان_مسجد_سيد
شب ايام فاطميه بود ، عزاي حضرت زهرا (س) ،
مراسم پر شور و حالي بود ، عالمي بود در آن عالم حال ما . . .
نا كجا آباد دل اين جا نبود
غربت پروانه ها اينجا نبود
عالم و آدم چو هم پيمان
پيش چشم مستشان دريا نبود
بعد از مراسم پياده به طرف منزل آمدم ، دلم گرفته بود ، در حال و هوای خودم بودم كه ياد بدهی غدير افتادم ، چكی كه كمتر از ۴۸ ساعت ديگر بايد پاس می شد دقيقاً يك ميليون ريال.
در آن تاريكی و سكوت با لبخند گفتم خوب #حاج_اسماعيل مسئله تصادف امروز كه حل شد، اما بحث بدهی ما به انتشارات مدرسه هنوز حل نشده است.
صبح تا وارد كارگاه شدم، گفتند مسئول كارگاه آقای سرانجام شما را كار دارند.
گفتم: چه مسئله مهمی پيش آمده كه حاجی مرا خواسته، آن هم اول وقت كاری كه هنوز ما استارت دستگاهها را نزده ايم .
با حاج بيژن سرانجام مسئول كارگاه تقريباً رفيق بوديم ، وقتی وارد دفتر شدم حاجی به استقبالم آمد و گفت اين چك به مبلغ يك ميليون ريال مال شماست.
گفتم براي چی؟
گفت مقداری آهن آلات اوراقی بوده فروختيم و اين مبلغ را برای غدير شما گذاشتيم كنار . از اين پيشآمد چنان تعجب كردم كه باعث تعجب حاجی شد . او گفت اين پول برای شما است ،
(کجادانند حال ما سبکبالان ساحلها؟)
👇👇
ما چون دل و دست بریدگانیم
دستی بگیر و دلی بخر . . .
#فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊
❣
❣ #بوسهای_بر_گل_سرخ🌹
در افكار خودم بودم كه عباس اسلامی پور آمد و گفت: اسماعيل آمده
گفتم: حاج اسماعیل؟
گفت: بله ، سيد مرتضی شفيعی هم آمده و فردا صبح از صحن علی بن مهزيار مراسم استقبال از بچه ها شروع ميیشود.
. . اسماعيل! از لحظه ایی كه گفتند آمده ای همه اش به دستان تو فكر می كنم ، يعني ميی شود باز هم بيايی و دست مرا بگيری،
مي شود باز هم بگويی بيا برويم . .
جمعيت كه در انتظار بودند قفل فراق را شكستند و به سوی كبوتران تازه رسيده خيز برداشتند. تابوت گلهای سرخ بر دستان جمعيت داشتند به طرف جلو می رفتند و ما دوان دوان می رفتيم تا به جمعيت برسيم .
من همه اش در فكر اسماعيل بودم او را خواهم ديد ، دستم به بال سوخته اش ميرسد توفيق ديدارت چگونه حاصل میشود عزيز دلم . . .
نفس نفس ميزديم از دور كه نگاه مي كرديم جمعيت در حال حركت بودند و تعدادی تابوت كه دلهای ما در آن قرار داشت به سمت جلو می رفتند .
چند قدم مانده كه به جمعيت برسيم ناگهان تابوتی به عقب آمد. راست آمد و خورد به صورتم بی اختيار آن را غرق بوسه كردم ، گونه هايم در گرمایی لذت بخش داشت میسوخت .
چشمان خيسم ناگهان روی شناسنامه گل سرخ ماند كه نوشته بود شهيد حاج اسماعيل فرجوانی.
دلم شكست يعنی بعد از اين همه سالها . . .
دوباره چيزی در درونم جوشيد و جوشيد ، صدایی زيبا در گوشهايم نجوا كرد كه :
#دلواپس_نمازهايتان_باشيد ،
#دلواپس_قلبتان_باشيد ،
#دل_نگران_فردای_حضورتان_باشيد ،
دل نگران دل شكسته #علی(ع) باشيد ،
علمدار خوبی برای #ولايت باشيد و گفت و گفت . . . .
اين نجوا با صدای دريا يكی شد دريا بود و آب و قطره های فراوانی كه شده بودند دريا . . . .
السلام عليك ايهاالشهداء و العارفين
انديمشك – موسسه فرهنگی غدیر
#مرتضی_طيبی
❣
#شهید_حمیدرضا_اسلامی_فر❣
مواظب باشید که با وسوسه منافقین از صحنه بیرون نروید که در این صورت خون شهدا پایمال می شود .
