3.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ سرش را گذاشته بود روی پای مادرش و به هیچجا زل زده بود. سه روز بود که حرف نمیزد و تب داشت. طیبه را میگویم، دختر دوساله برادرم
هیچ چیز به وجدش نمیآورد و صورتاش توی قاب روسری قرمز عروسکی از آنچه که بود هم زردتر به نظر میرسید
مثل بستنی که توی گرمای خوزستان آب شده بود، نه! مثل بقایای شمع سوخته روی صندلی عقب ولو شده بود و چشم از دستگیره کمکی بالای در پشت سر راننده بر نمیداشت، همان هیچجا که گفتم
بغض نه، قشنگ گریهام گرفته بود، ما که آمده بودیم استقبال پدرش! یک لحظه اما فکر میکردم اگر پدری در کار نبود چه؟! کدام خیابان اینجور وقتها حال دخترها را بدون پدرشان خوب میکند؟ باید تا کجای جهان رفت تا دختری یادش برود که دلاش برای پدرش تنگ شده؟! اصلا یادش میرود؟! تا کی؟! فرصت برای زندگی نمیماند که
مثلا روز دختر است،
از ماشین پیاده شدم، گفتم میروم ببینم این مغازه چیزی دارد یا نه، دو دقیقه بعد برادرم جای من سوار شد و بی مقدمه گفت نداشت
توی ماشین که برگشتم گونههای طیبه از روسریاش سرختر بود
من دختر ندارم، اما اگر پدر هستید و دختر دارید خودتان را بهاش هدیه بدهید، یکجوی
#فاطمه_معصومه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعنـد و ز بـوی گــل ،پراکـــنده تـرند
ای زاهــد خـــودپرســت با ما منشین
مستـــان دگــــرند..و خـــودپرستان دگرند
#سلام_صبحتون_شهدایی🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
هرگاه در نمازعجله کردی
خواستے زودتر بخوانی
بیاد_بیاور...
همه ےآنچه ڪ میخواهی
بعداز نماز به آن برسی
و آنچه ڪه میترسےاز دستش بدهے
بدست همان کسےست
ڪه مقابلش ایستاده ایی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌹🕊
#کلام_شهید🌹
به نام خداى شهدا
این وصیت نامه یک پاسدار به هنگام اهداى خون خود درراه اسلام است که
نه درفکر مال است ونه در فکر جان.
نه درفکر زندگی است ، و نه در فکر فرزند.
بلکه با قلبى مملو از عشق به الله و اسلام و نسبت به رهبرش امام خمینى و هموطنانش چنین مى نویسد:
والدین خوبم من به شما تعلق ندارم ،
فرزند اسلام هستم.
سرباز جانبازخمینى هستم.
شما رابه خدا ، خمینى را تنها نگذارید.
#شهید_عبدالرسول_سادات🕊🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌹🕊
❣ شهید عليرضا بهلول دهم تير ۱۳۳۶ ، در شهرستان اهواز به دنيا آمد. پدرش نامدار، لبنيات فروش بود. تا پايان دوره متوسطه در رشته رياضی درس خواند و ديپلم گرفت.
دوازدهم ارديبهشت ۱۳۶۱ ، در خرمشهر بر اثر اصابت تركش گلوله توپ به شهادت رسيد. مزار او در زادگاهش قرار دارد.
متن خاطره:
در عملیات حصر آبادان با علیرضا آشنا شدم روح بزرگ و آسمانی او در جسمش نمی گنجید و یاد خدا و کمک به محرومان همیشه بر لبانش جاری بود. روزهای جبهه و جنگ دوران سختی بود و علیرضا در هر کاری سعی و تلاش می کرد تا کمک دهنده باشد.
وی فردی بسیار پر کار و پرتلاش بود. یک بار کنارش رفتم و به او گفتم:«خسته نباشی برادر»
با لبخندی زیبایی که تحویل داد واقعا احساس خوبی به من دست داد، گفت:«درمانده نباشی»
برگشتم نگاهش کردم و گفتم:« چرا اینقدر بخودت زحمت می دهی ؟»
با لبخندی رو به دور دست ها کرد و گفت:«اینجا مثل بهشت است و من فکر می کنم دارم در بهشت زندگی می کنم و هر کاری می کنم با رضایت و برای خدا انجام می دهم»
او در عملیات ثامن الائمه در حین فرماندهی گردان خود، از ناحیه چشم مورد اصابت ترکش دشمن قرار گرفت، پس از آن او را باز دیدم از وی پرسیدم خوبی گفت:«راضیم به رضای او» و پس از چندی برای مداوا به آلمان اعزام شد . او شهید علیرضا بهلول بود که در اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس، آزادی خرمشهر، با همان جراحت شرکت کرد و تا اوج آسمانها پر کشید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
2.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣️تبرک چشم هایمان
به یاد شهدای 8 سال دفاع مقدس
#کلیپ
#نماهنگ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣️🔰❣️🔰❣️ #پوکه_های_طلایی #قسمت_بیستونهم نویسنده: خانم طیبه دلقندی مدتی که از فوت امـام گذشت
❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی ام
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
موج تبعید و جابه جایی میـان زنـدان هـا بـه راه افتـاد . مـرا بـه بـدترین آسایشگاه یعنی آسایشگاه هفت ، بند دو فرستادند . آن جا همه از هم میترسیدند ، هیچ کس به دیگري اعتماد نداشت .
