حماسه جنوب،شهدا🚩
#شهید_عبدالرحمن_سلیمانپور🕊🌹
💠مثلا بعد کلی صحبت کردن از بچههای قدیمی که شهید شده بودن، متواضعانه دستها رو بالا می برد و شوخی و جدی فریاد میزد خدااااااا یا منو ببر پیش اونا یا اونا رو بیار تو دنیا تا ببینمشون
همین روحیاتش نشون میداد که دیگه رو زمین بند نیست و دنبال راهی برای زودتر رسیدن می گرده
⤵️
💠رفته بود پیش آقای پویا که رییس ستاد بود و درخواست انتقالی کرده بود.
حاج محسن هم که آدم مقرراتی و منظمی بود نپذیرفت و ردش کرد
ولی اصرار های عبدالرحمن ظاهرا اونو به ستوه درآورده بود و بعنوان رها شدن از دستش بهش گفت برو به جهانی بگو
اگه گفت همین نیروها برای عملیات کافی هستن برو و از نظر من مشکلی نیست
⤵️
💠عبدالرحمن و حاج رضا شامیر از من سابقه بیشتری در تسلیحات داشتن ولی بخاطر وظیفه بودنم مسئولیت رو به من سپرده بودن
نیروهای پا به رکاب تسلیحات هم در واقع ما سه نفر بودیم که حاج رضا هم از لحاظ جسمی مشکلاتی داشت هر چند اصلا کم نذاشت
⤵️
💠به عبدالرحمن گفتم که نمی تونم اجازه بدم بری. ما هیچ کس رو نداریم و نیرو کم میآريم
یک دفعه عصبانی شد و فریاد زد من نمیدونم ، بگی یا نگی من میرم.
این آخرین گفتگوی ما بود و دیگه ایشون رو ندیدم تا همون موقع که تو آب افتاد و می خندید
جالب این بود که غیر از عبدالرحمن دو نفر دیگر هم تو آب افتاده بودن که اونا دمغ شده بودند و حال خوشی نداشتن...
⤵️
💠با رفتن بچه ها بسمت دشمن ما هم روی پد هشت اومدیم و سوار لندکروز شدیم تا از لشکر مهمات بیاریم و آماده کنیم برای نیمه شب که به بچهها برسونیم
از تنگه ذلیجان هم گذشتیم و مقدار زیادی رفتیم و مهمات آوردیم و برگشتیم
بین راه رادیو ماشین رو روشن کردیم که دیدیم نوحه دیشب حسین فخری رو داره پخش می کنه. قسمتی از شعرش این بود:
ایهاالمومنین قاتل المشرکین
از نو به پا کنید رزم فتح المبین...
و اشعاری که نشون میداد عملیاتی در پیشه
با شنیدن این مصرع پیش خودم گفتم عجب ، داره خط میده به عراقی ها...
خدا کنه نفهمن داریم میریم براشون
⤵️
💠بعدازظهر مهمات رو بار قایق کردیم و وارد عملیات شدیم.
بین الطلوعین وارد خط تازه آزاد شده شدیم و یکراست سراغ سید مجید رفتیم
خسته و وا رفته تو سنگر نشسته بود و چند نفر هم دورش بودن
گفتم مهمات آوردم کجا ببرم؟
گفت برو سمت راست بده به مهدی زهره بخش
⤵️
💠گاز قایق رو گرفتیم و به سمت راست رفتیم. تیرهای تیربار عراقی هوای بالا سرمون رو باز می کرد و ویز ویز کنون رد می شد
سرمون رو دزدیده بودیم و پیش میرفتیم. هر چی رفتیم هیچ بنی بشری ندیدیم و برگشتیم سراغ سنگر فرماندهی
به سید گفتم بابا هیچ کس نیست. تا کجا باید بریم؟ گفت برو تا برسی
حدود چهار کیلومتر رفتیم تا توی تاریکی مهدی رو دیدیم و مهمات رو بهش تحویل دادیم و برگشتیم
⤵️
💠تو راه برگشت پروانه قایق توی تور ماهیگیری عراقی ها پیچید. موتور رو با تور بالا اوردیم و دیدیم یک ماهی هفت هشت کیلویی تو تور گیر افتاده
رضا اونو جدا کرد و تو آب پرتاب کرد و حسرتش رو به دلمون گذاشت
اومدیم توی سیل بند و اسباب چایی عراقی هم جور شد.
چای معروف به چای کویتی،
لیوان فرانسوی و.....
چیزهایی که آرزوش رو داشتیم اول صبح مهیا شد و....
⤵️
💠شب سوم هم با رضا مقداری مهمات رسوندیم و گاهی به عقب می رفتیم و مجروح یا شهیدی رو هم با خود میبردیم
یک شب اطراف درمانگاه روی پد سرک می کشید که متوجه محوطه ای شدم که با پل های خیبری احاطه شده بود
نگاهی پشتش انداختم.
نزدیک غروب بود و دلتنگی بیداد می کرد. با صحنه ای روبرو شدم که این دلتنگی رو به اوج و به بغض رسوند
⤵️
💠بهرحال روزهای آخر عملیات بود که وارد سیل بند شدم و فکر می کنم با شهید مصطفی بختیاری روبرو شدم که گفت از عبدالرحمن خبر داری؟
این نوع خبر دادن برامون غریب نبود و می دونستیم پشت اون خبر ناگواری خوابیده
زدم تو سرم و گفتم مگه #عبدالرحمن هم رفت؟ 😭
گفت آره اونم شهید شد.
⤵️
💠خواستم با قایق بطرف محل درگیری برم که گفت نرو، بردنش عقب
بغض خودمون رو نگهداشته بودیم و نمی تونستیم تو اون موقعیت خودمون رو سبک کنیم
ولی با اومدن به مقر عقبه، بچه های تسلیحات گریه کنون اومدن بطرفمون
خبر رو شنیده بودن و ما هم جای خالی عبدالرحمن رو تو چادر که کف اش رو کنده بودیم و هنوز بعضی از لباس هاش که وقت جمع کردنشان رو نداشت رو زمین بودن، دیدیم ، نتونستیم خودداری کنیم و سیر دلمون گریه کردیم و اشک ریختیم
روز خیلی سختی بود که اونم گذشت و هزاران خاطره ازش بجا موند که مجال گفتنش اینجا نیست...
🔴 راوی: جهانی مقدم
👈 تاریخ 97/5/23
@defae_moghadas2