به بهانه سالگرد شهادت
#شهید_احمدرضا_مولوی🕊🌹
#خاطره
💠وقتیکه در عملیات رمضان برادرم اکبر که ۲ سال از من بزرگتر است، مجروح شد و به بیمارستان ذوب آهن اصفهان اعزامش کردند، مادر و پدرم برای عیادتش رفتند اصفهان، احمد رضا که فرمانده تخریب منطقه هشت بود ، چند روز مرخصی گرفت و برای عیادت اکبر به بیمارستان اصفهان رفت، مادرم آنجا خطاب به احمد رضا گفت: احمد رضا تو رو خدا دیگه بسه، اگر ادای دین هم باشه ما دینمان را ادا کردیم
⤵️
💠احمد رضا در جواب به مادرم گفت، ننه جان سپاه به من ابلاغ کرده تو دیگر حق نداری به میدان مین بری، پس دیگه ناراحت نشو، دیگه من هیچ اتفاقی برایم نمی افتد
آخه احمد رضا چند بار در آبادان و شوش و عملیات طریق القدس مجروح شد، که آخریش خمپاره ۱۲۰ توی سنگرش خورده بود و همه همرزمانش فکر می کردند، که احمد رضا شهید شده است
⤵️
💠وقتی شهرهای بستان و سوسنگرد آزاد شدند و دوستان از کنار سنگرش می گذشتند، یک دفعه صدای یا حسین و یا زهرای ضعیفی توجه شان را جلب کرد، سردار احمد باوی می گفت وقتی خوب توجه کردم ، دیدم سر احمد رضا از خاک های سنگر بیرون بود و از زیر خاک ها بیرونش آوردند و به بیمارستان تهران اعزام کردند،
⤵️
💠در این مجروحیت یک ترکش به وزن تقریبی ۱۵۰ گرم به دنده های زیر قلبش خورده بود و دکتر جراحش شش ماه استراحت به احمد رضا دادند، ولی زمانی که به اهوازآمد در کمتر از ده روز به قرارگاه تخریب در سوسنگرد رفت
و یکی دو بار چاشنی مین در دستانش منفجر شده بود و با توجه به بعد مسافت کم سوسنگرد تا اهواز و خلوتی جاده ها ففط اگر ماموریتی اهواز داشت ، سری هم به خونه می زد، در غیر این صورت فقط پنجشنبه شب ها برای دعای کمیل و استحمام و شستن لباس هایش به اهواز می آمد؛
⤵️
💠هر دفعه می آمد تعدادی از نیروهای بسیجی شهرستانی را همراه خودش می آورد
و هر بار یکی از وقایع اتفاق افتاده را در میادین مین را تعریف می کرد،
مثلا یک بار، دو نفر از عزیزان تخریب چی در یکی از میادین مجروح شده بودند، من از چند و چونش اطلاع ندارم، ولی احمد رضا تعریف می کرد که گروهی دیگه که برای پاکسازی همان میدان رفته بودند، به منظور راحت تر کار کردن، بوته هایی که روی مین ها روئیده بود را سوزاندند و متاسفانه آن دو رزمنده تخریب چی در آتش سوختند
⤵️
💠یک بار هم ، یک پنجشنبه شبی حدود هفت هشت نفر از بچه های تخریب چی که عموما شمالی بودن را همراه خود آورد ، بعد از خوردن شام و استحمام برای شنیدن و خواندن دعای کمیل به حسینیه اعظم رفتیم، که آن شب جمع کثیری از رزمندگان هم حضور داشتند و خواندن دعای کمیل توسط حاج صادق آهنگران سوز خاصی داشت
معمولا مادرم لباس های بچه ها را می شست و رفو می کرد، بعضی ها دکمه نیاز داشتن، یک نفرشان بند ساعتش خراب بود که با یک بند ساعتی که خراب بود در خانه عوض کردیم
⤵️
💠همانطور که گفتم احمد رضا فقط آخر هفته ها خونه می آمد، آن دفعه دوشنبه به خونه اومد و لباس هایش غرق خون بود ، مستقیم حمام رفت و برای اینکه مادرم نبینه، خودش لباس هایش را شست
ولی معلوم بود حال خوبی نداره، مادرم ضمن اینکه چایی جلوی احمد گذاشت، گفت احمد جان چت شده مادر ، چرا اینقدر بهم ریخته ای، با بغض و اشک گفت ، مادر از بچه های چند روز پیش از هشت نفرشان فقط نصف گونی جمع کردم
بنده های خدا ، یک میدان مین را جمع کرده بودند و پشت لندکروز گذاشته بودند، و خودشان نیز روی مین ها سوار وانت لندکروز شدند، احمد رضا گفت من با جیپ میول بودم همینکه حدود صد متر از آنها فاصله گرفتم صدای انفجار مهیبی ماشینم را از زمین بلند کرد، وقتی به سمت صدا برگشتم دیدم خمپاره ای دقیقا وسط وانت خورده ، و...
⤵️
💠از این اتفاقات متاسفانه در میدان مین برای تخریب چی های گمنام زیاد اتفاق می افتاد
احمد رضا در بیمارستان اصفهان به مادرم گفت من دیگه میدان مین نمیرم پس بنابراین خیالت راحت که برای من هیچ اتفاقی نمی افتد
ولی وقتی به اهواز آمد یک روز ماند و به قرارگاه تخریب در سوسنگرد رفت، آن موقع تازه سوسنگرد و روستاهای اطرافش آزاد شده بودند،
و مردم شهر سوسنگرد و عشایر به شهر و دیار خودشان بر می گشتند
⤵️
💠وقتی احمد رضا وارد قرارگاه تخریب شد بچه ها برایش تعریف کردند، که تعدادی از عشایر و احشامشان به روی مین ها رفته و آسیب دیده اند، بچه ها تعریف می کردند، که احمد رضا خیلی متاثر شد، آن شب بعد از نماز مغرب و عشا به امامت خودش نیومد شام بخوره هر چه اصرار کردیم بی فایده بود و نماز مغرب را در اطاقش به نماز صبح در حال راز و نیاز با خدا وصل کرد،
⤵️