از خدا بخواهید که مارا از خواب غفلت بیدار کند تا همانطور که خون دادیم ، پیام آنرا هم در یابیم .
عاشقانه به گرد ( امام) بچرخید واز نورش استفاده کنید وسعی کنید از امتحان الهی سالم بدرآئید .
امتحان ما شهادت ما است که چقدر شیرین است (احلی من العسل )
زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست بلکه زنده است شهیدی که حیاتش زفنا است
#وصیت_شهدا🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
دل بہ نــگاه اولین
گشت شکار چشم تـــــو
زخـــــم دگـــــر چہ مے زنی
صید ِبہ خـــــون تپیده را...
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سیزدهم
نویسنده:خانم طیبه دلقندی
💥یکبار اسم من به عنوان مخالف رد شد . وقتی مـرا بیـرون بردنـد ، یـک
استوار خائن به نام اسماعیل... مسؤول تنبیه من شد. ابتدا مرا مجبور کرد خـودم را توي حوضچۀ لجن بسته بیندازم . با بدن خیس مـی رزیـدم . بـا صـداي بلنـد
فرمان داد :
- یک! دو! سه! بدو! سریع !
به نفس نفس افتاده بودم. میخندید :
- پشتک بزن !
پشتک میزدم. فریادش بلند شد :
- حالا انگشتت رو بذار روي زمین روي سرت بچرخ !
سرگیجه گرفته بودم.
ادامه میداد :
-سینه خیز! ... کلاغ پر! ... سریع! ... .
من از پا افتاده بودم و او با کابل میزد .
وقتی فهمیدند جعفر یوسفی پاسدار است او را بـراي شـکنجه بـا خـود بردند. مدت ها خبري از او نداشتیم ولی خوشبختانه زنده به میان مـا برگـشت .
هر بار که براي آمار می آمدند می پرسیدند یوسفی جلو می رفت. نگهبان دو کشیده محکم توي گوشـش مـیزد . او
آنقدر ضعیف و نحیف شده بود که با همان دو کشیده از حال میرفت .
نگهبان عصبانی میگفت :
قبل از اسیر شدن عراقی میکشی؟ ها؟
محمدامین یزدي بود . یک پسربچۀ چهارده ساله کـه وقـت اسـارت بـه
صدام فحش داده بود . در فاصله هاي زمانی مختلـف مـی بردنـدش اسـتخبارات بغداد .
خودش می گفت که زیر دستگاهی شبیه دستگاه پـرس مـی گذاشـتندش.
مثلاً اگر دور کمر محمدامین پنجاه سانت بـود، دسـتگاه را روي چهـل سـانت
تنظیم میکردند و دل و رودة او را از اطراف تحت فشار میگذاشتند .
محمد امین روانی شده بود و نیمه هاي شب یکدفعه بـا سـر و صـدا از جا می پرید. داد و هوار می کرد و گاه ضجه میزد . انرژي اش آن قدر زیاد می شد
که مجبـور مـی شـدیم چنـد نفـري نگهـش داریـم . هرچیـزي دم دسـتش بـود
میشکست، بدون اینکه بفهمد چه میکند .
یک نفر آب می آورد و رویش می ریخت. تکان شدیدي می خورد و بعد طوري نگاهمان میکرد که انگار تازه ما را دیده است. بهتآلود میگفت :
- فهمیدین دوباره جنّا اومده بودن منو با خودشون ببرن؟ فجیعترین شکنجه اي که اتفاق افتاد ، وقتی بـود کـه یکـی از بچههـاي اطلاعات عملیات سپاه مشهد را شناسایی کردند . رضایی را بردند حمام . شیـشه روي کمرش گذاشتند و آن قدر با کابل و باتون روي شیشه ها زدنـد کـه خـرد شد. مجبورش کردند روی شیشه ها غلت بزند. پاهایش را فلک کردند و آن قدر زدند که انگشتهایش شکست. با انبر دست ناخن هایش را کشیدند و آخـر سـر
آنقدر آب جوش رویش ریختند که گوشت تـنش پخـت و بنـد بنـدش از هـم
گسست .
