❣شهدای فارس
از راست شهیدان حمید شکوهی، نقی اکبری، حاج اسکندر اسکندری و سید محسن معزی
@defae_moghadas2
❣
❣بنزین بیتالمال
با آقا مهدی سوار بر تویوتا داشتیم میرفتیم جایی. هوا به شدت گرم بود، اما جرئت نمیکردم کولر رو روشن کنم. بالاخره بهخاطر گرما طاقتم تموم شد و کولرِ ماشین رو روشن کردم. وقتی کولر رو زدم ، آقا مهدی گفت: الله بندهسی «بندهی خدا» میدونی وقتی کولر روشن میکنی، مصرف بنزینِ بیت المال میره بالا؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟ خاموش کن! مگه رزمنده ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن میکنی؟
✍ناصر کاوه
@defae_moghadas2
❣
❣«شهید»
گفت:
چقدر شهید شهید میکنید؟ چهل ساله حرف از شهید میزنید بس نیست ؟
گفتم:
ما ۱۴۰۰ ساله به خاطر زنده نگهداشتن یاد ۷۲ شهید عزاداری میکنیم، حالا چهل سال حرف زدن برای حدود ۲۰۰۰۰۰ شهید، کار زیادیه؟
✍ حسن تقیزاده
@defae_moghadas2
❣
❣انتظار
در لحظات آخر قبل از شهادت شهید شاپور طاهری پرسیدند شاپور در چه حالی؟
گفت:
انتظار انتظار!!
و لحظاتی بعد این انتظار به وصل مبدل شد و شهید شیرین شهادت را نوشید!!
✍«حسن تقیزاده»
@defae_moghadas2
❣
❣«آرزو»
شهیدان برای رسیدن به یک آرزو، همه آرزوهایشان را سر بریدند.
@defae_moghadas2
❣
❣ شهید علیاکبر شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگیاش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند.
🔹️ خبرنگار ژاپنی پرسید:
شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟
شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام میجنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد.
شهید #علی_اکبر_شیرودی
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که حضرت زینب سلام الله را در بیداری دید.
🌹شهید مدافع حرم محمد علی حسینی
🔹شهید هجده ساله ای که هر چه اصرار می کرد مادرش اجازه نمی داد به سوریه برود.
🔸به بهانه خرید برای منزل از برادرش پول گرفت و تصمیم گرفت برای رفتن به سوریه فرار کند و از تهران اعزام شود.
⭕️در حین فرار توسط مأمورین ایست و بازرسی مهریز مورد تعقیب می گیرد.
🔸در دل شب به بیابان می زند و راه را گم می کند.
🟢بانویی نقاب به چهره را می بیند شوکه می شود آستین پیراهن دست راستش را می گیرد چند قدمی همراهش می آید و به او می گوید؛
🟠پسرم برگرد مادرت را راضی کن به ما می رسی.
🔸شهیدی که در ماه محرم به دنیا آمد و در هفتمین روز ماه محرم در سوریه به شهادت رسید و مزارش در گلزار شهدای کرمان واقع شده است.
✅راوی مادر شهید محمد علی حسینی
@defae_moghadas2
❣
❣پدری مهربان
شهید حاج عبدالخالق اولادی معروف به پدر اولادی، در جنگ همیشه در جلوی نیروهای جوان پیش میرفت و در کارهای سنگر سازی، ورزش صبحگاهی و. .... در کمک به رزمندگان برای نیروهای گروهان و گردان از همه جلوتر بود و کوتاهی نمیکرد .
قبل از عملیات والفجر مقدماتی، در سایت چهار، چادر گروهان شهید مسعودیفر و من روبروی چادرهای گروهان پدر اولادی بود. شب باران شدیدی میبارید.
همه نیروهای گروهان او در چادرهای خود خوابیده بودند، اما پدر اولادی در زیر باران با بیل دور چادر نیروهای گروهان خودش را با گِل میپوشاند یا کانال میزد تا آب باران داخل چادر آنها نفوذ نکند. شهید اولادی مانند پدری مهربان از نیروهای گروهانش حفاظت میکرد.
✍ حسین کرمنسب
@defae_moghadas2
❣
بارگیری (8).jpeg
حجم:
6.4K
❣اخلاق فرمانده
توی ماشین داشت اسلحه خالی میکرد، باچند تا بسیجی دیگه.
از عرق روی لباسهایش میشد فهمید، چقدر کار کرده....
