❣ کرامات شهدا
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به......
شرمنده ام
📚منبع:
کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
#خاطرات
@defae_moghadas2
❣
❣ «حسرت شهادت»
عمليات والفجر هشت تمام شده بود. خيلی از نيروهای قديمی گردان چون حاج زمان شالباف، يا مجيد غزيعلی، خسرو تقوی، رستم منيعاوی و تعدادی ديگر شهيد شده بودند. به حميد كه دوستی نزديكی با آنها داشت حال عجيبی دست داده بود. اكثر بچه های گردان اعتقاد داشتند حالت او از اين بابت است كه چرا شهيد نشده است. با فاصله كمی از پايان عمليات از طرف لشكر مأموريت پدافندی به گردان داده شد و نيروها به خط برگشتند، برای خيلی ها مسجل شده بود كه اين مأموريت آخر حميد محرابی است.
در شب هفتم ورود به خط او زخمی شد و هنگامی كه می خواستند او را به عقب منتقل كنند، نپذيرفت و گفت: من به عقب نمیروم. كسی بالای سر بچهها نيست من تا صبح صبر میكنم بچه های بسيجی با شنيدن خبر زخمی شدن حميد به سراغ او آمدند. ايشان به هر كدام از آنها چيزی هديه داد. انگشتر، ساعت مچی كه يادگار يكی از شهدا بود و عكس هايی كه از دوستان شهيدش داشت و همان نگاه عميق ژرفناك هميشگی را كه اينبار با لبخندی كه حتی درد زخم هم نمی توانست، آن را آلوده به تلخی نمايد از رزمنده ها خواست. او پس از ديدن همه بچه ها و گروهان از بی سيم چی های خود خواست بی سيم ها را در كنار او در سنگر بگذارند و خودشان به سنگرهای ديگری بروند. لبه چفيه خود را تا كرد و لای دندان هايش گذاشت و شب را به صبح رساند. صبح هنگامی كه به عادت معمول لنگان لنگان از سنگر خارج شد تا به نيروهايش سركشی كند خمپاره ای در كنار او به زمين خورد و به آنجا كه دوستان شهيدش در انتظار او نشسته بودند پيوست.
راوی: شهيد كريم اهوازی
#شهید_حمید_محرابی
@defae_moghadas2
❣
🍂❣
🔻 مردانگی مردان کوچک
عليرضا زارعی نوجوانی سيزده يا چهارده ساله بسيجی، با اندامی نحيف به همراه پدرش در جبهههای جنوب اسير شده بودند. در اردوگاه موصل يك وقتی بعثیها آب و غذا را از اسرا دريغ كردند، آثار تشنگی و گرسنگی در چهرهها آشكار شد.
افسر بعثی برای شكنجه روحی اسرا، مقداری آب و نان آورد و به عليرضا تعارف كرد. در ميان بهت و حيرت خود عليرضا را ديد كه از پذيرفتن آب يخ و نان امتناع كرد با وجودی كه به شدت تشنه و گرسنه بود.
او كه دست افسر بعثی را خوانده بود گفت «اگر به همه زندانیها آب و نان بدهی من هم پيشكشت را قبول میكنم». او تشنگی و گرسنگی را تحمل كرد ولی حاضر نشد از صف متحد هموطنانش در برابر دشمن خارج شود.
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 فاتح
شهيد خليل فاتحی، پاسداری رشيد و غيور از خطه آذربايجان شرقی بود. در اردوگاه موصل يك قديم، بعثیها پنجاه نفر را به اتهام خارج كردن سلاح از انبار به طبقه بالايی اردوگاه بردند و به شدت شكنجه كردند.
آنها قصد داشتند همه پنجاه نفر را اعدام كنند. خليل وقتی وضع را اينچنين ديد، به فرمانده بعثی گفت «به جز خودم بقيه نقشی در بيرون آوردن سلاحها از انبار نداشتند». همه نجات پيدا كردند ولی خليل در زير شكنجههای بعثیها مردانه به شهادت رسيد.
او از جوانان غیوری بود که در سوسنگرد و در مجروحیت دکتر چمران، او را از جلو دشمن بر دوش گرفت و از منطقه خارج کرد و دکتر چمران کلت خود را به رسم قدردانی به او اهدا کرد.
@defae_moghadas2
❣
❣ مریم نادر طالبزاده: از پدرم تشکر میکنم به دلیل چشماندازی که از زندگی به من نشان داد، او هیچگاه به من دیکته نکرد که چه کنم و چه کسی باشم، اجازه داد مسیرم را خودم کشف و انتخاب کنم، همیشه با دقت به حرف من جوان گوش میکرد، اگر برخلاف نظرش صحبت میکردم، به من اجازه انتقاد کردن میداد گاهی با گفتگو و گاهی با سکوت.
❣ سهیل اسعد: پرکردن شخصیتهای هم شکل حاجنادر بسیار مشکل و نشدنی است، چرا که حاج نادر خودش بود. خود خودش و از کسی تقلید نمیکرد هرچند که مقلدان فراوانی داشت.
❣ دکتر مجید شاهحسینی: نادر طالبزاده پدیده منحصر به فردی بود که هرچه برای دیگران در حکم آرزو بود، آن آرزوها برایش خاطره بود؛ یعنی آرزوهای دیگران را قبلا زیسته بود، به پوچی آن پی برده بود و حالا به عنوان یک انسان وارسته در آمریکا تحصیل کرده از جبهه استکبار برگشته، به سنگر حق پیوسته و و راوی حقیقت شده بود. او آمده بود تا از این «مسیرطی شده» بگوید.