مدت زیادي حمام را تمیز کردند. حتی بعد از گذشت زمـان طـولانی آثار خون و گوشت این شهید مظلوم در گوشه و کنار به چشم میخورد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهاردهم
نویسنده:خانم طیبه دلقندی
💥از این شکنجه ها و تنبیه هاي وقت و بی وقت چنـد هـدف داشـتند. اول
بدبین کردن بچهها به هم و ایجاد اختلاف و تفرقـه میـان سـپاهی و ارتـشی و
بسیجی؛ دوم جاسوس پروري. همیشه چند نفر پیدا می شدند که تـاب و تحمـل
شکنجه و آزار را نداشتند و با دشمن کنار میآمدند .
•••
اواسط اردیبهشت هوا سرد بود. از زخـم هـایم چـرك و خـون بیـرون می آمد. نیمههاي شب براي خوردن آب بلند شدم و سر سطل آب رفتم . وقتـی برگشتم دیدم بغل دستی ام توي خواب غلت زده و جاي مرا گرفتـه اسـت . هرچه کردم نتوانستم پتوهایم را بردارم. از سرما مچاله شده بودم . پنج پنجـره بـاز بود و دو تا هواکش و سه تا پنکه کار می کرد. از جـا بلنـد شـدم و پنکـه هـا را خاموش کردم .
اتفاقاً نگهبان که قیس نامی بود متوجه شد. با عصبانیت پرسید :
- چه کسی پنکه رو خاموش کرد؟
خودم را به خواب زدم . قـیس سـؤالش را تکـرار کـرد . دوبـاره سـاکت ماندم. رفت و مسئول آسایشگاه را بیدار کرد و با غیظ به او گفت : تا معلوم نشه چه کسی پنکـه رو خـاموش کـرده ، فـردا همـه تنبیـه میشن !
وقتی دیدم اینطور است بلند شدم و گفتم :
- من بودم !
پوزخند زد. سري تکان داد و با حالتی خط و نشاندار رفت :
دوباره که دراز کـشیدم از فکـر وخیـال خـوابم نمـی بـرد . چـشمانم در تاریکی روي پنکه اي که میچرخید و به من دهن کجی مـی کـرد ، ثابـت مانـده بود .
- خورشید که بالا بیاد چی بر سرم میارن؟
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
شهیدی که حاجقاسم به او میگفت "امامزاده"
وقتی مجید دیپلمش را گرفت، انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. بعضی از همکلاسیهایش برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفتند، اما جنگ تحمیلی شروع شده بود و با اینکه مجید شاگرد اول در استان بود، غیرتش قبول نکرد جبهه را خالی بگذارد و به خارج از کشور برود.
شهید سیلاوی و همرزمانش به عنوان اولین گروهها از اهواز به جبهه رفتند.
حاجقاسم سلیمانی در همان اوایل جنگ از طریق سپاه کرمان به خوزستان آمد و به این جوانان پیوست و پاگیر جبهه شد. قرار بود عملیات شهیدان رجایی و باهنر اجرا شود. خیلیها شهید شدند. سردار شهید مجید سیلاوی هم جزو شهدای این عملیات بود که در ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ به شهادت رسید.
حاجقاسم بعدها در مورد او گفته بود: «همرزم بودن اینجانب با سردار شهید مجید سیلاوی از افتخارات من است.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
👇👇
❣ برادر شهید می گوید: «مجید میگفت بنیصدر ضد سپاه است؛ او یا به ما تجهیزات نمیدهد یا سهمیه کمی میدهد. یکبار مجید تعریف میکرد که در محاصره ۲۰۰ تانک عراقی بودیم و با سلاحهای کم باید مقاومت میکردیم. وقتی میخواستیم تانکها را بزنیم باید سعی میکردیم تیرمان به خطا نرود. چون کمبود مهمات داشتیم یک تانک از اول، یک تانک از وسط و یک تانک از آخر را زدیم و با این کار آرایش نظامی دشمن بههم خورد؛ بعد عراقیها فرار کردند. حتی یک تانک را زدیم و دیدم که همچنان گاز میدهد، ولی حرکت نمیکند. آرام آرام به سمت تانک رفتیم و دیدیم راننده تانک کشته شده و پایش روی پدال گاز است. مجید خیلی از کمبود سلاح ناراحت بود و برایمان تعریف میکرد نیروهای سپاه حمیدیه میخواستند عملیات کنند، اما اسلحه کافی نداشتند. مجید به نیروهایش میگوید برویم و از جبهه بعثیها در آبادان اسلحه بیاوریم، به اتفاق نیروها به انبار مهمات عراقیها میروند و تعداد زیادی سلاح میآوردند و با همان سلاحها عملیات موفقیتآمیزی انجام میدهند.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