کارش که تموم شد از کنارمان داشت میرفت. به رفیقم گفت:
چطوری مش علی؟
به علی گفتم: کی بود این؟ گفت:
مهدی باکری جانشین فرمانده. گفتم:
پس چرا داره بار ماشین رو خالی میکنه؟! گفت: یواش یواش اخلاقش میاد. دستت....
✍ناصر کاوه
@defae_moghadas2
❣
❣ شهید محسن حاجی بابا
فرماندهٔ عملیات سپاه غرب
🔸 روز قبل شهادت رو به دوستش حسین میگوید: اینجور شهادت که یک تیر به آدم بخوره ؛ آدم کشته بشه من بهش میگم شهادت سوسولی ...شهادت سوسولی فایده نداره
حسین به او میگوید: خوب چه فرقی میکنه ؛ اینم شهادت است دیگر
🔸 محسن میگه: میدانی آخه به این حال بری پیش آقا ابوالفضل بگی من یک تیر خوردم فایده ندارد
حسین گفت خب حالا یعنی چی؟
🔸 محسن گفت: یعنی یک جوری آدم شهید بشود که هزار تکه بشود. آدم رو خواستند آن دنیا به حضرت ابوالفضل معرفی کنند خودت یک تیکه بدنت دستت باشه بگویی آقا من اینم
•••••
🔸 به روز نکشید؛ زیر ارتفاع بمو (در منطقه سرپل ذهاب) یک گلوله توپ آمد صاف روی سقف ماشین؛ محسن بهمراه دو نفر دیگر از فرماندهان محور(شوندی و بیابانی) بهشهادت میرسند.
🔸 شدت حادثه طوری بود که پیکر او هزار تکه میشود ... جنازه را جمع کرده به تهران میفرستند برای تدفین ...
مدتی بعد که باقیمانده ماشین را میآورند به محل قرارگاه فرماندهی؛ یک تکه دست از پیکر شهید را در آن پیدا میکنند؛
در ادامه از پدر شهید اجازه میخواهند که آن را در همان منطقه جنگی تدفین کنند.
ازاینرو
ایشان در دو نقطه سنگ یادبود دارد تهران و منطقه سرپل
@defae_moghadas2
❣
❣دلشوره
روز ۴ خرداد سال ۶۴ بود. قبل از ظهر بچهها گفتند مینهایی که در آبراه بغل پاسگاه افضل زدهایم داخل آب افتادهاند و تا قبل از تاریک شدن هوا باید درست شوند.
عبدالغفار مسعودی با قد کوتاه و حمایل و تشکیلات جلو آمد. نگاهش کردم و گفتم غفار به بچههای تخریب بگو بیان، کی هست اینجا غیراز شما؟
گفت من هستم و محمدرضا بقایی!
گفتم تله مینهای آبراه افضل خراب شده، افتاده توی آب، باید تا صبح درستش کنید!
گفت: چشم و رفت!
اصلاً یادم نبود محمدرضا بقایی باید برگرده عقب، کارشان یک ساعت بیشتر طول نمیکشید، در ذهنم بود که برایشان شام بگیرم.
وقتی آنها رفتند دلشوره گرفتم. شروع کردم به خواندن قرآن، صلوات میفرستادم، بیتاب شده بودم، هنوز یک ساعت نگذشته بود که محسنی فرمانده گردان سکانی جلوی سنگر آمد و گفت:
برادر، این دو نفری که رفته بودند برای آبراه افضل، جفتشون شهید شدند، شوکه شدم، پرسیدم کی؟
گفت: دوتا تخریبچی، گفتم: چطور؟ گفت: مین منفجر شد!
غفار در نظرم آمد و ذهنم متوجه محمدرضا شد که مادرش گفته بود او را به عقب بفرستم.
گفتم: کجان؟ گفت: توی قایقاند، سراسیمه و پابرهنه از سنگر بیرون دویدم و دیدم هر دو در قایق خوابیدهاند،
هر دو دست غفار از مچ قطع شده بود و صورتش هم ترکش خورده بود، بدن محمدرضا هم پراز ترکش بود، قایق پرا از آب و خون بود......
«برشی از کتاب اَمکاکا، خاطرات سردار حمید حکیمالهی»
@defae_moghadas2
❣
❣شهردار رفتگر
اوایل انقلاب بود.....در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم.
چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛
دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود.
کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است...
💥آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟
آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.
ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار می کنی؟
رفتگر همیشگی چرا نیست؟
شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم.
✍ناصر کاوه
@defae_moghadas2
❣