❣در سالگرد شهادت
سردار دلاور هور
حاج علی هاشمی
پیچیده در دل شب،
ای هاشمی صدایت
نی های هور دارند از دوریت شکایت
آوای هور آری، با یاد توسـت جاری
مانده است یک نیستان
در سینه اش حکایت
سیمای تابناکت آئینه خدا بود
گمگشته ها گرفتند، از آن ره هدایت
برخاک پاک جبهه باران عشق بودی
صدها گل شقایق روییده در هوایت
در سرنوشت عاشق، خطی رقم گرفته
آغاز، در غریبی، افسانه در نهایت
از دفتر فراقت، چندی است می شماریم
بی انتهاست گویا، اوراق این روایت
ای ساقی شهیدان، پرکن به عیش جامی
زان خم که هدیه دادند، از کوثر ولایت
🔅 محمود زهرتی پور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ امامزادهای در اهواز
(حدیث دشت عشق)
سردار شهید مجید سیلاوی از بنیانگذاران سپاه حمیدیه و فرمانده این محور عملیاتی ششم بهمن سال 1340 در محله چهار راه زند اهواز دیده به جهان گشود. با شروع جنگ تحمیلی با اینکه شاگرد اول در استان بود، غیرتش قبول نکرد به خارج برود و همراه دوستانش، به عنوان یکی از اولین گروهها از اهواز به جبهه رفتند. وی به همراه سردار سرلشکر شهید علیهاشمی فرمانده قرارگاه سری نصرت و سپاه ششم امام صادق(ع) و چند تن دیگر در اوایل جنگ سپاه حمیدیه را تشکیل دادند. سردار مجید سیلاوی 12 شهریور سال 1360 در عملیات شهید رجایی و شهید باهنر در منطقه کرخه به شهادت رسید که پیکر پاکش در قطعه یک گلزار شهدای اهواز آرام گرفت. حجتالاسلام حمید سیلاوی برادر شهید مجید سیلاوی درباره دوستی او و شهید حاجقاسم سلیمانی میگوید: «در ابتدای جنگ تمام نیروها از سپاههای استانی در خوزستان جمع میشدند. شهید حاجقاسم سلیمانی هم از کرمان به خوزستان آمده بود و در عملیات شهیدان رجایی و باهنر حضور داشت. حاجقاسم در این عملیات با سردار علیهاشمی و مجید آشنا میشود. وی در صحبتهایش اذعان داشت که همرزم بودن اینجانب با سردار شهید مجید سیلاوی از افتخارات من است. حتی چند ماه از قبل شهادتش به اهواز آمده بود، به اتفاق فرمانده سپاه حضرت ولیعصر(عج) خوزستان سر مزار مجید رفت و گفت شهید مجید سیلاوی در تابستان گرم روزه میگرفت. همچنین در سفری که به اهواز داشتند در حسینیه ثارالله در جمع مردم گفتند شما شهید مجید سیلاوی را دارید که خود یک امامزاده است.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_هشتم نویسنده:خانم طیبه دلقندی فریاد یا زهرا یا زهرای او چنان دل
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی_نهم
نویسنده :طیبه دلقندی
دلهـا در تـب و تـاب بـود. محـرم داشـت از راه مـیرسـید. تـدارك برنامه های جدید شروع شد. ابتدا دور هم نشستیم و برنامه ریزی کردیم. از هـر یک نفر داوطلب شد . قرار گذاشتیم ، شب هـا بـا همـاهنگی مراسـم اجـرا کنیم؛ با رعایت همۀ جوانب احتیاط .
اولین سالی بود که عزاداری منظم و هماهنگ انجام می شد. یکی دو بـار عراقی ها فهمیدند و چند نفر را زندانی کردند اما بی فایده بود .
روزها از پـی هـم گذشـت و تاسـوعا رسـید . صـدای نوحـه خـوانی و عزاداری برای سالار شهیدان از سوله ها بلند شد. همۀ اسرا دسـته جمعـی نوحـه میخواندند. این صدا پاداش زحمات ما در دوران اسارت بود .
