شعر یعنی . . .
که سرِ صبــح
کسی مثل شما ،
باعثِ روشنــیِ
حضرت خورشید شود ....
📎بفرمایید صبحانه ..🌺
#سلام_صبحتان_بخیر_با_عطر_شهدا🌷
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
برخی امام گذشته را عاشقند
نه امام حاضر را
میدانی چرا؟
امام گذشته راهرگونه بخواهند تفسیر میکنند
اما امام حاضررابایدفرمان برند.
✨سر یا صبر؟کدامش را میخواهی #آقاجان تقدیمت کنیم؟
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷
🏴 «حاجیه خانم زاده گندم» مادر شهیدان محمود سوداگرو حاج احمد سوداگر دارفانی را وداع گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.
ان شاءالله روح این مادر آسمانی شاد وهم نشین خانم حضرت فاطمه الزهرا(س) وفرزندان شهیدش باد
#شادی_روح_آسمانی_مادران_شهدا_صلوات
🍂🕊🍂🕊🍂🕊
#شهید_علی_اکبر_شیرین
جریاناتی که در عقب نشینی برای ما اتفاق افتاد و یه خاطره بسیار بزرگی برامون موند و اون قضیه این بود که در حین عقب نشینی تعداد زیادی از بچه ها مجروح شده بودند از جمله امین شحیطاط مجروح بود نعمت ولی زاده بود اکبر شیرین بود که واقعا من الان اون صحنه وقتی که به ذهنم میاد خیلی متاثر می شوم، از زانو پایش قطع بود ترکش خورده بود تو زانوش تمام این استخونهای سفید پیدا بودن.
دست اکبر هم قطع بود اصلا هیچ آه و ناله ای نمی کرد فقط ذکر می گفت ما راه را گُم کرده بودیم. اکبر با انگشتش مسیر را نشان مان داد نمی توانستیم جابجایش کنیم دقیقاً استخوان ها بهم می خوردند. 😭😭 بعد از چندین سال اون نگاه اکبر شیرین که به ما می گفت برید منو اذیت می کند. ایکاش به چشمانش نگاه نمی کردم.
راوی حاج احمد ایزدی
کربلای ۵
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
#شهید_علی_اکبر_شیرین
موقع جدا شدن از اکبر شیرین بعد از چندین متر بر گشتم ، نگاه کردم دیدم اکبر اون دستش را بسمت آسمان بلند کرده و ذکری می گفت. پس از چندین روز ک سراغ مجروحین رفتیم دیدیم بچه ها تیر خلاص خورده بودند.
راوی : علی عمیره
لشکر 7 ولیعصرگردان کربلا
گروهان نجف اشرف
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
4⃣ سردار شهید محمد جهان آرا
فرمانده سپاه خرمشهر
•••
🔹ماشین که نگه داشت، رفـتم نشـستم عقـب.
تعارف کرد بروم جلو. رفتم نشـستم پیـشش.
پرسید: چطور زخمی شدی؟
همه چیز را برایش تعریف کـردم و آخـر سـر هم اسم دامادمان را که همه میشـناختندش بردم و گفتم برادر زنش هستم.
من را رساند نزدیک مسجد جـامع و خـودش رفت. مدت زیادی گذشت تا بفهمم راننـده وانت آن شب، فرمانده سـپاه خرمـشهر بـود؛ جهانآرا!
🔸 عقب نشینی کردیم و آمدیم رسیدیم نزدیک پلیس راه.
آنجا محمد جهانآرا را دیدم کـه
اسلحه به دست ایستاده.
تعجب کردم. گفتم:
محمد تو چرا؟
گفت: خب، من هم باید بجنگم!
بچههـا همـه جمـع شـدند.
گفتـیم: بابـا تـو
فرماندهای، اگر خدای نـاکرده اتفـاقی برایـت بیفتد و طوریت بشود بچهها از هم میپاشند! قبول نکرد برود. نمیخواست بچهها را بگذارد
برود. همان جا ماند پیش ما.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
2.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ شهید همت
خاطره ای زیبا از تولد و شهادت
#کلیپ
#همت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