❣
🔻 شهید حبیب الله شمایلی
گذر و حوادث زمان بعضی از خاطره ها و مسائل را هیچگاه نمی توانند را به فراموشی بسپارند ، یکی از موارد جریان شهادت دوست قدیمی ام که مدت زمانی نیز در تیپ امام حسن مجتبی علیه السلام افتخاری شاگردش را داشتم می باشد ، دم دمای صبح روز دوم عملیات کربلای ۵ در پنج ضلعی بودم که دیدم از ته کانال او به همراه حشمت به سمت من می آیند به من که رسیدند احوال پرسی گرمی کردند و پرسید از کی تا حالا اینجا هستید ؟ گفتم از شب گذشته ، شما اینجا چه می کنید ؟ ( بعد از منحل شدن تیپ امام حسن مجتبی علیه السلام من به ضد زره آمدم و او به لشگر ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف رفت) خندید و گفت غلامپور ( فرمانده قرارگاه کربلا) گفته نیروهات را ببر جلو ، اومدم خودم اول اینجا را ببینم و بررسی کنم و بعد بچه ها را بکشم جلو ، (این خصلت مشترک عمده فرماندهانی بود که اکثرشون هم در همان ایام دفاع مقدس به یار رسیدند که تا خودشون از وضعیت موجود در خط مقدم جبهه اطمینان حاصل نمی کردند نیروها را جلو نمی آوردند ، با اینکار خودشان می خواستند تا می توانند از حجم تلفات جانی نیروها را بکاهند ) بعد سوالاتی راجع به وضعیت منطقه از من پرسید و رفتند ، 👇
غروب اون روز من در بالای کانال زوجی مجروح شدم و من را از منطقه خارج کردند و دیگه او را ندیدم چند روز بعد بیمارستان بودم از منطقه با من تماس گرفت و حالم را پرسید و گفت کی و چگونه مجروح شدی ؟ ماجرا را بهش گفتم ، خندید و گفت فلانی یه چیز بهت بگم بخند ، گفتم چی شده ؟ گفت چند روز پیش تلفنی با منزل تماس گرفتم اونا پرسیدند از فلانی چه خبر ؟ گفتم حالش خوبه ، خانواده گفتند مطمئن هستی ؟ گفتم آره ، اونا گفتند مرد حسابی فلانی الان چند روزه زخمی شده و در بیمارستان بستری است ، می گفت خندیدم و گفتم من تو منطقه هستم شما به من اطلاعات می دهید ؟ آنها گفتند باور نمی کنی این شماره تلفن بیمارستان رنگ بزن ، الان هم باورم نمی شد که حرف خانواده درست باشد ، گذشت ده روز مانده به پایان عملیات کربلای 5 او به بهبهان آمد تا او را دیدم دلم هری ریخت پائین ، گفتم یا ابوالفضل، رنگم پرید ، پرسید چته ؟ گفتم هیچی ، دوباره خندید و گفت حالت خوبه ؟ گفتم نه آره ، گفت بالاخره نه یا آره ؟ گفتم ولم کن حالم خوب نیست ، گفت چت شده ؟ جوابش را ندادم ولی دلم آشوب شده بود ، می دانستم این سفر آخری است که او را می بینم ، گوشه ای نشسته بود و با دو فرزند خردسال خود بازی می کرد من یواش به او نگاه می کردم و بی صدا گریه می کردم ، هرگاه نگاهش را به سمت من بر می گرداند من بخاطر اینکه مبادا اشکی در چشمم را ببیند سرم را پایین می انداختم ، دو روز بعد با هم به سمت اهواز رفتیم در راه خیلی با او صحبت کردم و به او گفتم فلانی مواظب خودت باش بخاطر دختر و پسرت ، هیچی نمی گفت ولی وقتی نگاهم می کرد دلم آتش می گرفت و می دانستم بازگشتی در کار نیست ، به اهواز که رسیدیم او به لشکر رفت و من به تیپ ، دو روز اهواز بودم هر روز از اهواز با خانواده تماس می گرفتم و می پرسیدم فلانی تماس نگرفته است ؟ آنها شک کردند و گفتند چته تو ؟ تو توی اهوازی از ما سراغ او را می گیری ؟ به بهبهان برگشتم صبح روز هفتم اسفند روزی مثل امروز دلم بد جور شور می زد هر چه صلوات می فرستادم آرام نمی شدم ، بعد از ظهر ساعت سه بعد از ظهر بود که شنیدم اون اتفاقی که منتظرش بودم فرا رسیده است ، دوستی به درب خانه ام آمد و گفت فلانی رفیقت پرید ، گفتم کی ؟ گفت حبیب ، گفتم یا امام حسین ، مطمئن هستی ؟ گفت بله امروز صبح ساعت ۴ صبح حبیب باوفایت به سمت حمید رفت ، روی زمین نشستم ، به من گفت فلانی تو که بی طاقت نبودی ؟ چرا اینجوری شدی ؟ گفتم فلانی فقط برو ، آمدم داخل خانه ، همسرم تا رنگ و روی من را دید گفت چه شده ؟ گفتم هیچی چادرت را بردار بریم پیش مامان ، گفت چیزی شده ؟ گفتم نه دلم برای مامان تنگ شده ، گریه کرد و گفت تو را خدا ، اگر چیزی شده بگو ، گفتم بریم تو راه برات می گم ، از درب خانه که آمدیم بیرون بهش گفتم حبیب زخمی شده !! جیغ زد و گفت دروغ نگو ..حبیب شهید شده ، نتونستم بغض خفته ام را نگه دارم و ترکیدم و چیزی نگفتم ، فهمید که بله حبیب هم به دیگر برادر شهیدش یعنی حمید پیوسته است ، به خانه که رسیدیم غوغایی بود ............... دو روز بعد که جسم بی روحش را به شهرم آوردند وقتی بالای سرش رفتم به چشمان نیمه بازش نگاه کردم و آرام با زبان نگاهم بهش گفتم دیدی که حق با من بود ، دیدی که تو هم ....... سال ها از اون روز می گذرد هر گاه به هفتم اسفند می رسم باز هم عین همان روز درونم غوغا می شود ، امروز همان روز است ، روز شهادت سردار شهید حبیب الله شمایلی جانشین فرمانده لشکر ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف که بعد از ۷۶ ماه نبرد مداوم در سحرگاه روزی مثل امروز جسم خسته و زخمی اش بالاخره آرام گرفت در کنار برادر شهید خو
د بخاک سپرده شد ، روحش شاد خدا کند که صبح قیامت نگاهش را از من دریغ نکند.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
4⃣ سردار شهید محمد جهان آرا
فرمانده سپاه خرمشهر
•••
🔹حاکم شرع خرمشهر، که مـیدانـست محمـد مشکل مسکن دارد، قطعه زمینی بـه محمـد داد و گفت: وام هم به شما تعلـق مـیگیـرد؛ شما این زمین و وام را بگیرید و خانهای برای خودتان بسازید!