عراقی ها با نگرانی می رفتند و می آمدنـد . چنـد بـار افـسر ارشدشـان بـا خواهش از بچه ها خواست که رعایت کنند . او گفت که ما می دانیم شما به هـر شکل ممکن عزاداری خواهید کرد . فقط خواهش می کنـیم طـوری ایـن کـار را
بکنید که صدایتان بیرون سوله نیاید و سربازان را تحت تأثیر قرار ندهید .
همانطور که نوحه می خواندیم، با سوز و گداز بیشتر بر سینه مـی زدیـم و می خواندیم «: قال رسول االله نور عینٍ، حسین منی انا من حـسینٍ » یـا «حـسین جان، کربلا ،»!
یکی از سربازهاي شیعه با حـسرت نگـاه مـی کـرد ولـی جـرأت همراهی نداشت . افسر ارشد وقتی دید حریف بچه هـا نمـی شـود ، دسـتور داد
سربازهای بیرون اردوگاه بیایند و دم در نگهبانی بدهند .
عاشورا از راه رسید . شور و حرارت همه چند برابر شده بود . سینه زنـی و عزاداري اجرا شد اما میخواستیم عاشورا با بقیۀ روزها فرق داشته باشد .
تصمیم گرفتیم نذري بـدهیم . خمیرهـاي داخـل نـان را کـه در آفتـاب خشک کرده بودیم کوبیدیم و آرد تهیه کردیم . از فروشـگاه هـم شـیر و شـکر گرفتیم و با همین امکانات اندك ، حلوا درسـت کـردیم . ظهـر کمـی از غـذای خودمان را همراه با حلوا براي نگهبان هـا بـردیم . خیلـی تعجـب کـرده بودنـد .
تعجبشان بیشتر میشد وقتی میگفتیم :
- نذري امام حسینه؛ بفرمایید بخورین!
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹تا آخرین نفر اینجا هستم
در هلیبـرد عـراق و محاصـره قرارگـاه نـصرت، میدانستیم یا شهادت نـصیبمان مـی شـود یـا اسارت، راه سـومی وجـود نداشـت. در لحظـات نفسگیری که توپخانه دشمن بـر سـر قرارگـاه آتش می ریخـت و هلـیکوپترهـا بـا موشـک و تیربـار آن را هـدف قـرار داده بودنـد، تـصمیم گرفتیم همه ما تا آخر با حاجعلـی بمـانیم. امـا او دستی به شانه ام زد وگفـت: «بـرادر گرجـی، دوست ندارم ناراحتتان کنم ولی همه شـماها باید به عقب برگردید، همین الآن هم داره دیـر میشه، چیزی به صبح نمونـده مـن تـا آخـرین نفری که درخط ایستاده، اینجـا هـستم وتکـان نمی خورم، بدون بحث دستور را اجرا کنید...»
هرکدام از سویی رفتیم، حاجعلی آخرین کـسی بود که از قرارگاه خارج شد ولی دیگر دیر شده بود.
راوی: سردار گرجی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹خداحافظی غریب
چند شب قبل از مفقـود شـدنش عکـسی از خـود را بـه عکاسـی مـی بـرد و بـه تعـداد مـا خواهرها تکثیر و آنها را تک تک قاب میگیرد.
بعد هر شب به خانه یکی از ما میآمد و یکی از قــاب عکــسهــا را هدیــه مــیداد.
آن اواخر یـک شـب بـه خانـه آمـد وگفـت:
«مادر! خواهرها و برادرها را جمع کن امشب شام دور هم باشیم.»
آن شب کنارم نشست و به هر بهانـهای مـرا می بوسید. نگاهش چیزی را میگفت که بـرای من غریب بود یا دوست داشتم که غریب باشـد، آخر من مادرم !
و بعد هم از بامِ نگاه مـا پریـد و رفت.