طالبزاده از جهاتی بسیار شـبیه به سید مرتضی آوینی بـود. مرتضی آوینی هم روندی زیستی داشـــت که خیلی از بسیجیان آن را تجربه نکرده بودند و از جبهه چرک به جبهه روشن انقلاب اسلامی پیوسته و آمده بود و راوی فتح شده بود.
❣ الکساندر دوگین: الکساندر دوگین مهمترین مشاوران ولادیمیر پوتین: نادر واقعا نادر است و در فارسی به معنای کمیاب است. بزرگ بودن این مرد به دلیل درخشان بودن و مستندساز بودن آن نیست. طالبزاده یک شیعه واقعی است؛ نه فقط در ظاهر بلکه در قلب روح و باطنش یک عمق معنوی و عرفانی دارد. من باور دارم طالب زاده یکی از افراد انتخاب شده برای نبرد واقعی است.
@defae_moghadas2
❣
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ ماجرای حضور آیتالله خامنهای
در منزل شهید شیرودی
🔸 انتشار به مناسبت هشتم اردیبهشت سالگرد شهادت شهید علیاکبر شیرودی
@defae_moghadas2
❣
❣ وصیت شهید سید علی طباطبائی – رزمنده لشکر علی ابن ابی طالب (ع)
✍️ سلام بر امام خمینی ولی فقیه این قامت ایستاده که مانند جدش حسین در برابر ظلم و ستم مستکبران و قدرتهای بزرگ ایستاده و یک قدم هم به عقب نخواهد برداشت.
▫️ و به خدا سوگند یاد می کنم که همیشه و تا آخرین نفس در راه مقدس او و یاری دین او مستحکم و جان برکف در راهش فداکاری کنم و تا آخرین لحظه دست از اسلام برندارم و این راهی است که همۀ ما انتخاب کرده ایم و بهترین راه رسیدن به خداست.
از شما می خواهم در نبودن من خیلی ناراحت نباشید چون جای من بهترین جاهاست.
و قدری کتاب دارم که آنها را به کتابخانه مسجد بدهید تا از آنها استفاده شود و قدری انبر و وسایل کار است که به درد خودتان می خورد.
خواهشمندم که از آنها برای خودتان استفاده کنید و چیز دیگری ندارم. اگر از یادم رفته خودتان آنها را بردارید.
دیگر هیچ وصیتی ندارم بجز صبر برای شما و دعا برای امام.
والسلام.
علی طباطبائی.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
❣
🌷صد پسر در خون بغلتد، گم نگردد دختری....
شهید علی خلیلی دیگری حلول کرد
🚩 داغیست به دل، رفتن خوش غیرتها
شهید حمیدرضا الداغی
شهادت: ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
سبزوار. هنگام دفاع از عفت دختر ایرانی
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند
مهدی عرفاتی:
🔹شهید حمیدرضا الداغی همدانشگاهی من بود. اواخر دههٔ هفتاد. من ارتباطات میخوندم و حمید حسابداری (اگر اشتباه نکنم). من بچه مذهبی دانشگاه بودم و اون بچه خوشتیپ دانشگاه. ظاهراً هیچ صنمی باهم نداشتیم.
🔹ماجرای آشنایی ما برمیگشت به جنجال و نزاعی که سرِ مسابقات فوتبال دانشگاه به راه افتاد. وسط بازی تیم ما، مدافع حریف یه خطای ناجور روی من کرد. من بلند شدم و اعتراض کردم. بازیکن حریف فحاشی کرد و من یه لحظه خون به مغزم نرسید و درگیر شدم. در کسری از ثانیه، ۷-۸ نفر ریختن رو سر من و کأنه با قاتل پدرشون طرف هستن… زیر مشت و لگد و فحاشیها، حمید رو دیدم که به هواخواهی من وارد معرکه شده و داره یکی پس از دیگری رو مینوازه… تا جایی که یادمه ورزشکار بود و حتی توی مسابقات رزمی هم اسم و رسمی داشت. دعوا که تموم شد متوجه شدم هر دوی ما رو با تیزی نشون کردن؛ من گوش راستم و حمید گوش چپ...
🔹رفتیم بیمارستان و سهم هر کدوم سه چهارتا بخیه شد و گوشهامونو پانسمان کردن. از فردا توی دانشگاه معروف شدیم به گوشبریدهها…
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
شکایت کردیم و دادگاه برامون طول درمان برید و دیه. ۲۵۰هزار تومن برا ضارب دیه بریدن. بابای طرف اومد به التماس و خواهش که ببخشیمش. یه کارگر ساده بود که یحتمل ۲۵۰هزار تومن، حقوق چندماهش میشد. از دست پسرش شاکی بود. حمید با همون برخورد اول راضی شد و منم راضی کرد که ببخشیمش و بخشیدیمش… این ماجرا شد دلیل دوستی منِ بچه مذهبی دانشگاه با جوان اول خوشتیپ و خوشگل دانشگاه.
🔹پریشب یکی از رفقای دانشگاه بهم پیام داد که حمید الداغی به رحمت خدا رفته. دروغ نگم، اولش نشناختم تا اینکه عکسشو برام فرستاد. حالا همون جوان خوشتیپ و خوشگل دانشگاه، پشت اسمش کلمه شهید نشسته و منِ بچه مذهبیِ پرادعا هیچ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