محمد با من صـحبت کـرد و گفـت: مـن بـه خاطر کارم نمـیخـواهم زمـین بگیـرم. ایـن قطعـه زمـین را مــیخــواهم بــه دو نفـر از عربهای خرمشهر بدهم که واقعاً مستـضعف هستند و آنان را میشناسم.
میخواست موافقت مرا هم بگیرد؛ من حرفی نداشتم. زمین را تقسیم کرد و به آن دو نفـر عرب خرمشهری داد.
🔸 شش ماه قبل از شروع جنگ دربـاره آن بـا من حرف زده بود. میگفت: عراقیها در مـرز شــلمچه تحـرك نظـامیدارنـد و تجهیـزات نظامی آوردهاند و خود را برای حمله به ایـران آماده میکنند. محمد این مسائل را به تهـران هم گزارش کرده بود. بنـیصـدر جـواب داده بود: ایـن حـرفهـا ذهنیـت شـما اسـت و از حمله عراق به ایران خبری نیست.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ مادر دچار بیماری سختی شده بود
انواع و اقسام داروهای محلی رو به او داده بودند اما بیفایده بود،
بناچار او را برای معالجه به اهواز میبرند؛
دکتر پس از معاینه میگوید خانم شما سه ماهه باردارید!!
اما مادر آنقدر بیمار بود که از بارداری خود خبر نداشت!
دکتر برای ده روز به او دارو می دهد تا پس از مصرف مجدد مراجعه کند
در مراجعه بعدی دکتر باز ۳۰ عدد آمپول تجویز میکند؛
مادر بهبودی پیدا میکند اما نگران سلامتی فرزندش است که داروها روی او اثر نگذاشته باشد!
در هفت ماهگی بارداری باز حادثه سختی برای مادر اتفاق میافتد که نگرانی مادر بیشتر میشود؛
اما گویا خداوند این بچه را برای یاری دینش برگزیده است و خود نگهدارش است!
بارداری مادر به ۹ ماهگی می رسد و در تاریخ سیام مرداد ماه سال چهل و شش گل پسرش بدنیا میآید؛
نامش را عبدالحمید می گذارند، باز در نوزادی عبدالحمید در اثر گرما دچار خفگی میشود و کف بالا میآورد، اما به لطف خدا باز سلامتی خودش را به دست میآورد؛
عبدالحمید به سن نوزده سالگی میرسد و خداوند عاشقش میشود و نام زیبای شهید را برایش بر میگزیند و عبدالحمید در ۲۶ دی ماه ۶۵ در اثر بمباران شیمیایی به شهادت میرسد و شهید عبدالحمید تقی زاده بهبهانی افتخار مادر میشود
یادش گرامی، نامش جاودان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
4⃣ سردار شهید محمد جهان آرا
فرمانده سپاه خرمشهر
•••
🔹پیرزن علیرغم محاصره شدن شـهر و خـروج تمــام ســاکنانش، از خانــه زنــدگیاش دل نمیکند. میگفت: با هزار خون دل این هـا را فراهم کردم. حالا بگذارمشان کجا بروم؟
آخر سر جهانآرا آمد. گفت: خانم، خانهات را میخواهیم. میخواهیم اسلحه و وسایل توش بگذاریم.
یکدفعه نظرش عوض شد و راهی شد.
🔸 بعد از اشغال کامل شـهر، قـرار شـد عـدهای داوطلبانه برای شناسائی مواضع دشمن به آن طرف شط اعزام شوند. صالی – صالح موسوی– را صدا کرد و پرسید: دلت مـیخواهـد بـه بهشت بروی؟
صالی لبخند به لب گفت: چرا نخواهـد؟ بلـه!
من دلم میخواهد به بهشت بروم.
گفت: خب، امشب مأمور میشوی که سـاعت ۱۱ به آنطرف آب بروی!
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
همه شب
در این
امیدم
کہ نسیم
#صبحگاهے
بہ پیـام
آشنایان
بنوازد آشنـا را ...
#سلام_صبحتان_منور_بہ_نگاه_شهدا🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1