راوی: مادر شهید
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ ۴ تیر ماه سالروز شهادت
سردار هور
شهید حاج علی هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹 دو سه تا نان سرد
یک روز صبح که طبق معمول عازم منطقـه جنگی بود، پرسیدم: «شب برای شام هستی؟»
گفت: «با خداست. اگر کـاری نداشـتم حتمـاً می آیم.»
برای اولین بار گفتم: «آمدی نان هم بگیر.»
با لبخندی گفت: «اگر یادم ماند چشم.»
تا ساعت ۱۲ شب منتظر ماندم بالاخره آمد.
با دو، سه تا نان سرد. گفـتم: «اینهـا را از کجـا گرفتی؟»
گفت: «جلسه طول کشید و این نانهـا را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جـای آنهـا نـان ببرم.»
به شوخی گفتم: «با این دو سه تا نان کـه
سپاه ورشکست نمیشود.
گفت:
«موضـوع ایـن نیست.
موضوع بیتالمال مسلمین است که باید
رعایت کنیم.» (راوی: همسر شهید)
🔹 حمله و غیر حمله
یک روز بعد از ازدواجمان کـه روز جمعـهای بود، علی آقا بنا به عادتش صـبح زود از خـواب برخاست. دیدم مشغول پوشیدن لباس نظـامی است.
گفتم: «کجا؟»
گفت: «میروم منطقه.»
گفتم: «امروز که حمله نیست!»
گفـت: «مگـر جنـگ، حملـه و غیـر حملـه
میشناسه؟» سپس آرام، مانند نسیمی از کنارم گذشت و رفت. (راوی: همسر شهید)
🔹 جلسه چمنی
مشغله حاج علی زیاد بود. بخاطر مسؤولیتش او را لحظهای آرام نمیگذاشتند. پـیش مـا هـم که بود، تلفنها، مراجعات و... رهایش نمیکرد.
برای وضع حمل در بیمارستان بستری بـودم. او هم حضور پیدا کرد، همرزمانش بعداز اطـلاع از جای او، یکـی یکـی بـه بیمارسـتان آمدنـد،
هرکدامشان هم کـاری داشـت.
تعدادشـان کـه زیادتر شد، حاج علی به ناچار در چمن محوطه بیمارستان آنها را دور هم جمع کرد و جلسه را همانجا برگزار کرد!
هم هوای من و فرزندش را داشـت و هـم از مسؤولیت اش غافل نبود. (راوی: همسر شهید)
🔹 زنگ در
وقتی حاجعلی به خانه میآمد از نـوع زنـگ زدنش بچهها می فهمیدند که بابا آمـده اسـت.
حـسین و زینـب هرکـدام سـعی داشـتند در را زودتر از دیگری باز کنند، حسین تیزتـر بـود و زودتر مـیرسـید و در را بـاز مـی کـرد، زینـب ناراحت می شد و گوشهای کز می کرد.
علی وقتی ماجرا را می فهمید بر میگـشت، در را می بست و مجدداً زنگ می زد تـا زینـب در را باز کند. این کار بارها تکرار شد. (راوی: همسر شهید)
🔹 خبر ناگهانی
من و حسین سالهـای سـال بـا امیـد زنـدگی می کردیم. امید به اینکه پدر زنده اسـت و بـاز میگردد. قراین زیادی هم بود که این احـساس را تقویت میکرد. این قراین گاه ازسوی مقامات بالای سپاه هم بیان میشد، لذا ما، دامن امید را
رها نکرده بودیم. اماخبر شهادتش که در سـال ۸۵ به ما رسید شوك بزرگی به زندگی مـا وارد کرد. (راوی: دختر شهید)
🔹 پدرهای آسمانی
من سه ساله بودم و حسین دو ساله که پدر به اسارت دشمن درآمد. اکنون حـسین جـوانی برومند و دانشجوی رشته کامپیوتر است و مـن دانـشجوی روانـشناسی هـستم.
مـن و حـسین مسئول ستادی هستیم به اسم ستاد "پـدرهای آسمانی" کار این سـتاد برگـزاری برنامـههـایی جهت بزرگداشت یاد و خاطره شـهدا در اسـتان خوزستان است. (راوی: دختر شهید)
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