فلوس های هم را می دزدیدند و پتـو هـاي
یکدیگر را کش می رفتند. از طرف دیگـر جاسوسـی و آدم فروشـی و گـزارش
کوچکترین حرکات بسیار متداول بود .
از این همه اختلاف و نزاع دلم به درد آمده بـود . چنـد تـا از بچه هـای خوب را شناسایی کردم و دور هم نشستیم. گفتم :
- باید کاری کنیم که اوضاع ایـن جـا عـوض بـشه . سـخته ولـی محـال نیست .
بعد از صحبت، با هماهنگی از حرکات داوطلبانه شروع کردیم . کارهای بقیه را انجام می دادیم. آوردن نان، غذا و آب و بقیه کارها . مدتی کـه گذشـت ،بقیه هم کمکم راه افتادند.
بچه ها ترغیب شده بودند و برای بیرون بردن زبالـه و نظافت و آب پاشی از هم سبقت می گرفتند. احساس کردم آن هـا هـم از وضـع
موجود خسته شده بودند و منتظر اتفاقی بودنـد کـه پـاکی و نجابـت از دسـت رفته شان را یادشان بیندازد .
به لطف خدا دل ها به هم نزدیک شد. اوایل هـر کـس غـذایش را تـوی
لیوان یا چیز دیگری می ریخت و گوشه اي به تنهایی می خورد. ما ایـن رویـه را عوض کردیم . مثل ایران غذا را یک جا می گذاشتیم و از همه مـی خواسـتیم دور هم بنشینند. به این ترتیب نیازیبه تقسیم غذا نبود . همه با هم مهربانتـر شـده بودند.
مثل همیشه ، این وضعیت دوام چندانی نداشت و لو رفت . چند روز بود که مرتب اسم من نوشته می شد و من میدانستم کـه بایـد منتظـر تبعیـد بعـدیباشم. هر لحظه منتظر بودم. براي همین، نوشته ها و دعاهایم را مخفی کردم .
عاقبت آنروز فرا رسید .
اسامی را خواندند و صف کـشیدیم . خواسـتند
که وسایلمان را برداریم . وداع آنروز خیلی جانسوز بود . همه گریه مـی کردنـد . یـک دیگـر را در آغوش کشیدیم و از زیر قرآن ردمان کردند . اشک چند تا نگهبان در آمـده بـود .
ولی بعثی ها مسخره می کردند. با کابل ما را می زدند و با فارسی شکسته بسته ای
میگفتند :- یا االله! کربلا، برو، برو !
عاقبت ساعت ده صبح گرسنه و تشنه ما را از تکریت به سوي اردوگـاه هیجده در بعقوبه حرکت دادند.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سردار شهید بهرام فروزانفر
معروف به شکارچی تانک
✍️ *محمود احمدی*
بهرام در اهواز و در خانواده ای مذهبی و بازاری تولد يافت.
داشته های تربيتی او در خانواده و از اوان كودكی در او احساس مذهبی پررنگ ايجاد كرده بود، آمد و شد او به مساجد و شركت در مراسمات و نماز های جماعت بخش اساسی از رفتارهای بهرام بود. از سویی بهرام به درس و تحصيل نيز تمايل قابل توجهی داشت، از اين رو در سالهای پايانی متوسطه به دبيرستان رهنما رفت كه از بهترين دبيرستانهای شهر اهواز از جهت سطح علمی و فرهنگی بود.
حضور در دبيرستان و آشنایی اش با دبيران مذهبی و روشنفكر همچنين شكل گيری اجتماعات دوستانه ازهمكلاسی های مذهبی و متمايل به ايجاد تحرك سياسی اجتماعی بهرام را روزبروز روشن تر و آگاه ترمی كرد، از اين رو در نخستين روزهای حركت های انقلابی كه در اهواز ميان دانش آموزان شكل گرفت مشاركت می جست.
بهرام همواره آرام ، متين كم حرف و مهربان بود و هرگز تمايل به طرح خود و ابراز وجود در او ديده نمی شد. صميميتی عجيب و مهربانی كم نظيری داشت كه بيشتر به ژرفای معنا در وجود او می ماند تا خودكم بينی و خجالت، زيرا در مواقع لازم برای پذيرفتن كارهای دشوار و مطرح كردن ایده های نو ، او جلودار بود.
در همين دبيرستان رهنما طرح دوستی با دوستانی می ريزند كه از محله او بسیار دور بود و پايش به مسجد حجت (عج) زیتون کارگری اهواز باز ميشود.
در کوران انقلاب و نهضت بود، که طرح دوستی بنده با او شکل گرفت و با پيروزی انقلاب و استقرار كميته انقلاب اسلامی در مسجد حجت نیز به عنوان عضو موثر اين کمیته به پاسداری از انقلاب می پردازد.
ادامه 👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