🍂🕊🍂🕊🍂🕊
#شهید_علی_اکبر_شیرین
جریاناتی که در عقب نشینی برای ما اتفاق افتاد و یه خاطره بسیار بزرگی برامون موند و اون قضیه این بود که در حین عقب نشینی تعداد زیادی از بچه ها مجروح شده بودند از جمله امین شحیطاط مجروح بود نعمت ولی زاده بود اکبر شیرین بود که واقعا من الان اون صحنه وقتی که به ذهنم میاد خیلی متاثر می شوم، از زانو پایش قطع بود ترکش خورده بود تو زانوش تمام این استخونهای سفید پیدا بودن.
دست اکبر هم قطع بود اصلا هیچ آه و ناله ای نمی کرد فقط ذکر می گفت ما راه را گُم کرده بودیم. اکبر با انگشتش مسیر را نشان مان داد نمی توانستیم جابجایش کنیم دقیقاً استخوان ها بهم می خوردند. 😭😭 بعد از چندین سال اون نگاه اکبر شیرین که به ما می گفت برید منو اذیت می کند. ایکاش به چشمانش نگاه نمی کردم.
راوی حاج احمد ایزدی
کربلای ۵
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
#شهید_علی_اکبر_شیرین
موقع جدا شدن از اکبر شیرین بعد از چندین متر بر گشتم ، نگاه کردم دیدم اکبر اون دستش را بسمت آسمان بلند کرده و ذکری می گفت. پس از چندین روز ک سراغ مجروحین رفتیم دیدیم بچه ها تیر خلاص خورده بودند.
راوی : علی عمیره
لشکر 7 ولیعصرگردان کربلا
گروهان نجف اشرف
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
4⃣ سردار شهید محمد جهان آرا
فرمانده سپاه خرمشهر
•••
🔹ماشین که نگه داشت، رفـتم نشـستم عقـب.
تعارف کرد بروم جلو. رفتم نشـستم پیـشش.
پرسید: چطور زخمی شدی؟
همه چیز را برایش تعریف کـردم و آخـر سـر هم اسم دامادمان را که همه میشـناختندش بردم و گفتم برادر زنش هستم.
من را رساند نزدیک مسجد جـامع و خـودش رفت. مدت زیادی گذشت تا بفهمم راننـده وانت آن شب، فرمانده سـپاه خرمـشهر بـود؛ جهانآرا!
🔸 عقب نشینی کردیم و آمدیم رسیدیم نزدیک پلیس راه.
آنجا محمد جهانآرا را دیدم کـه
اسلحه به دست ایستاده.
تعجب کردم. گفتم:
محمد تو چرا؟
گفت: خب، من هم باید بجنگم!
بچههـا همـه جمـع شـدند.
گفتـیم: بابـا تـو
فرماندهای، اگر خدای نـاکرده اتفـاقی برایـت بیفتد و طوریت بشود بچهها از هم میپاشند! قبول نکرد برود. نمیخواست بچهها را بگذارد
برود. همان جا ماند پیش ما.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
2.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ شهید همت
خاطره ای زیبا از تولد و شهادت
#کلیپ
#همت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
4⃣ سردار شهید محمد جهان آرا
فرمانده سپاه خرمشهر
•••
🔹بعد از این که مدرسه را زدند، جهانآرا پیغام داد که: همه جمع شوند کوی بهروز!
شب بود. جلوی کلاس ها توی محوطه جمـع شده بودیم. جهانآرا گریه میکرد. میگفـت:
وعـده و وعیــد بــه مــا زیــاد دادنـد. گفتنـد توپخانه قزوین توی راه اسـت. تیـپ فـلان دارد میآید کمکتان. ولی از هیچ کدام خبری نشد. هیچ کمکی نرسید. حالا تنها نیروی مـا ایمانمان است.
بعد گفت: شـما تکلیفتـان را انجـام دادهایـد.
میتوانید بروید یا بمانید. اگر دلتان بـه حـال این مردم میسوزد، بمانید و بایستید کنارشان.
وظیفه ما ایستادن تا آخرین لحظه است. با تمام شدن حرف هـای جهـانآرا، عـده ای گفتند: هر کس برود، نامرد است.
فرق جهانآرا با بقیه این بـود کـه مـا را آزاد میگذاشت. برای همین حرفهایش اثر داشت.
🔸 از ســاعت یــک بعـد از ظهـر مرتـب پیغــام مــیدادنـد کــه: کــسی تــوی شــهر نمانـد؛
میخواهیم همه جـای خرمـشهر را بمبـاران کنیم.
ما بـه ایـن حـرف هـا محـل نمـیگذاشـتیم.
خرمشهر، شهرمان بود، نمیتـوانـیم از آن دل بکنیم.
زیر پل بودیم و جایمـان هـم
امن بود. گفتیم: حتـی اگـر همـه جـا را هـم بزنند ما در امانیم.
ساعت چهار یا پنج چند هواپیما پیدا شدند و شهر را زدند البته نه سمتی را که مـا بـودیم. بمباران تمام شد و کم کم شب از راه رسـید.
حوالی ساعت ده دیگر ارتباطمان با همـه جـا قطع بود. با خودم گفتم: سری به شـهر بـزنم ببینم چه خبر است.
گــشتی تــوی شــهر زدم و بعـد رفـتم مقـر
جهانآرا؛ خلوتش کرده بودند.
جهانآرا از من پرسید: فقط تو مانده ای؟
گفتم: نه، هنوز بچهها هستند زیر پل!
گفت: مگه نگفتم تخلیه کنید!
گفتم: ما نمیتوانیم. شما بروید!
چشم هایش پر از اشک شد.
تا آن موقع گریه اش را ندیده بود.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
یاد و خاطره شهید سید رسول ذهبی همرزم سردار هور سرلشکر شهید علی هاشمی در قرارگاه سری نصرت گرامی باد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1