eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
💢وقت هایے که گیر مالے برای کار های فرهنگی و پایگاه پیدا می کرد میگفت : "خدا میرسونه!🍃 خانمش میگفت: "خب خدا از کجا میرسونه؟" مصطفے هم میگفت : "اگه بپرسی از کجا ، دیگه اسمش توکل نمیشه! کار خدا اما و اگه نداره♥️
4⃣ سردار شهید محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر ••• 🔹 زمانیکه ارتش عراق حمله غافلگیرانه خـود را آغـاز نمـود مــردم وضــعیت بــسیار ســختی داشتند. من و محمد بـرای نجـات مـردم بـه خیابانهـا مـیرفتـیم. در شـهر خرمـشهر بـه خیابان زنبق رسیدیم. صدای زن و بچه‌هـایی که حـاکی از تـرس و وحـشت بـود مـا را بـه داخـل خانـه‌ای کــشاند. آنهـا از دیـدن مــا خوشحال شـدند. مـرد مـسنی از میـان آنهـا فریاد کشید دخترم را نجات بدهید پرسـیدم کجاست؟ گفت:«آنطـرف بـرادر» و بـا دسـت خیابان بعـدی را نـشان داد. آنهـا را دلـداری دادیم و راهی برای خروجشان از شهر یافتیم. با محمد به سراغ آن دختر رفتیم تمام بدنش به وسیله ترکش زخمی شـده بـود. دسـتکش دست کردیم و با پتو او را پیچاندیم و به عقب انتقال دادیم. چند روز بعد همان پدر مـسنی که درگوشه خانه کز کرده بود و جرأت نجات دخترش را نداشت لباس رزم پوشید و به مـا پیوست . می‌گفـت: چهـره مـصمم و اراده قوی محمد این جرأت را به من داد. ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣🍂❣🍂❣🍂❣ شهید مظلوم محمد صابری انسانی وارسته و پا کباز که پس از هفت سال مقاومت و ایستادگی بر سر عشق خود عشق به معبود جان خویش را بر طبق اخلاص و صفا قرار داده و با یک دنیا شور و شعف تقدیم کرد. شهید مظلوم محمد صابری انسانی وارسته و پاکباز که پس از هفت سال مقاومت و ایستادگی بر سر عشق خود عشق به معبود جان خویش را بر طبق اخلاص و صفا قرار داده و با یک دنیا شور و شعف تقدیم کرد. هم او که در عنفوان شباب شمع وجودی خود را در راه اعتلای کلمت الله شعله ور کرد و هادی و شادی گشت برای اسلام و انقلاب شهید عزیز در مرداد ماه سال ۱۳۴۵ در خانوادۀ بسیار متدین و متعهد به اسلام در اصفهان دیده به جهان گشود و پس از چند ماهی راهی آبادان شده، تا پیروزی انقلاب در آنجا سکونت و به تحصیلات خود ادامه می دهد و در سال 1357 همراه والدین به زادگاهش مراجعت نمود و دوران تحصیلات را ادامه دادتا جنگ تحمیلی، برادر بزرگتر محمد به همراه پسر عمو خود همگام با شیردلان بسیج و سپاه و ارتش عازم جبهه‌ها میگردند و با وجود جراحاتی که بر میدارند باز حاضر و ترک صفوف رزمندگان نمی‌شوند و پس از بهبودی نسبی در عملیات بیت المقدس عاشقانه شربت شهادت می نوشند، پس از این شهید از پدرش می خواهد. که اجازه رفتن به جبهه ها را به او بدهند اما به علت تنهایی پدر و مادرش موافقت نمی شود ولی رجوع مستمر محمد به پایگاه بسیج آنان را ناچار می کند تا او را علیرغم سن کمش برای آموزش با دیگر نیروها به یزد اعزام دارند اما باز به علت داشتن سن کم او به روستایش باز می گرداندند. و بالاخره با رجوع مستمر و ثبوت درایت خود به مسئولین بسیج همزمان با عملیات محرم به او اجازه اعزام به جبهه داده می شود ولی ایشان به علت داشتن وظیفه پدافندی موفق به حضور در عملیات نگردید و پس از مرخصی دوباره همزمان با عملیات والفجر مقدماتی محمد موفق به شرکت در عملیات شده که در محاصره قرار گرفته و بر اثر انفجار خمپاره دشمن و موج شدید آن محمد را مجروح و به بیمارستان منتقل و بستری گردید. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🍂❣🍂❣🍂❣ ۲ که پس از بهبودی به منزل برگشته و بنابر اصرار پدرش در شرکت تهیه مواد غیر فلزی اصفهان در قسمت کارگزینی مشغول به کار شده و شب ها به تحصیل علم می پردازد. در بهمن ماه سال 1362 مجدد تصمیم به بازگشت به جبهه ها را می نماید. نام های به پدر و مادرش می نویسد:   این آخرین بار است که به جبهه می روم و شما دیگر مرا نخواهید دید، آری عشق حسین و محبت امام چنان به جانش آتش افروخته بود که یقین داشت این آتش جز به شهادت خاموش نخواهد شد. به هر حال محمد به کاروان عاشقانه پیوست و در عملیات خیبر به عنوان کمک آرپی جی زن در لشکر نجف اشرف برای دفاع از حدود اسلام و آرمان مقدس مهیای نبرد گردید. و در حین عملیات مجروح می شود. بر اثر جراحات وارده، او و جمعی از یارانش به اسارت درآمدند. آنجا که حیلت و تدبیر کارگر نیاید و فقط عشق و اخلاص، است و ایثار که سعادت می‌آفریند، اینجا مکان و ماوای محمد و محمدهاست که به قول خود شهید (اسارت در  راه عقیده آزادی است) باید چشم دل را ستوده و خانه جان را صیقل داد تا حقایق بر تو پدیدار آید. بارزترین ویژگی او همان اخلاق نیکو و روحیه والا و معنوی او بود این نه صرف سخن یا تمجیدی بی اساس از او نیست. بلکه مناجات های پی در پی و اشک و آه و نالۀ او در دل شب ها تلاوت منظم قرآن روحیه متواضع، حجب و حیای اجتماعی، احترام به دیگران خدمت کردن به هر شکل و صورت حتی بیشتر از توانش همه و همه گواه صادقی بر این امر می باشد روحیه توسل و عشق شهید به اهل بیت (ع) را به آسانی نمیتوان به تصویر کشید. یکی از دوستان می گفت: مدتی پیش در عالم خواب خود را همراه با عده زیادی در حرم مولا حسین (ع) یافتم جمعیت دستان خود را به ضریح گرفته و طواف می کردند ولی در گوشه ای از حرم محمد را دیدم. مؤدبانه کناری ایستاده و ضریح به دور او می‌چرخید متعجب شدم بناگاه از خواب پریدم جای محمد که در کنارم بود خالی بود اما کمی آنطرف تر او را دیدم که در حال خواندن نماز شب یک دست را به جانب معبود گرفته و با دست دیگر تسبیح و چشمانش پر از اشک و در حالت تضر ع عجیبی بسر می برد. صبح شد هنگام صرف صبحانه با افسوس گفت خوشا به حال آنان که به کربلا رفتند و کربلایی شدند، گفتم که تو هم کربلای هستی گفت من به کربلا نرفتم باز گفتم من میدانم که تو هم کربلایی هستی، پرسید به او گفتم که این رازی است که تا پایان اسارت برای تو نخواهم گفت مگر هنگام آزادی ما. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما را گره زدند به نخ هایِ پرچمش "شبهایِ جمعه" مُعتکفِ کویِ ماتمش "زهرا" رسید "کرب وبلا" ناله میزنیم سر داد تا که سر بِکشد عشق، از غمش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4⃣ سردار شهید محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر ••• 🔹 از اتاق جنگ با محمد نورانی تماس گرفـت و هر چه را که بهروز قیصری از عراقی‌ها گفتـه بود، به او گفت. گفت: اگر مـیتوانیـد امـشب یک سری کار چریکی بکنید! _ کار چریکی دیگر چیست؟ _ عراقیها تـو کارخانـه سـنگبـری، سـتاد زده‌اند، اگر بهشون شبیخون بزنید، لااقـل تـو روحیه‌شان تأثیر می‌گذارد. _ ببینم چی میشود! بچه‌ها هم خسته بودند و هم کـسی آمـوزش کار چریکی ندیده بود کـه بخواهـد شـب بـه عراقی‌ها حمله کند. اما وقتی محمد نورانی به آنها گفت که جهان‌آرا چه گفته، همـه بلنـد شدند. گفته بودند نیایید توی شهر. همین جا مراقب ایــن مهمات باشید. جهـان‌آرا کــه آمـد، التماسش کردیم: بگذارید ما هم بیاییم تـوی‌ شهر! با مهربانی گفت: شـما الآن نمـی‌دونیـد چـه می‌کنید. قلب جبهه این جاست. هر تیری که در جبهه شلیک می‌کنند، بر اثر همـت شـما است و شما در آن شریک هستید. آرام شدیم. ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣🍂❣🍂❣🍂❣ ۳ دو هفته قبل از شهادتشان در صحبتی با یکی از برادران از چگونگی قبرستان خاموش موصل و چگونگی تدفین شهدای اسیر در آنجا سؤالات بسیاری می کند و از تنهایی آن خفتگان در خاک و بی زائر مسکوت قبرشان شکوه میکند و می گوید آخر این طوری هم خیلی سخت آدم نه پدری و نه مادری که بیایند سر قبرش و فاتحه ای بخوانند و با حداقل یکی دو ساعت بایستند که انسان با قبر و فضای آن آشنا بشود و بعد بروند و در آخر گویا خود را یکی از آن شهیدان می بیند و به همراه خود وصیت می نماید که اگر روزی شهید شد چه کسانی او را غسل و کفن کرده و به خاک بسپارند. می گفت: مادرم در فراق برادرم صبور بود اما نمی دانم که در مورد خبر شنیدن شهادت من چه خواهد کرد به او بگویید که در فراق من همان طوری باشد که در حق برادرم بود و اما روزی که داغ فراق بر دل دوستان نهاد که تا ابد جگرمان می سوزد و در عزایش سوگواری خواهیم نمود، روز رحلت و شهادت ملکوتی محمد عزیزمان که امیدواریم اباعبدالله الحسین(ع) این ، یاورش را در کنار خود و در جوار حضرت علی اکبر جای دهد و مطمئن هستیم که خواهد بود. آن روز گرم تابستان سال ۶۹ ، چند روز مانده به محرم، ساعت ۳ بعد از ظهر محمد هم با تیم شان عازم میدان کوچک فوتبال شد. خیلی سالم و سر حال. پانزده دقیقه از بازی گذشته بود که آمد گوشه ای نشست و گفت: سرم گیج است. چند قطره خون از بینی اش آمد. بعد هم، روی زمین افتاد. محمد را روی تخت بهداری بردند. همۀ اردوگاه در سکوتی غمبار فرو رفته بود. همه دلشان می خواست برایش اتفاقی نیفتاده باشد، اما محمد صابری، جوان دوست داشتنی خیبری، شهید شده بود. روز پنج شنبه یک ساعت قبل از شهادتش چند لحظه پیش من آمد و گفت برادر جان، من دیگر می‌روم اما روز قیامت در صراط دست مرا بگیرید. نمی دانم چرا بی اختیار با هم مصافحه کردیم او رفت و در حین رفتن در حالی که رویش به من بود سه مرتبه گفت خداحافظ. گویی عزم سفری بس دراز دارد من نیز با نگاه او را تا دم در بدرقه کردم و یکی دوبار او را صدا کردم که متأسفانه صدایم را نشنید و حدود ۴۵ دقیقه از این امر نگذشته بود که شنیدیم محمد را به بیمارستان برده اند به حتم می دانستم که او شهید شده حتی زمانی که برخی خبر از سلامتی او را چند لحظه ای دادند من در دل مطمئن بودم که او شهید شده حتی ا گر همه می گفتند سالم است می دانستم که او از عالم خاکی پر گشوده است. هر طور بود موفق شدم در بیمارستان بر بالین او حاضر شوم رویش را بوسیدم لحظه ای بعد جسد مطهر او را بر روی برانکار دیدم در حالی که قدرت تفکر از من سلب شده بود نزدیک برانکارد رفتم دست او را در دستم گرفتم و با قلبی سوزان با او وداع نمودم. برادران دیگر اردوگاه هم می آمدند و او را می بوسیدند و با او وداع می کردند. همه گریه می‌کردند ناگهان به ذهنم خطور کرد که باید شهید را علیرغم میل دشمن تشییع کنیم چیزی که تا آن زمان ممنوع بود. از مسئول اردوگاه خواستیم که از دشمن بخواهد تا این موضوع عملی شود این امر با مخالفت روبه رو شد زیرا از عواقب آن می ترسیدند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1